| #پروفایل🦋
| #دخترانه💫
| #چادرانه🌸
ࢪآٻحہے حجآبٺ،
اگࢪ چہ دل از اهل خٻآبآن نمےبࢪد
امآ بدجوࢪ خدآ ࢪآ عآشق مےڪند..
『 #دختران_چادری 』
| #سخن_بزرگان💫
| #شهیدانه🦋
| #شهید_چمران✨
شهيد دكتر آقا مصطفي چمران:
مےگوٻند ٺقوآ از ٺخصص لآزمٺࢪ اسٺ
آن ࢪآ مےپذٻرم امآ مےگوٻم:
آنڪس ڪہ ٺخصص ندآرد
و ڪآࢪے ࢪآ مےپذٻࢪد
بےٺقوآسٺ!
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_394
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
مشکوک نگاهش کردم. اصلا معلوم نبود حالش بد هست یا خوب.
آن قدری دیشب درگیر ذهن خودم بودم که اصلا او و درگیری هایش را فراموش کردم.
-چرا نرفتی خونتون؟
-می خوای بیرونم کنی؟
و لقمه ی درشتش را درون دهانش گذاشت و دو لپی مشغول جویدن شد. آن قدری با ولع می خورد خیال می کردم بریانی جلوی خودش گذاشته است.
بی اختیار من هم وسوسه شدم از املتش بخورم. نانی درون املت زدم.
-نه، ولی سابقه نداشت.
-وا، من که آمریکا کلا پیشت پلاس بودم.
امریکا رو با این جا مقایسه می کنی؟
و من هم از آن املت پختم. این پسر با تمام دیوانه بازی هایش دستپخت خوبی داشت. واقعا به دل می نشست.
مخصوصا برای منی که این همه سال غذای بیرون خورده بودم هر غذای خانگی به جان می نشست.
مثلا روزی نجلا با آن دست های کوچکش برایم غذا درست کند!
با تصورش بی اختیار لبخندی زدم.
-خب همین طور هوس کردم مثل قدیم ها بیام پیشت.
ابروهایی بالا انداختم. نمی توانستم او را مجبور به گفتن بکنم که. یا خودش می گفت یا این طور روزه ی سکوت می گرفت.
مشغول خوردن شدم که موبایل روی میزم به زنگ در آوردم.
به شماره ی ناشناس نگاهی کردم.
-کیه؟
شانه ای بالا انداختم. قبل از این که دستم برای گرفتن موبایل ردراز شود آن را به سمت خودش بگررداند و نگاهی به موبایل انداخت.
-خواهرمه.
رد تماس داد و موبایل را گوشه ای انداخت.
-خواهرت؟ چرا به من زنگ زد.
-موبایلم رو خاموش کردم حتما نگران شده.
-چرا جووابش رو ندادی الان؟
-الان داریم غذا می خوریم دیگه، باشه بعدا می دم.
نگاهش کردم. دلخور نگاهش کردم تا بفهمد اگر راحت بگوید که نمی خواهد حرف بزند حرف بدی نزده است، اما این که این طور من را می پیچوند و جواب سر بالا تحویلم می دهد اصلا درست نیست.
شرمنده نگاهم کرد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_395
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-حتما یهو هوس کردی موبایلت رو خاموش کنی.
سرم را پایین انداختم و تکه نانی را جدا کردم. لقمه ای برای خودم درست کردم و سنگینی نگاهش را حس می کردم.
لقمه را در دهانم گذاشتم و از جایم بلند شدم.
-امیرپاشا...
-مجبور نیستی توضیح بدی.
از آشپزخانه بیرون رفتم که دنبالم آمد.
-کجا میری الان؟
-پیش نجلا.
-اون جا برای چی؟
-برای این که بیارمش خونه ی خودت.
-خب خودش میاد دیگه.
نفس کلافه ای کشیدم. من آن زمان که حرفی نزده بود هم نمی توانستم او را تنها بگذارم. الان چطور حرف از تنها آمدنش می زد؟
ژاکتم را از روی مبل برداشتم.
-امروز چندمه.
--اول مهر.
دست هایم خشک شد. لحظه ای سر جایم ایستادم و مگر داشتیم زیباتر از پیوندی که اول پاییز باشد؟
عاشقانه هایی که دلبری مانند نجلا دارد باید طبیعیت را مجبور به پوشیدن چنین لباس خوشگلی بکند.
ژاکت را پوشیدم و از کنارش رد شدم.
سویچ را از روی میز چنگ زدم و آرش همین طور به دنبالم می آمد.
عصبی به سمتش برگشتم.
-چته؟
-هیچی؟
-برو بشین سر میز.
-کی میای؟
ابروهایم را بالا انداختم. سرش را پایین انداخت و آرام خندید.
نه به آن گوشی خاموش کردن هایش نه به این خندیدن هایش. چرا من هیچ وقت نمی توانستم از کار این پسر سر در بیاورم؟
-شبیه این بچه ها که دلشون میخواد باباشون زودی بیاد خونه.
-زود بیام؟
سرش را تکان داد.
نگاهش کردم... دقیق... می خواستم از تمام صورتش حرف نهفته در دلش را بخوانم. لب های او که برای حرف زدن باز نمی شد و چشم هایش هم که فقط غم نشان می دادند.
هر چه که بود می دانستم او نمی تواند به خانه برود. آن هم آرشی که جانش وصل خانواده اش بود. او نمی توانست زیادی در خلوت بماند.
دستم را روی شانه اش گذاشتم.
-زودی میام پسرم.
هردویمان خندیدیم و دستش را روی دستم گذاشتم.
-خداحافظ بابایی.
سری تکان دادم و به سمت در رفتم که زنگ خانه به صدا در آمد.
من که به نجلا گفته بودم خودم می آیم دنبالش. نکند باز هم این دختر خجالت کشیده بود که زنگ بزند!
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
مَنْ اَوى اِلى فِراشِهِ طاهِرا يَذْكُرُ اللّه َ تَعالى حَتّى يُدْرِكَهُ النُّعاسُ لَمْيَتَقَلَّبْ ساعَةً مِنَ اللَّيْلِ يَسْأَلُ اللّه َ شَيْئا مِنْ خَيْرِ الدُّنْيا وَ الآْخِرَةِ اِلاّ اَعْطاهُ اللّه ُ ايّاهُ؛ 🌼
☘️ هر كس با وضو و با ياد خدا به رخت خواب برود و خوابش ببرد، در هر ساعتى از شب كه بيدار گردد و از خدا چيزى از خير دنيا و آخرت بخواهد، خداوند آن را به او عطا فرمايد. ☘️
🌸 .كنزالعمال، ح ۴۱۲۷۴. 🌸
#سلام_امام_زمانم❤
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان،درهوسِ دیدنِ تــو🌷
کہ بیایی و زمین،گلشنِ اسرار شود🌷
#السلام_علیک_یابقیه_الله
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌱
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
←تااونجاڪہیادمہ🙃☝🏼
هراقاپسرے
نمیتونہلباسائمهرو،تنڪنہ💛°•
امادخترخانوما همشوناجازهدارن
چادرحضرتزهراروامانت
سرڪنن…ッ♥✨
[ #ریحانه #پروفایل #چادرانه ]
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_396
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
به سمت در رفتم و در را باز کردم. با دیدن برادر آرش دهانم باز ماند. من اشتباه می کردم؟
نه... اگر به حافظه ام شک داشتم به چشم هایم که این همه شباهت را می دید که نمی توانستم شک کنم.
-سلام آقا امیر.
-سلام.
سرم را برگرداندم و با تعجب به آرش نگاه کردم. دیگر یقین پیدا کردم دیشب همه چیز همان طور که می خواست پیش نرفت. و انگار خیلی گنند تر از خیال های آرش پیش رفته بود که کار به این جا ها هم رسیده بود.
آرش آرام لب زد:
-کیه؟
به سمت برادرش برگشتم.
-آرش این جاست.
-بله.
از جلوی در کنار رفتم و برادرش وارد خانه شد. آرش هم با دیدن برادرش دهانش باز ماند.
در را بستم و به دو برادر نگاه کردم. نگاه آرش به زمین دوخته بود. از این نگاه های شرمنده اش هراس داشتم. آدمی که شرمنده است یعنی خطا کرده است، یعنی دل شکسته است و... امان از دل شکستن.
جلو رفتم و کنار برادرش ایستادم.
-اتفاقی افتاده؟
بدون این که نگاه از آرش بگیرد لب زد:
-مگه باید اتفاقی بیفته ادم سری به پسرخاله اش بزنه.
-نه.
به سمت اشپزخانه رفتم. معنای این حرکاتشان را نمی فهمیدم.
ولی... فقط امیدوار بودم که آرش به قولش عمل کرده باشد و ابروی آن دختر را نبرده باشد، یا دلش را نشکسته باشد که دل شکستن دختری بدجور تاوان دارد.
دستم به سمت کابینت دراز شد که بالاخره برادرش لب باز کرد. اگر نمی خواستم هم نمی شد که نشونم. کنار ورودی اشپزخانه ایستاده بودند.
-برای چی اومدی؟
-اومدم ببینم امریکا چقدر برادرم رو عوض کرده.
-من عوض نشدم.
-عوض نشدی که.... لا اله الله.
-من اون دختر رو نمی خوام داداش.
-اون زبون توی دهنت نبود این همه وقت یه کلوم بگی راضی نیستی؟
یا من و مامان مرده بودیم که همون دیشب بیای به خودمون بگی.
-خدا نکنه.
شاید بهتر بود که بیخیال قهوه شوم و از خانه بیرون بروم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_397
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دلم می خواست بدانم چه بلایی سر آرش آمده، چه گندی زده است که برادرش تا خانه ی من هم آمده بود اما... تا وقتی که خود آرش نمی خواست که نمی توانستم در کارهایش، مخصوصا در دعوای برادرانه شان دخالت کنم.
از آشپزخانه خارج شدم.
-من میرم بیرون.
به سمت در رفتم که صدایش من را میخکوب کرد.
-صبر کنید آقا امیر.
سر جایم ایستادم. منتظر ماندم حرفی بزند اما چیزی نگفت.
به سمت برادرش برگشتم که همین طور چشم های توبیخ گرش را به آرش دوخته بود.
-چیزی شده؟
-کی این برادر من نامردی یاد گرفته؟
آرش سرش را با تعجب بلند کرد.
یک نگاه به من انداخت و یک نگاه به برادرش.
لب باز کرد تا حرفی بزند، و من در تمنای این بودم که این پسر از خود دفاعی بکند.
لب باز کرد اما انگار کلمه ای از دهانش بیرون نیامد، شاید هم چیزی برای گفتن نداشت!
-چی شده؟
برادرش نفس کلافه ای کشید و بالاخره آن نگاهی که می دانستم بدتر از صد تا عذاب هست را از روی آرش برداشت.
دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد.
انگار از شدت عصبانیت گرمش شده بود!
-شما می دونستید قراره بیاد این کار رو بکنه؟
-اگه منظورتون اینه بیاد حرف بزنه و ازدواج منتفی بشه که... تقریبا اره.
-می دونستید قراره بیاد توی جمعیت داد بزنه و بگه این دختر رو من نمی خوام.
-داد نزدم!
-ولی همه فهمید، همه هم خیال کردن ایراد از اون دختره.
یک جفت مردونگی نداشتی حداقل بگی من مشکل دارم.
سرم را آن قدر با سرعت به سمتش برگرداندم که صدای استخوان های گردنم را شنیدم.
او قرار نبود این طور بگوید!
-خب همین طور هم همه ی شما ها طرف دار پانته ا هستید، اگه می گفتم من مشکل دارم که دیگه کلا من رو نمی دید.
پوزخندی گوشه ی لبم نشست و با تمسخر گفتم:
-تو این قدر بچه ای؟
-ما یک روز باهات بد بودیم، دوروز، اصلا یه هفته، بالاخره که کاری رو کردی فراموش می کردیم. اما ابروی اون دختر جلوی همه ی فامیل رفته.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃