فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】
•
شبجمعه
دلتنگـــــحرم شدم😔
•
•🌱• #استورۍ_مناسبتۍ
•🌱• #مذهبۍ_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_423
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
ترسیده تکیه اش را از روی مبل برداشت. چشم هایش گرد شده بود.
خونم را به جوش می آورد. هر چه سعی می کردم با آرامش با او حرف بزنم انگار نمی فهمید.
با ابرو اشاره ای به موبایل کردم.
-بابا پس غرورم...
-ساکت شو، میشه تو دیگه برای من حرف از غرور و مردونگی نزنی.
نفس کلافه ای کشید و موبایل را برداشت.
دستی به صورتم کشیدم تا آرام شوم. این آتش من باز هم نیاز به سرمای وجود نجلا داشت.
باز هم باید او می امد و ارامم می کرد. این ادم های شهر که ارام کردن من را بلد نبودن. او فقط رگ خواب من را داشت.
خوب هم داشت!
-امیرپاشا.
سرم رو بلند کردم و با همون چشم هایی که یقین داشتم به خون نشسته است فقط نگاهش کردم.
-میگم میشه حالا همین یک بار رو بیخیال سازمان حمایت از زنان بشی؟
فقط نگاهش کردم. این پسر نه زبان حالی اش می شد و نه فریاد و نه نگاه، این فقط می خواس کار را خراب کند.
آن قدری از دستش عصبی بودم که تمام صفات بد را به او نسبت می دادم. هر چند که تمام آن ها حقش بود.
بدون حرفی شماره را گرفت. مویابل را روی میز گذاشت و بلنگویش را فعال کرد.
-علاقه ای به شنیدن حرف هاتون ندارم.
-می خوام...
.و بوق های ممتدد که در خانه پیچید. حق هم داشت که قطع کند.
کدام دختری حاضر بود جواب تماس مردی که آن طور جلوی آن همه آدم گفته بود نمی خواهدش را بدهد؟
-بفرما، حالا بگو تقصیر منه.
از جایم بلند شدم و قاطع گفتم.
-تقصیر توعه که نمی تونی یه کار رو درست انجام بدی.
-خب چی کار باید می کردم.
-می رفتی با خودش حرف می زدی، حداقل ابروش نمی رفت، یا دلش این قدر نمی شکست. به نظر که دختر فهمیده ای می اومد.
و همین طور که می رفتم زیر لب اضافه کردم:
-برعکس تو.
تا شب کمی خودم را با آن کتاب شعر مشغول کردم و کمی کنار آرش نشستم تا بالاخره ساعت هفت شد. آن قدری برای آن ساعت لحظه شماری کرده بودم که برایم اندازه ی قرنی گذشته بود.
به هر حال قرار بود باز هم به دیدن نجلا بروم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
سلام دوستان گلم ببخشید چند شبه پارت نداریم مشکلی برام پیش اومده
سعی میکنم از فردا شب پارت هر شب داشته باشیم.
خیلی دوستتون دارم❤️😘
【💛】
•
اللهمعجللولیڪالفرج✨
•🌱• #عکس_استورۍ
•🌱• #مھدوۍ_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_424
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
قرار بود باز هم با آن چشم های معصوم صحرایی اش من را دیوانه کند.
امشب می خواستیم بدون دغدغه، بدون تظاهر کنار هم بمانیم. امشب اولین شام عاشقانه ی من و او بود.
اولین شامی که او کنارم قدم می زد به عنوان عشقم و من به تمام جهان فخر می فروختم. مگر داشتیم دختری بهتر از او؟
لبه ی کتم را درست کردم. آخرین باری که این طور جلوی آینه به خودم رسیده بودم روزی بود که می خواستم برای قرار داد آن شرکت بروم.
برای راه اندازی اش خیلی تلاش کردیم. هم من و هم آرش.
اما حالا که فکر می کردم به نظرم می ارزید. دیدن نجلا به همه چیز می ارزید، به تمام زحمت های چند ساله ام.
ساعتم را بستم و از اتاق بیرون رفتم.
از صبح زل زده بود به تلویزیون. واقعا نمی فهمیدم در این فیلم ها چه می فهمید.
حداقل چیزی هم یاد نمی گرفت کمی امیدوار شوم.
-من دارم میرم.
سرش را تکان داد. آن قدر غرق تلویزیون بود که به گمانم اصلا نشنیده بود چی گفتم.
سری از تاسف تکان دادم و از خانه بیرون رفتم.
امیدوار بودم حالا که پانته آ از سر راهش رفته بود مانند آمریکا دنبال دختر ها نرود و هر روز با یکی دوست نشود.
اون راحت می توانست دختری را عاشق خودش کند، دختر هایی که آمریکا انتخاب می کرد همیشه با جدایی کنار می آمدند، امیدوار بودم اگه باز هم می خواد دوست دختری بگیرد، یک دختر احساسی و دلنازک را انتخاب نکند.
در را باز کردم که همان لحظه صدای باز شدن در خانه ی کناری آمد. هم زمان از خانه بیرون آمدیم و خندیدیم. انگار زمان هم قصد داشت ما را عاشق تر بکند.
-سلام استاد.
-سلام بانوی اریایی من.
ساده لباس پوشیده بود. هیمن طور که من دوست داشتم.
چشم های معصوم صحرایی اش به این سادگی و بی آرایش بودن بیشتر می آمد.
من او را این طور ساده دوست داشتم، این طور که تظاهر به هیچ چیز نمی کرد و فقط خودش بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_425
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-خوش تیپ کردی، اون وقت به من میگی آرایش نکن.
-طلا رو که تو ویترین میزارن واکس نمی زنن، ولی آدمی که میره طلا می خره خوش تیپ می کنه.
ریز خندید و سرش را پایین انداخت.
-بریم؟
سرش را تکان داد و دوتایی به سمت اسانسور رفتیم.
-توی دانشگاه هم برای دانشجوهات این طوری مثال می زدی؟
-تقریبا.
سوار آسانسور شدم و دوتایی به سمت رستورانی رفتیم. هیچ کداممان جایی را نمی شناختیم که خوب باشد.
درون نقشه رفتیم و اولین رستورانی که به دیدمان آمد را در نظر گرفتیم. به قول نجلا ما قرار بود کل رستوران های این شهر را فتح کنیم.
او حرف می زد توی ماشین اما من به فکری که از ظهر در ذهنم جولان می داد فکر می کردم.
من نمی توانستم بیشتر از این صبر کنم.
می ترسیدم از رفتن نجلا. باید او را تماما برای خودم می کردم.
هر چی هم می گشتم دلیلی برای عقب انداختن این امر نبود. هم من نجلا را خوب می شناختم و هم او من را، هم عشق بود و هم تمام شرایط لازم.
چیزی نبود که مانع ما شود.
سر میز نشستیم.
با آن دست های کوچک و ظریفش چنگال را گرفته بود و سالاد می خورد.
-نجلا.
تکه ای از گوجه را در دهانش فرو کرد.
-هوم.
نمی دانستم چطور بگویم.
نمی خواستم الان همه چیز را بگویم. فکر های خوبی در ذهنم جولان می داد.
-میگم، اگه یه روزی، یه مردی... خوش تیپ تر از من، خوش هیکل تر، خوش اخلاق تر، مهربون تر، پولدار تر بیاد، می ری؟
چنگال را درون بشقابش رها کرد. لب هایش را با زبان تر کرد.
چانه اش را به دست هایش تکیه داد و همین طور نگاهم کرد. فقط نگاهم کرد و من از چشم هایش جوابش را گرفته بودم.
-امیر پاشا.
-جانم.
-این پسری که گفتی خود تویی، فقط از دید من نه خودت.
خندیدم. این طور که می گفت دلم آرام می گرفت.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
【💛】
•
ڪلامنورانۍ
•🌱• #عکس_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_426
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
این طور بیشتر روی تصمیمم می ایستادم و یقین پیدا می کردم که می خواهم حتما این کار را انجام بدهم.
من تمامش می کردم. قبل از این که ذره ای از این محبت بینمان از بین برود او را به نام خودم می زدم.
-حالا من یه سوال بپرسم؟
سرم را تکان دادم و خیره ی صحرای چشم هایش شدم.
-خب... چی ممکنه باعث بشه که دست هام رو ول کنی.
نمی خواستم همین طور جواب بدهم.
می خواستم این بار با قلب و مغزم زبان باز کنم.
من آدم پیروی از قلبم نبود، من باید تمام ذهنم را هم پر از نجلا می کردم.
به میز خیره شدم اما هر چه گشتم راهی پیدا نکردم که بتواند من را از این همه عشق دور کند.
من هیچ وقت این حجم از احساسات را تجربه نکرده بودم، من تا به حال این قدر به یکی وابسته نبودم، من هیچ وقت با هیچ آدمی این لحظات را نداشتم.
-شاید... قطع شدن نفسام.
لبخندی زد و دوباره مشغول خوردنش شد. او گفت و من گفتم.
او خندید و من خندیدم. او خیره شد و من خیره شدم، او دلبری کرد و من... من هم ناز هایش را خریدم که بد جور هم ارزشمند بود.
آن شام بهترین شام تمام عمرم بود.
من که چیزی از طعم آن شام نفهمیده بودم. تمامش پر شده بود از صدای خنده های آن دختر و از حرف ها و بچه بازی هایش.
-امیرپاشا.
سرم را بلند کردم.
قیافه اش را جمع کرده بود و مشغول بازی با تکه های سیب زمینی اش شد.
گمان نمی کردم باز هم قصد شوخی داشته باشد. لب هایش را آویزان کرد و سرش را بلند کرد.
-میگم، حاج مرتضی زنگ زد.
چنگال را درون بشقاب رها کردم و همین طور خیره نگاهش کردم.
ابروهایم بی اختیار در هم فرو رفته بود. مگر می شود حرف از ناراحتی عشق آرییایی ام شود و من آرام بگیرم؟
-خب؟
-گفت... خب گفت... گفت برم اون جا.
-خب چرا نمیری؟
-برای همیشه.
لبخندی روی لب هایم نشست. من هم که همین را می خواستم.
با چشم های گردش سریع لبخندم را جمع کردم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃