eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😌♥️】 اِنَّ‌‌مَعَالعُسّرِ‌یُسْراً… قطعا‌بعد‌از‌هرسختۍ‌آسانیست… ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 شاید من هم مقصر بودم. نباید همین قدر راحت به او می گفتم خودت حل کن. نباید وقتی از او خواستم از زیر بار این اجبار در بیا این طور او را تنها بگذارم. -آقای مدافع حقوق زنان، مگه خودت... به سمتش برگشتم و عصبی گفتم: -من گفتم برو توی جمعیت داد بزن این دختر مشکل داره؟ -تنها راه بود. -تنها راه نبود آرش. انگشت اتهام را به سمتش نشانه رفتم. - بهترین راه بود که "تو" ادم خوبه بیای بیرون. از خانه بیرون رفتم و در را با قدرت بستم. چرا هیچ کدام از مرد ها این همه ظرافت زن ها را نمی دیدند. من هم زندگی ام برای یک زن تباه شده بود، یک زنی که نامش مادر بود اما... اما همه ی آن ها که مانند هم نیستند. بعضی زن ها به رنگ شبنم هستند، بعضی زن ها به نرمی باران اند. با یاد آوری نجلا لبخندی گوشه ی لبم نشست. اصلا اگر آن زن هم پدری داشت تا برایش پدری کند و مادری که محبت کند و شوهری که عاشقش باشد که دیگر این بلا را سر من و آتنا نمی آورد. آرش با آن زن خوشبخت نمی شد، چون عاشقش نبود اما آن زن که دل داشت هنوز، او باز هم می توانست به یکی دیگه دل ببند. به شرطی که آرش کاملا دلش را نشکانده باشد. -سوار ماشین شدم و شماره ی نجلا را گرفتم. طولی نکشید که صدای پر انرژی اش در گوشم پیچید. -سلام امیرپاشا. -سلام. آن قدری سر و صدا از آن طرف می آمد که صدای خودش را به زور شنیدم. -انگاری خیلی خوش می گذره. -وای خیلی... عه عه، جر زنی نکن دیگه. خندیدم و میدان را دور زدم. او که می خندید تمام جهان برایم خوش بود. خداراشکر که خانواده اش را پیدا کرد، نجلا دختر تنها ماندن نبود. -پس برای همین که از صبح خبری از من نمی گیری. -قابل توجه آقای خواب الو، صبح یه باری زنگ زدم آرش جواب داد. انگار حسابی گرم خواب بودی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
【😌💕】 کلام پیامبر🌸 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 ابرویم را بالا انداختم. -وقتی شب گرمای یه بغل گرم و نرم رو بیاری همراه خودت، معلومه که خوابت هم سنگین میشه. ریز خندید و چهره ی سرخ شده اش جلوی چشم هایم جان گرفت. از حالا به بعد انگار زیادی با او کار داشتم. هی من حرف از عشق می زدم و هی او سرخ می شد و هی من ضعف می رفتم. -سیامک به خدا این دفعه جر بزنی با همون چوب می زنمت، عه... نمی خوام. و جیغ های بچگانه اش. ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شد. مثلا برایم دختری بیاورد، دختری به خوشگلی خودش، بعد خودش و آن بچه با بچه بازی هایشان از من دل ببرند. -دارین بازی می کنید. -آره والبیال. این پسره هم هی تور رو میاره پایین، اصلا والیبال بلد نیستی چرا میای بازی می کنی؟ -بلدم، خوب هم بلدم که الان ازت بردم. ای کاش آن ادا ها را برای ان ها در نمی آورد. آن قیافه ی بامزه را فقط من باید می دیدم و تمام. -پس من نیام دنبالت. -چرا نیای؟ و انگار انرژی صدایش تحلیل رفت. -خب داری خوش می گذرونی دیگه. -نه نه، بیا. -مطمئنی؟ -آره. -ولی... -ولی کنار تو بهم بیشتر خوش می گذره. و صدای بوق های ممتدد که در گوشم پیچید. نگاهی به صفحه ی موبایل کردم. عاشق خجالتی داشتن هم عالمی داشت خب! این طور دلبری می کرد و حتی نمی گذاشت آدم تلافی عاشقانه هایش را هم بکند. با خنده موبایل را روی داشبورد پرت کردم و پایم را بیشتر روی گاز فشردم. باید زودتر می رسیدم به آن دختری که می گفت در کنار من بیشتر از آن جایی که این طور صدای خنده هایش را بلند کرده بود خوش می گذرد. پشت چراغ قرمز به اجبار ترمز کردم. شیشه ی ماشین را پایین کشیدم و دستم را روی پنجره گذاشتم. هوای تازه کمی خنکم می کرد. واقعا من این همه التهاب را از کجا می آوردم؟ هر آتشی هم که بود تا الان باید خاموش می شد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نگاهی به اطراف کردم که چشمم به پسرکی افتاد. کنار جاده ایستاده بود و بساط کتاب پهن کرده بود. شعر دیشب... زن ها ی به رنگ شبنم عاشق شعر هستند، نجلای من هم حتما شعر دوست دارد. جراغ که سبز شد فرمان را چرخاندم و کنار آن پسرک ترمز زدم. از ماشین که پیاده شدم چشم های معصومش به سمت من کشیده شد. چرا این قدری لاغر؟ روبه روی کتاب هایش ایستادم. من که چیزی از کتاب شعر نمی دانستم. دور من پر بود از شیمی و فرمول هایش، هیچ وقت سعی نکرم سمت ادبیات بروم چون همیشه ادبیاتم ضعیف بود. روی زانوهایم نشستم و نگاهی به کتاب ها انداختم. -چه کتابی می خوای عمو؟ -کتاب؟... یه کتاب شعر. این چند تا کتاب شعر هستند. خیلی هم قشنگ اند. -خوندیشون؟ -نه، من که سواد ندارم، ولی صبح ها که می ریم این ها رو بگیریم آبجیم تو راه برام می خونه، خیلی قشنگه. بی اختیار لبخندی از این همه صداقت و سادگی اش روی چهره ام نشست. -خب، شعر های کدومشون از همه بهتره. -خب، نظر من که با شما فرق داره. -تو هر چی بگی من میخرم. چشم هایش برق زد. چقدر خوب بود که این طور و با این چیز های کوچک ذوق می کردند. لبخند عمیقی زد که دندان هایش معلوم بود. یک دندانش افتاده بود. او هم خم شد و نگاهی به کتاب ها انداخت. -چند سالته؟ -شش سال. -چه زود دندون هات افتاده. دستش به سمت دندان هایش رفت و جای خالی دندان هایش را لمس کرد. -آره، اکبر آقا هم میگه که من خیلی زرنگم، واسه همینه که زود دندون هام ریخته. هر کلمه ای که برایم تعریف می کرد انگار خودش از درون کلی ذوق می کرد. او هم بچه بود و مگر یک بچه چقدر طاقت دارد گوشه ای بایستد و حرف نزند؟ -اکبر آقا کیه؟ -همون آقایی که صبح میریم ازش این کتاب ها رو می گیریم. مرد خیلی خوبیه، یه کتاب خونه ی خیلی بزرگ هم داره. -آدرسش رو بهم میدی؟ یک مرتبه لبخند از روی لب های پسرک پر کشید. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 لب هایش اویزان شدند و سرش را به زیر انداخت. با تعحب نگاهش کردم. هر چه خیال می کردم چیزی نگفته بودم که این پسر را ناراحت کند. دستم را زیر چانه های سیاهش گذاشتم و ارام سرش را بلند کردم. چشم هایش انقدری معصون بود که دل ادم از زمین و زمان می گرفت. برای چه چنین پسر معصومی و زیبایی باید برای دست فروشی این کتاب ها بیاید؟ جای او الان پیش کتاب ها پشت میز مطالعه اش بود. -چی شده عمو؟ دستم را از روی چانه اش پس زد. -الان می خوای بری اون جا کتاب بخری، دیگ هم نمیای پیش من. من هم کتاب هام فروش نمیره. سرم را به زیر انداختم و ارام به افکار بچگانه اش خندیدم. این پسر چقدر باهوش بود! این همه ذکاوت که نباید این میان هدر برود. چند لحظه ای مکث کردم و دوباره نگاهش کردم. دست های کوچکش را در سینه قفل کرده بود و با اخم هایش نگاهم می کرد. -می خوام برم به اکبر اقا بگم‌ کتاب های قشنگ به این اقا پسر بده. به هر حال تو پسر باهوشی هستی، کتاب هات هم باید شبیه خودت باهوش باشه. چشمکی زدم که یک مرتبه قیافه اش از هم باز شد. به همین راحتی... به راحتی چند کلمه... به سادگی یک صدا... به کوتاهی ثانیه ای غمش را فراموش کرد و دوباره خندید. نتونستم جلوی خودم را بگیرم و لپ هایش را کشیدم. -ولی این کتاب ها هم خیلی خوبه‌. -دقیقا کدومشون؟ توی کتاب ها خم شد و کتابی را برداشت و به دستم داد. نگاهی به نام شاملو روی آن انداختم. من که از این شاعر های ایرانی زیاد نمی شناختم اما به گمانم نام این را قبلا بار ها شنیده بودم. کتاب را باز کردم و اولین شعر را رمزمه کردم: https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 زیباترین حرفت را بگو شکنجه ی پنهان سکوت ات را آشکاره کن و هراس مدار از آنکه بگویند ترانه یی بیهوده می خوانید چرا که ترانه ی ما ترانه ی بیهوده گی نیست چرا که عشق حرفی بیهوده نیست حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید به خاطر فردای ما اگر بر ماش منتی ست چرا که عشق خود فرداست خود همیشه است کتاب را بستم اما تتوانستم جلوی لبخند عمیقم را بگیرم. انقدری شعرش به دلم نشسته بود که انگار تک تک کلماتش از لب هایم بیرون می امد. -خوشت اومد عمو؟ سرم را تکان دادم. -غیر از این که پسر باهوشی هستی سلیقه ی فوق العاده ای هم داری‌. لبخند دندان نمایی زد که باز هم جای خالی دندانش خودنمایی کرد. روی پاهایم ایستادم. -همیشه این جا بساط می کنی؟ -باز هم میای عمو؟ من... این روز ها گذرم به همه جا باید می افتاد. من این روز ها باید پیوند می بستم با تمام زیبایی های دنیا‌ باید تمام خودم وقف آن دختر می کردم. باید می شدم هم رنگ او و او هم که از رنگ شعر بود، از جنس شبنم. -شاید. -اره عمو همین جا میام. اگه هم نیومدم ادرس اکبر اقا رو میدم، اون میدونه کجا میرم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄