eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 حاج مرتضی همان مردی بود که می شد بهش اعتماد کرد. آن مرد بدجور به قلبم نشسته بود. خیال می کردم از جنس مرد واقعی بود، مردی که این روزها کمیاب شده بود، حداقل سر راه من قرار نمی گرفت. مردی که نگفته حرفم را عملی کرده بود. -من فکر می کردم از دوریم ناراحت می شی. دلخور نگاهم کرد و سرش را دوباره پایین انداخت. تکه ای از کباب را در دهانش فرو برد، جوید طوری آن را قورت داد که انگار سنگی در گلویش بالا و پایین می شد. مگر می شد از رفتن این دختر ناراحت نشوم؟ مگر می شود دوری اش را تاب بیاورم؟ هرگز! ولی برای چند روزی مجبور بودم. برای چند روزی که او را برای خودم می کردم. دوباره تکیه از کباب را به سمت دهانش برد که دستم را روی دستش گذاشتم و ارام دستش را پایین آوردم. -با بغض غذا نخور. -بغض ندارم که. نگاهش کردم. اگر من این دختر دلنازک را نشناسم که دیگر نمی شد نامم را گذاشت عاشق. دستش را روی میز گذاشتم و آرام با انگشت دستم روی دستش کشیدم. -نجلا، فکر کردی من از دوریت ناراحت نشدم؟ -پس چرا خندیدی؟ -چون گفتی برای همیشه، انگار یادت رفته خونه ی تو برای همیشه این جاست. و اشاره ای به قلبم کردم. به همین راحتی دلخور می شد و به همین راحتی هم آشتی می کرد. به سادگی لبخندی بغض می کرد و به سادگی کلمه ای می خندید. او خوب بلد بود که به دلخوشی های کوچک هم دل ببند اما یاد نگرفته بود که به همین راحتی خودش را درگیر غم نکند. -میگی چی کار کنم حالا؟ -دلت چی میگه؟ -دلم میگه ای کاش خونه ات پیش خونه ی اون ها بود. -می دونستی اگه بری دلم برات تنگ می شه؟ -این حرفت یعنی برم. دستم را از روی دستش گرفتم. گفتن این کلمه به همین راحتی هایی که او هم می گفت نبود. وقتی می گفتم او برود یعنی جانم برود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
حسین آنقدر عاشق ‌ابی‌عبدالله (علیه السلام) بود که سالی دو یا سه بار کربلا می رفت. خوش قلب و مهربان بود و همیشه سعی می کرد نمازش ‌را اول‌ وقت بخواند، اما مهمترین خصوصیات اخلاقی او که زبانزد همه بود... شادی روح پاک همه شهدا ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
❤️ عاقبت نور تو پهنای جهان میگیرد جسم بی جان زمین از تو توان میگیرد سالها قلب من از دوریتان مرده ولی خبری از تو بیاید ضربان میگیرد
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 به صندلی راحت تکیه دادم و فقط نگاهش کردم. وقتی حرف از دوری می زدم یعنی حرف از دوری روح از بدنم می زدم و همین برای جان دادنم کافی بود. اما من به روز های بعدی فکر می کردم که نیاز داشتم او خانه ی حاج مرتضی بماند. -یعنی چند روزی برو، یکم هم پیش اون ها بمون و زود برگرد پیش من. -اگه نذارن بیام چی؟ -اگه خودت هم بخوای بمونی نمیزارم من. خندید. ریز و با حیا، با آن سر به زیر انداخته و موهایی که جلوی صورتش تکان می خوردند. دیگر تا پایان شام نه او حرف مهمی زد و نه من خواستم آن حرف را بزنم. ساعتم را از دور مچم بستم که حضورش را در چهارچوب در احساس کردم. --مطمئنی؟ -شک داری؟ -اهل ریسک زیاد هستی ولی... توی این زمینه امیدوارم ریسک نکنی. ریسک؟ ریسک نرفتنم بود. آن هم زمانی که دو روز از ندیدن نجلا گذشته بود و چشم هایم برای دیدنش دو دو می زد. دلتنگی از او سخت ترین کار دنیا برای من بود و نمی گذاشتم شانه هایم زیر بار این سختی خم شود. به قول شاملو: کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت نام کوچکی : تا به جانش می خواندی تا به مهر آوازش می دادی همچو مرگ که نام کوچک زندگی ست… به سمت در اتاق رفتم. دو روز دوری و ندیدنش کافی بود تا بیشتر به من اثبات شود که جز وصال راهی ندارم. دستم را روی شانه اش گذاشتم. به زمین چشم دوخته بود. این روزها کمتر از هر زمان دیگری حرف می زدیم. انگار تازه به خودش آمده بود و به زشتی کارش پی برده بود. -یاد گرفتم فقط به قلب خودم نگاه نکنم، نگران نباش. -به من تیکه انداختی. دستم را از روی شانه اش برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. -اهل تیکه نیستم. -می دونم. موبایلم را از روی میز برداشتم و به سمت در رفتم. -امیرپاشا. سر جایم ایستادم. عادت نداشتم به صدای بی روح این روز هایش. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هیچ وقت دین خدا رو ،دستور خدا رو،وظایف شرعیتون روباهیچ چیزی معامله نکنید. شادی روح پاک همه شهدا
【🕊】 - یـــــاامام‌حسین‌(ع)🍃 - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🕊】⇉ 【🕊】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 اما کمی جدی بودن نیازش بود. باید می فهمید این زندگی را نمی شود همیشه با خنده و مسخره بازی گذراند. -میگم، از دیشب دو بار به پانته آ زنگ زدم. با تعجب و سوالی به سمتش برگشتم. رد نگاهش کرد را به سمت دیگری برد. با تمام تخس بازی هایش مغرور هم بود، غروری بی جا که به جای سازندگی نابود می کرد. ای کاش می فهمید غرور یعنی مردانه پای کارها بایستی و مردانه خواسته هایت را پیش ببری بدون این که اسیبی به کسی برسانی و مردانه زیر بار اجبار نری. -مگه نگفته بودی باهاش حرف بزنی. -اون واسه چند روز پیش بود. -نیاز به چند روز فکر کردن داشتم. -جواب داد؟ سرش را تکان داد. -حتی خواهرمم جوابم رو نداد. -کاری به بقیه ندارم، ولی حتما به دیدن مادرت برو. دستش را عصبی میان موهایش فرو برد. من که هیج وقت خواستار این کلافگی اش نبودم. با این که راه اشتباه رفته بود اما دوستم بود و امیدوار بودم این بار را درست برود. حداقل درست همه چیز را جمع کند. -باشه. -خداحافظ. -به سلامت. از خانه بیرون رفتم و نفس کلافه ای کشیدم. امیدوار بودم خانواده اش زیاد او را پس نزنند. آرش عاشق مادرش بود، برای مادرش هم آن اجبار را انتخاب کرده بود. امیدوار بودم که عشقش او را از خودش دور نکند. آن زن مهربانی که من دیده بودم بعید می دانستم بخواهد پسرش را پس بزند. سوار ماشین شدم و باز هم نگاهی به کارت در دستم انداختم. مبل فروشی حاج مرتضی. سیامک می گفت حاج مرتضی جای ثابتی نمی ماند ولی معمولا روز های فرد می آید در این مغازه اش، امیدوار بودم که حرف هایش درست باشد و بتوانم با او حرفی بزنم. آن هم حرف های مردانه که این روز ها مرد خیلی کم پیدا می شد. ماشین را جلوی آن مغازه ی بزرگ پارک کردم و پیاده شدم. از پله ها بالا رفتم که حاج مرتضی را پشت آن در شیشه ای دیدم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃