#سلام_امام_زمانم❤
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان،درهوسِ دیدنِ تــو🌷
کہ بیایی و زمین،گلشنِ اسرار شود🌷
#السلام_علیک_یابقیه_الله
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌱
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
←تااونجاڪہیادمہ🙃☝🏼
هراقاپسرے
نمیتونہلباسائمهرو،تنڪنہ💛°•
امادخترخانوما همشوناجازهدارن
چادرحضرتزهراروامانت
سرڪنن…ッ♥✨
[ #ریحانه #پروفایل #چادرانه ]
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_396
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
به سمت در رفتم و در را باز کردم. با دیدن برادر آرش دهانم باز ماند. من اشتباه می کردم؟
نه... اگر به حافظه ام شک داشتم به چشم هایم که این همه شباهت را می دید که نمی توانستم شک کنم.
-سلام آقا امیر.
-سلام.
سرم را برگرداندم و با تعجب به آرش نگاه کردم. دیگر یقین پیدا کردم دیشب همه چیز همان طور که می خواست پیش نرفت. و انگار خیلی گنند تر از خیال های آرش پیش رفته بود که کار به این جا ها هم رسیده بود.
آرش آرام لب زد:
-کیه؟
به سمت برادرش برگشتم.
-آرش این جاست.
-بله.
از جلوی در کنار رفتم و برادرش وارد خانه شد. آرش هم با دیدن برادرش دهانش باز ماند.
در را بستم و به دو برادر نگاه کردم. نگاه آرش به زمین دوخته بود. از این نگاه های شرمنده اش هراس داشتم. آدمی که شرمنده است یعنی خطا کرده است، یعنی دل شکسته است و... امان از دل شکستن.
جلو رفتم و کنار برادرش ایستادم.
-اتفاقی افتاده؟
بدون این که نگاه از آرش بگیرد لب زد:
-مگه باید اتفاقی بیفته ادم سری به پسرخاله اش بزنه.
-نه.
به سمت اشپزخانه رفتم. معنای این حرکاتشان را نمی فهمیدم.
ولی... فقط امیدوار بودم که آرش به قولش عمل کرده باشد و ابروی آن دختر را نبرده باشد، یا دلش را نشکسته باشد که دل شکستن دختری بدجور تاوان دارد.
دستم به سمت کابینت دراز شد که بالاخره برادرش لب باز کرد. اگر نمی خواستم هم نمی شد که نشونم. کنار ورودی اشپزخانه ایستاده بودند.
-برای چی اومدی؟
-اومدم ببینم امریکا چقدر برادرم رو عوض کرده.
-من عوض نشدم.
-عوض نشدی که.... لا اله الله.
-من اون دختر رو نمی خوام داداش.
-اون زبون توی دهنت نبود این همه وقت یه کلوم بگی راضی نیستی؟
یا من و مامان مرده بودیم که همون دیشب بیای به خودمون بگی.
-خدا نکنه.
شاید بهتر بود که بیخیال قهوه شوم و از خانه بیرون بروم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_397
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دلم می خواست بدانم چه بلایی سر آرش آمده، چه گندی زده است که برادرش تا خانه ی من هم آمده بود اما... تا وقتی که خود آرش نمی خواست که نمی توانستم در کارهایش، مخصوصا در دعوای برادرانه شان دخالت کنم.
از آشپزخانه خارج شدم.
-من میرم بیرون.
به سمت در رفتم که صدایش من را میخکوب کرد.
-صبر کنید آقا امیر.
سر جایم ایستادم. منتظر ماندم حرفی بزند اما چیزی نگفت.
به سمت برادرش برگشتم که همین طور چشم های توبیخ گرش را به آرش دوخته بود.
-چیزی شده؟
-کی این برادر من نامردی یاد گرفته؟
آرش سرش را با تعجب بلند کرد.
یک نگاه به من انداخت و یک نگاه به برادرش.
لب باز کرد تا حرفی بزند، و من در تمنای این بودم که این پسر از خود دفاعی بکند.
لب باز کرد اما انگار کلمه ای از دهانش بیرون نیامد، شاید هم چیزی برای گفتن نداشت!
-چی شده؟
برادرش نفس کلافه ای کشید و بالاخره آن نگاهی که می دانستم بدتر از صد تا عذاب هست را از روی آرش برداشت.
دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد.
انگار از شدت عصبانیت گرمش شده بود!
-شما می دونستید قراره بیاد این کار رو بکنه؟
-اگه منظورتون اینه بیاد حرف بزنه و ازدواج منتفی بشه که... تقریبا اره.
-می دونستید قراره بیاد توی جمعیت داد بزنه و بگه این دختر رو من نمی خوام.
-داد نزدم!
-ولی همه فهمید، همه هم خیال کردن ایراد از اون دختره.
یک جفت مردونگی نداشتی حداقل بگی من مشکل دارم.
سرم را آن قدر با سرعت به سمتش برگرداندم که صدای استخوان های گردنم را شنیدم.
او قرار نبود این طور بگوید!
-خب همین طور هم همه ی شما ها طرف دار پانته ا هستید، اگه می گفتم من مشکل دارم که دیگه کلا من رو نمی دید.
پوزخندی گوشه ی لبم نشست و با تمسخر گفتم:
-تو این قدر بچه ای؟
-ما یک روز باهات بد بودیم، دوروز، اصلا یه هفته، بالاخره که کاری رو کردی فراموش می کردیم. اما ابروی اون دختر جلوی همه ی فامیل رفته.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_398
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
نگاه من هم رنگ توبیخ گرفته بود. قرار بود برود و خودش را از این اجبار نجات بدهد، قرار بود به آن دختر بگوید که علاقه ای نیست تا این قدر عذاب نکشد، قرار نبود که نامردی کند!
پس برای همین حرفی به من نزده بود، او خوب می دانست که چقدر عصبی می شوم و دیگر دوست و اشنا که برایم فرقی نمی کند.
-خب... خب...
-ترسیدی؟
سرش را کمی بالا آورد. لحظه ای چشم هایش را به من دوخت اما سریع رد نگاهش را عوض کرد.
-آره.
-تو چند سالته آرش؟
-میشه هردوتون نشین بابا بزرگ نصیحت گو.
دندان هایم را روی هم فشردم. این پسر دیشب آن طور ابروی یک دختر را برده بود آن وقت طلبکار هم هست؟
اگر ذره ای پشیمان بود یا ذره ای هم شرمنده حرفی نبود اما او هیچ واکنشی نداشت.
-من واقعا نمی فهمم رفتی آمریکا چی شدی تو؟
-ای بابا، شما هم که تا یه چیز گیر میارین میگین رفتی امریکا ال شدی بل شدی، ولم کنید دیگه.
دستی تکان داد و با همان اعصاب خرد به سمت مبل ها رفت. خودش را روی آن ها انداخت و دستی به پیشانی اش کشید.
خیال می کردم این پسر زیادی برای مواجه شدن با زندگی بچه بود. آن قدری این سال ها خوشی ته دلش را گرفته بود که نمی دانست در برابر چالش ها چه واکنشی نشان دهد. آن وقت ادعا می کرد مدرک معتبر وکالت هم دارد!
-آقا امیر شما رفیقش هستی....
دستم را بالا آوردم. با صدای بلندی که به گوش آرش برسد گفتم:
-من رفیق یه نامرد نیستم. هر غلطی دلش می خواد بکنه بکنه، به من ربطی نداره.
به سمت در رفتم. چهره ی خندان آن دختر بی اختیار جلوی چشم هایم جان گرفت. نگاه هایش به آرش که...
نفس کلافه ای کشیدم و در را باز کردم.
-صبر کن.
سر جایم ایستادم. چشم هایم را روی هم فشردم تا برنگردم و چیزی بارش نکنم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌿🌻】
#استورۍ_مذهبۍ
#امامحسن(ع)
توڪهاخهـ
ڪاریبهغیرازڪرمندارۍ…
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😌♥️】
#حدیث_استورۍ
اِنَّمَعَالعُسّرِیُسْراً…
قطعابعدازهرسختۍآسانیست…
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_399
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
شاید من هم مقصر بودم. نباید همین قدر راحت به او می گفتم خودت حل کن.
نباید وقتی از او خواستم از زیر بار این اجبار در بیا این طور او را تنها بگذارم.
-آقای مدافع حقوق زنان، مگه خودت...
به سمتش برگشتم و عصبی گفتم:
-من گفتم برو توی جمعیت داد بزن این دختر مشکل داره؟
-تنها راه بود.
-تنها راه نبود آرش.
انگشت اتهام را به سمتش نشانه رفتم.
- بهترین راه بود که "تو" ادم خوبه بیای بیرون.
از خانه بیرون رفتم و در را با قدرت بستم.
چرا هیچ کدام از مرد ها این همه ظرافت زن ها را نمی دیدند.
من هم زندگی ام برای یک زن تباه شده بود، یک زنی که نامش مادر بود اما... اما همه ی آن ها که مانند هم نیستند.
بعضی زن ها به رنگ شبنم هستند، بعضی زن ها به نرمی باران اند.
با یاد آوری نجلا لبخندی گوشه ی لبم نشست.
اصلا اگر آن زن هم پدری داشت تا برایش پدری کند و مادری که محبت کند و شوهری که عاشقش باشد که دیگر این بلا را سر من و آتنا نمی آورد.
آرش با آن زن خوشبخت نمی شد، چون عاشقش نبود اما آن زن که دل داشت هنوز، او باز هم می توانست به یکی دیگه دل ببند. به شرطی که آرش کاملا دلش را نشکانده باشد.
-سوار ماشین شدم و شماره ی نجلا را گرفتم. طولی نکشید که صدای پر انرژی اش در گوشم پیچید.
-سلام امیرپاشا.
-سلام.
آن قدری سر و صدا از آن طرف می آمد که صدای خودش را به زور شنیدم.
-انگاری خیلی خوش می گذره.
-وای خیلی... عه عه، جر زنی نکن دیگه.
خندیدم و میدان را دور زدم. او که می خندید تمام جهان برایم خوش بود.
خداراشکر که خانواده اش را پیدا کرد، نجلا دختر تنها ماندن نبود.
-پس برای همین که از صبح خبری از من نمی گیری.
-قابل توجه آقای خواب الو، صبح یه باری زنگ زدم آرش جواب داد. انگار حسابی گرم خواب بودی.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃