eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
294 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ولادت امام حسن(ع)مبارک🌸 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ولادت امام حسن(ع)مبارک🌸 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 اخم هایم را ارام درون هم فرو بردم. او نمی دید اما من دوست نداشنم برای یک ناهار این طور التماس کند. -نجلا. -امیرپاشا... لطفا. -نجلا. -ببین کلی تدارک دیده، قول میدم که عاشقش غذاهایش میشی. -نجلا. -باشه، پس من میرم خداحافظی کنم. این بار بلند تر صدایش زدم تا بفهمد جواب نجلا گفتن هایم این ها نیست. -نجلا‌. -هوم. -بانوی اریایی من. صدایش ای ان بی حالی و گرفتگی یک مرتبه پر از هیجان شد. -جانم. -کی گفت من نمیام؟ -میای؟ -اوهم. -اخ جون. همین صدایش برای جان گرفتنم کافی بود. همین کافی بود تا بتوانم سخت ترین ها هم تحمل کنم. در جمعیت بودن که کاری نداشت. -پس منتظرتم. -فعلا. موبایل را روی دابشورد پرت کردم. با این اوضاع ارش شاید بهتر بود فعلا خانه نروم. می دانستم رفتنم برابر بود با دعوای حسابی میان من و او‌. البته اگر تا الان به کوچه و خیابان ها نزده باشد. حرف هایش که یادم می آمد خنده ام می گرفت. از این خنده های عصبی. می گفت همه چیز را انداخته بود گردن پانته آ چون خجالت می کشید، چون می ترسید. واقعا ابروی تمام مرد ها را برده بود. این طور که مادرش بیشتر عذاب می کشید. جلوی خانه یشان ترمز زدم. فکر کردن به دیوانه بازی او فقط اعصاب را بیشتر به هم می ریخت. به اینه نگاه کردم و دستی به موهایم کشیدم. قرار بود نجلا را از این خانواده خواستگاری کنم، پس باید بهترین به نظر برسم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
❌ قابل توجه دوستانی که پارتها براشون ناقص است❌ دوستان گلم اگر پارتها براتون ناقص میاد. یکبار در صفحه اصلی کانال روی اسم کانال کلیک کنید و نگه دارید. سپس از پنجره ای که پایین صفحه باز میشه،‌ روی گزینه حذف از حافظه موقت کلیک کنید 👈(داخل تصویر بالا مشخص کردم) سپس دوباره وارد کانال شوید.
【🖇♥️】 دلتـــــنگ‌حاجـــــے😔 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 خواستگاری از آن دخترک شیرین ترین و خنده دار ترین خیالی بود که می توانستم داشته باشم. خیال می کردم آن قدری بزرگ نشده است که کسی بخواهد خواستگاری اش بیاید. خوب هم هست... این طور من اولین مردی هستم که نگاهم به او می افتد و بدون رقیبی او را تماما برای خودم می کنم. با یاد آوری آغوش گرمش به خودم یقین دادم اگر رقیبی هم باشد نجلا به او جواب نمی دهد. از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه رفتم. زنگ در را فشردم که بعد از چند دقیقه نجلا با خنده رو به رویم قرار گرفت. -سلام استاد. -سلام بانوی آریایی من. با ذوق خندید. انگار زیادی سر خوش بود و من از دنیا فقط همین سرخوشی او را می خواستم . وگرنه بقیه ی دنیا چه اهمیتی داشت؟ -مگه آیفون خرابه؟ -نه، ولی خودم خواستم در رو برات باز کنم. عاشق همین دیوانه بازی هایش شده بودم . وارد خانه شدم و دوباره همان شلوغی و جمعیت صمیمی که همه دور هم نشسته بودند. دوباره همان خنده های بی دلیل و سرخوشی ها. هیچ کس جز این خانواده نمی توانست کنار نجلا باشد. حالا می فهمیدم چرا نجلا میان آن همه خشکی مردم آمریکا این طور گرم و خندان بود، او این خون را در رگ هایش داشت و مادری که هر روز خونش را تعویض می کرد. آن قدری خوب بودند که دیگر وقت هایی که نجلا این جا بود نگرانش نباشم. با هم دور میز نشستیم. نجلا دقیقا کنار من نشست، و من خیال کردم کی می شود که او به عنوان همسرم این طور کنارم بشیند. -امیر پاشا، این غذا رو بخور که قول می دم انگشت هات رو هم گاز بگیری. غذا های عزیزجون حرف نداره. دستش را برای کشیدن برنج دراز کرد که سرم را نزدیک گوشش بردم و ارام زمزمه کردم: -من هم از این غذا ها می خوام، ولی توی خونه ی خودمون. سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. دلبر خجالتی هم عالمی داشت برای خودش. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دستش عقب کشید و ریز خندید. هم شیطون و هم خجالتی. اصلا صفت دوست داشتنی بود که در نجلا پیدا نشود؟ خودم دست دراز کردم و برایش دیس برنج را برداشتم. توی بشقابش غذا کشیدم که با همان صدای زیر و لرزانش تشکر کرد. -پسرم. سرم را به سمت حاج مرتضی بلند کردم. -گفته بودی اسمت چی بود؟ -امیرپاشا. -آخه اسمت هم برام آشناست. بدون دادن جوابی فقط نگاهش کردم. یعنی از چشم هایم من را می شناخت؟ و ای کاش نمی شناخت. او می دانست وضع خانواده ی ما را، اگر به نجلا می گفت... نمی خواستم دیدش ذره ای هم عوض شود. -آقاجون ما قبلا یه همسایه داشتیم اسمش امیرپاشا بود، شاید اون رو اشتباه گرفتین با ایشون. -آها... آره آره... به سمت خاله ی نجلا برگشت. خوش حالی اش نشان می داد که شناخته است. -شبیهش نیست، خودشه. سرم را به زیر انداختم. نمی خواستم که حرف هایشان را بشنوم. این روز ها هر جا که پا می گذاشتم یکی باید نشانی از گذشته کنارم می گذاشت. انگار تمام این شهر از آن شب و آن آتش خبر داشتند، انگار همه ی آدم ها آن زن را می شناختند. -نه اقاجون، می گفتن که اون پسره دیوونه شده بود. با حرف دایی نجلا سرم را با سرعت بلند کردم. آن قدر سریع که خودم هم صدای استخوان های گردنم را شنیدم. دیوانه؟ شاید تا مرز آن هم رفته بودم. اما هرگز دیوانگی را به جان نخریده بودم. بهشان حق می دادم. آن ها مانده بودند و یک خانه ی سوخته که دیگر هیچ خبری از ساکنینش نداشتند، آن ها می توانستند هر طور که دلشان می خواهد به هم دروغ ببافند. -نه داداش، می گفتن انگار بعدا جنازه ی دختره و پسره رو هم پیدا کردند. -اون موقع شایعه زیاد بود، هر کس یه چیزی می گفت. -حالا بیخیال، اون روز ها خاطرات خوشی نداشت. الکی سر ناهار از اون روز ها حرف نزنین. -امیرپاشا، یه خواهر هم داشتی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
【🖇♥️】 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 بہ‌روایت‌پرستارجنگ😔 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄