هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🕊☘】
#استورۍ_مناسبتۍ
#ولادتامامحـسـنمجتبۍ(ع)
نیمه ی ماه رمضان 🌸
و عطر گل یاس🌸
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
【🖇♥️】
#عڪس_استورۍ
دلتـــــنگحاجـــــے😔
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_406
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
خواستگاری از آن دخترک شیرین ترین و خنده دار ترین خیالی بود که می توانستم داشته باشم.
خیال می کردم آن قدری بزرگ نشده است که کسی بخواهد خواستگاری اش بیاید.
خوب هم هست... این طور من اولین مردی هستم که نگاهم به او می افتد و بدون رقیبی او را تماما برای خودم می کنم.
با یاد آوری آغوش گرمش به خودم یقین دادم اگر رقیبی هم باشد نجلا به او جواب نمی دهد.
از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه رفتم. زنگ در را فشردم که بعد از چند دقیقه نجلا با خنده رو به رویم قرار گرفت.
-سلام استاد.
-سلام بانوی آریایی من.
با ذوق خندید. انگار زیادی سر خوش بود و من از دنیا فقط همین سرخوشی او را می خواستم . وگرنه بقیه ی دنیا چه اهمیتی داشت؟
-مگه آیفون خرابه؟
-نه، ولی خودم خواستم در رو برات باز کنم.
عاشق همین دیوانه بازی هایش شده بودم .
وارد خانه شدم و دوباره همان شلوغی و جمعیت صمیمی که همه دور هم نشسته بودند. دوباره همان خنده های بی دلیل و سرخوشی ها.
هیچ کس جز این خانواده نمی توانست کنار نجلا باشد.
حالا می فهمیدم چرا نجلا میان آن همه خشکی مردم آمریکا این طور گرم و خندان بود، او این خون را در رگ هایش داشت و مادری که هر روز خونش را تعویض می کرد.
آن قدری خوب بودند که دیگر وقت هایی که نجلا این جا بود نگرانش نباشم.
با هم دور میز نشستیم.
نجلا دقیقا کنار من نشست، و من خیال کردم کی می شود که او به عنوان همسرم این طور کنارم بشیند.
-امیر پاشا، این غذا رو بخور که قول می دم انگشت هات رو هم گاز بگیری.
غذا های عزیزجون حرف نداره.
دستش را برای کشیدن برنج دراز کرد که سرم را نزدیک گوشش بردم و ارام زمزمه کردم:
-من هم از این غذا ها می خوام، ولی توی خونه ی خودمون.
سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. دلبر خجالتی هم عالمی داشت برای خودش.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_407
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دستش عقب کشید و ریز خندید. هم شیطون و هم خجالتی.
اصلا صفت دوست داشتنی بود که در نجلا پیدا نشود؟
خودم دست دراز کردم و برایش دیس برنج را برداشتم. توی بشقابش غذا کشیدم که با همان صدای زیر و لرزانش تشکر کرد.
-پسرم.
سرم را به سمت حاج مرتضی بلند کردم.
-گفته بودی اسمت چی بود؟
-امیرپاشا.
-آخه اسمت هم برام آشناست.
بدون دادن جوابی فقط نگاهش کردم. یعنی از چشم هایم من را می شناخت؟
و ای کاش نمی شناخت. او می دانست وضع خانواده ی ما را، اگر به نجلا می گفت...
نمی خواستم دیدش ذره ای هم عوض شود.
-آقاجون ما قبلا یه همسایه داشتیم اسمش امیرپاشا بود، شاید اون رو اشتباه گرفتین با ایشون.
-آها... آره آره...
به سمت خاله ی نجلا برگشت. خوش حالی اش نشان می داد که شناخته است.
-شبیهش نیست، خودشه.
سرم را به زیر انداختم. نمی خواستم که حرف هایشان را بشنوم.
این روز ها هر جا که پا می گذاشتم یکی باید نشانی از گذشته کنارم می گذاشت. انگار تمام این شهر از آن شب و آن آتش خبر داشتند، انگار همه ی آدم ها آن زن را می شناختند.
-نه اقاجون، می گفتن که اون پسره دیوونه شده بود.
با حرف دایی نجلا سرم را با سرعت بلند کردم. آن قدر سریع که خودم هم صدای استخوان های گردنم را شنیدم.
دیوانه؟
شاید تا مرز آن هم رفته بودم. اما هرگز دیوانگی را به جان نخریده بودم.
بهشان حق می دادم. آن ها مانده بودند و یک خانه ی سوخته که دیگر هیچ خبری از ساکنینش نداشتند، آن ها می توانستند هر طور که دلشان می خواهد به هم دروغ ببافند.
-نه داداش، می گفتن انگار بعدا جنازه ی دختره و پسره رو هم پیدا کردند.
-اون موقع شایعه زیاد بود، هر کس یه چیزی می گفت.
-حالا بیخیال، اون روز ها خاطرات خوشی نداشت. الکی سر ناهار از اون روز ها حرف نزنین.
-امیرپاشا، یه خواهر هم داشتی.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
【🖇♥️】
#عڪس_پروفایل
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_408
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
قاشق را داخل دستم فشردم. انگار حاج مرتضی نمی خواست باور کند که آن پسر مرده بود. آن پسر دیگر چیزی ازش باقی نمانده بود.
-بابا، این اون امیرپاشا نیست، اذیتش نکنید.
چشم هایم را روی هم فشردم. نه می توانستم بگویم من خود او هستم و نه اهل دروغ گفتن بودم.
فقط باید می شنیدم تا می دیدم کدام یک برنده ی این بازی هستند. فقط ای کاش آن ها هم مانند پدر و مادر آرش درک می کردند و دیگر نامی از آن روز ها نمی آوردند.
-امیرپاشا.
با صدای ضعیف نجلا.
چشم هایم را باز کردم. از او که نمی توانستم مخفی کنم. او دیده بود من آن روز به آن خانه رفته بودم، دیده بود که...
-حاجی راست میگی ها، حالا که دارم می بینمش یکم شباهت هم به مادرش داره.
و لعنت به این شباهت ها، لعنت به این نشانه ها که هیچ جا دست از سرم بر نمی داشت.
مانند سایه ای شده بود که هر جا می رفتم دنبالم می امدند.
-امیرپاشا.
به سمت نجلا برگشتم. مردمک چشم هایش می لرزید. چی می خواست بگوید؟
ای کاش حداقل کلمه ای می گفت تا بیخیال تمام آدم ها می شدم، تا آن گذشته را فراموش می کردم.
لب باز نکرد اما چشم هایش باهام حرف زدند. چشم هایش می خواستند که قوی باشم، چشم هایش می گفتند که تا تهش هست، چشم هایش از من می خواستند که خودم باشم، همان امیرپاشا.
-پسرم خودتی، نه؟
محکم و قوی گفتم:
-آره.
و چشم هایم به نجلا بود که همین طور غمگین به من دوخته بود.
دست هایش آرام روی پاهایم نشست و این یعنی او بود وقتی او بود چه اهمیتی داشت تمام گذشته؟
-وای، چقدر اون روز ها همه دنبال توو خواهرت می گشتن.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_409
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
لب هایم از هم باز نشد که بگویم دنبال ما می گشتن فقط برای رفع فضولی هایشان، برای پاسخ دادن به سوال هایی که هر کدامشان برای عصبی شدن آتنا کافی بود.
آن روز ها اگر حسی هم خوب بود حس ترحم بود، حسی که من از آن بیزار بودم. از نوجوانی هم بیزار بودم.
و این چشم ها... این عسلی هایی که این طور به من دوخته بود هم می گفت تا همین طور متنفر باشم.
-اون روز چی شده بود اقا امیر؟
من یادمه داشتیم توی کوچه بازی می کردیم، اولش کلی سر و صدا و اینا از خونتون می اومد.
-وا مامان، شما می شنیدید چیزی شده و نیومدین بگین؟
-آخه عزیزجون از خونه اشون همیشه صدای سر و صدا می اومد، ما چه می دونستیم این دفعه این طوری میشه. می گفتن که خود پدر و مادرت اون خونه رو آتیش زدن، نه؟
-من که فکر نکنم، اون...
صندلی را پر قدرت عقب کشیدم که صدای سایده شدن پایه هایش با پارکت همه را ساکت کرد.
همان طور که به نجلا چشم دوخته بودم از جایم بلند شدم. باید می رفتم، قبل از این که بیشتر از این در جمع گذشته را مرور کنم باید می رفتم.
نگاه از نجلا گرفتم و به سمت در رفتم.
نمی فهمیدم چرا این گذشته دست از سرم بر نمی داشت. به هر طرف نگاه می کردم یکی از آن یاد می کرد.
چند قدمی برداشتم که باز هم صدای کشیده شدن صندلی بلند شد.
سر جایم ایستادم. کمی سرم را کج کردم و آرام گفتم:
-الان نیا نجلا، ناهارت رو بخور توی ماشین منتظرتم.
_نجلا_
رفت و حتی اجازه نداد تا اعتراضی کنم.
او این حال را داشت و من ناهار می خوردم؟ مگر چیزی هم از گلویم پایین می رفت.
با همان حال زار روی صندلی نشستم. چرا این آدم ها این قدر او را اذیت می کردند. او که می خواست از آن گذشته دل بکند، چرا همه آن را سرکوفت می زدند؟
-وا، ما چیز بدی گفتیم بهش.
عصبی و با همان بغض نشسته در گلو به سمتشان برگشتم. او نمی داست قبل از آن که قلب او درد بگیرد اشک در چشم های من جمع می شود.
-دیدید که حالش بد شده بود چرا ادامه دادین؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃