🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_413
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
نگاهش به سمت ظرف های غذا کشیده شد.
-این ها چیه؟
با دیدن حال خوش او من هم خندیدم. اصلا چیزی بهتر از این لبخند های کمیابش نبود.
-غذاست، واسه هردومون.
ابروهایش را کمی در هم فرو کرد.
-مگه نگفتم همون جا غذات رو بخور.
-ولی نخوردم.
-چرا؟
کمی خودم را به او نزدیک کردم و با تخسی گفتم:
-چون دوست نداشتم.
ابروهایی بالا انداخت و ماشین را روشن کرد.
-چه کنیم که یه دختر کوچولو بیشتر نداریم.
-این یه بار رو برای کوچولو گفتنت بخشیدمت.
_امیرپاشا_
در جوابش فقط خندیدم. این دختر یا دیوانه بود و یا برای خنده های من خودش را به دیوانگی زده بود.
هر چه که بود می دانستم تمام جان و روحم وصل این دختر شده است.
به جلو خیره شدم و فرمان را چرخاندم که انگشت هایش در گونه ام فرو رفت. دقیقا جایی که چال گونه ام را کشف کرده بود.
به سمتش برگشتم که انگشتش را فشار داد و مجبورم کرد به رو به رو خیره شوم.
-بیشتر بخند.
بی اختیار به این بچه بازی هایش خندیدم که او انگشت هایش را برداشت.
-دیشب شبنم هم متوجه ی چال گونه هات شد.
یک تای ابرویم را بالا انداختم.
-من که دیشب نخندیدم.
و صدا آرام شد و من به زور میان این سر و صدای شهر شنیدم.
-می گفت وقتی به من نگاه می کردی می خندیدی.
با خنده به سمتش برگشتم که سرش را به زیر انداخت و شانه هایش آرام لرزیدند. این عاشقی هم آبرویم را در تمام عالم برده بود.
می برد، جرم که نکرده بودم.... من عاشق دختری شده بودم که وجودش به تمام عالم می ارزید.
-یه شعر هم برام خوند.
-چی؟
-البته بعدش کلی دعواش کردم چرا به چال گونه ات توجه کرد، تا وقتی هم که نگفت خودش نامزد داره ولش نکردم.
-شعر رو بخون وروجک.
-دلت شعر می خواد؟
بدون این که به سمتش برگردم سرم را تکان دادم.
-بزار فکر کنم... اوممم...آها..
چال می افتد کنار گونه ات وقتی تبسم میکنی
نامسلمان...
باز هم کمی مکث کرد و بعد از فکر کرد ادامه داد:
-شهر را این چاله کافر کرده است.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_413
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
نگاهش به سمت ظرف های غذا کشیده شد.
-این ها چیه؟
با دیدن حال خوش او من هم خندیدم. اصلا چیزی بهتر از این لبخند های کمیابش نبود.
-غذاست، واسه هردومون.
ابروهایش را کمی در هم فرو کرد.
-مگه نگفتم همون جا غذات رو بخور.
-ولی نخوردم.
-چرا؟
کمی خودم را به او نزدیک کردم و با تخسی گفتم:
-چون دوست نداشتم.
ابروهایی بالا انداخت و ماشین را روشن کرد.
-چه کنیم که یه دختر کوچولو بیشتر نداریم.
-این یه بار رو برای کوچولو گفتنت بخشیدمت.
_امیرپاشا_
در جوابش فقط خندیدم. این دختر یا دیوانه بود و یا برای خنده های من خودش را به دیوانگی زده بود.
هر چه که بود می دانستم تمام جان و روحم وصل این دختر شده است.
به جلو خیره شدم و فرمان را چرخاندم که انگشت هایش در گونه ام فرو رفت. دقیقا جایی که چال گونه ام را کشف کرده بود.
به سمتش برگشتم که انگشتش را فشار داد و مجبورم کرد به رو به رو خیره شوم.
-بیشتر بخند.
بی اختیار به این بچه بازی هایش خندیدم که او انگشت هایش را برداشت.
-دیشب شبنم هم متوجه ی چال گونه هات شد.
یک تای ابرویم را بالا انداختم.
-من که دیشب نخندیدم.
و صدا آرام شد و من به زور میان این سر و صدای شهر شنیدم.
-می گفت وقتی به من نگاه می کردی می خندیدی.
با خنده به سمتش برگشتم که سرش را به زیر انداخت و شانه هایش آرام لرزیدند. این عاشقی هم آبرویم را در تمام عالم برده بود.
می برد، جرم که نکرده بودم.... من عاشق دختری شده بودم که وجودش به تمام عالم می ارزید.
-یه شعر هم برام خوند.
-چی؟
-البته بعدش کلی دعواش کردم چرا به چال گونه ات توجه کرد، تا وقتی هم که نگفت خودش نامزد داره ولش نکردم.
-شعر رو بخون وروجک.
-دلت شعر می خواد؟
بدون این که به سمتش برگردم سرم را تکان دادم.
-بزار فکر کنم... اوممم...آها..
چال می افتد کنار گونه ات وقتی تبسم میکنی
نامسلمان...
باز هم کمی مکث کرد و بعد از فکر کرد ادامه داد:
-شهر را این چاله کافر کرده است.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•🌸🍃
#عکس_استورۍ
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#مظلوم_علــے_ع💔
■خداوندا چہ دنیاے #عجیبے
🍂چہ #مظلومے چہ آقاے #غریبے
■مگر مِحراب #گودال اسٺ ڪوفہ؟
🍂ڪہ افتاده زمین #شیب_الخضیبے
#فزٺ_و_رب_الڪعبہ🥀🏴
●➼┅═❧═┅┅───┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_414
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
با لبخند به سمتش برگشتم که با صدای بلند خندید و من حق نداشتم ضعف کنم برای صدای خنده هایش؟
او برای من شعر می خواند و من غرق می شدم و خیال نمی کردم صحنه ای از این عزیز تر هم در این دنیا باشد.
من هم می خواستم برایش شعر بخوانم.... اما الان نه.
من باید تک تک شعر های آن کتاب را می فهمیدم، حس می کردم، می بوییدم، در تمام کلماتشان عطر نجلا را جای می دادم و آن وقت با قلبم برایش شعر می خواندم.
به قول معروف هر چه از دل بر آید بر دل نشیند.
-قشنگ بود؟
-چون تو خوندیش اره.
و او چه می دانست با این کارهایش من مغرور خالی از احساس را چطور پر از دنیای حس و ترانه کرده بود، او نمی دانست و ناخواسته من را دگرگون کرد.
اشاره ای به جلو کرد که دوباره حواسم را به رانندگی دادم اما زیر چشمی نگاهم به او بود که همین طور خیره ی من بود.
دقایقی گذاشت و او هنوز خیره بود و من نتوانستم تاب بیاورم.
با همان خنده به سمتش برگشتم
-چی شده؟
-دارم فکر می کنم چه رنگی به هر دومون میاد.
دنده را عوض کردم و دوباره سوالی به سمتش برگشتم.
-نه نه پشیمون شدم.
-چی شده؟
-هیچی بیخیال.
شیشه ی ماشین را پایین کشید. مگر می شد من بی خیال فکری شوم که این طور ذهن نجلایم را درگیر کرده بود.
باد به صورتش می خورد و موهای ابریشیمی اش را شلاق وار به صورتش می کوبید. این دختر می دانست که بدنش چقدر ضعیف هست و باز هم حیا نمی کرد.
دکمه را فشردم و شیشه ی سمتش را بالا دادم.
با اعتراض به سمتم برگشت و آن ابروهایش را در هم فرو کرد. اخم هایش به هر چه شبیه بود به جز اخم و اعصاب خردی.
-امیرپاشا.
-جانم.
-می خوام هوا بخورم.
-به جاش سرما می خوری.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
【💛】
•
تاروز حشر؛
هرچه بگویم علی(ع) کم است؛
قرآن بی علی(ع)؛
ثمرش ابن ملجم است...
•🌙• #استورۍ_مناسبتۍ
•🌙• #مذھبۍ_استورۍ
……………………………………
#ڪپےباذڪرصلوات