فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【❤️】
-
-
عاشقـــــانھترینآیـــــھ✨
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【❤️】⇉ #ڪلیپ
【❤️】⇉ #دلبرانه
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌸】
-
ڪلامامامصادق(ع)
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌸】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌸】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_428
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
به صندلی راحت تکیه دادم و فقط نگاهش کردم.
وقتی حرف از دوری می زدم یعنی حرف از دوری روح از بدنم می زدم و همین برای جان دادنم کافی بود.
اما من به روز های بعدی فکر می کردم که نیاز داشتم او خانه ی حاج مرتضی بماند.
-یعنی چند روزی برو، یکم هم پیش اون ها بمون و زود برگرد پیش من.
-اگه نذارن بیام چی؟
-اگه خودت هم بخوای بمونی نمیزارم من.
خندید. ریز و با حیا، با آن سر به زیر انداخته و موهایی که جلوی صورتش تکان می خوردند.
دیگر تا پایان شام نه او حرف مهمی زد و نه من خواستم آن حرف را بزنم.
ساعتم را از دور مچم بستم که حضورش را در چهارچوب در احساس کردم.
--مطمئنی؟
-شک داری؟
-اهل ریسک زیاد هستی ولی... توی این زمینه امیدوارم ریسک نکنی.
ریسک؟
ریسک نرفتنم بود. آن هم زمانی که دو روز از ندیدن نجلا گذشته بود و چشم هایم برای دیدنش دو دو می زد.
دلتنگی از او سخت ترین کار دنیا برای من بود و نمی گذاشتم شانه هایم زیر بار این سختی خم شود. به قول شاملو:
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت
نام کوچکی : تا به جانش می خواندی
تا به مهر آوازش می دادی
همچو مرگ
که نام کوچک زندگی ست…
به سمت در اتاق رفتم. دو روز دوری و ندیدنش کافی بود تا بیشتر به من اثبات شود که جز وصال راهی ندارم.
دستم را روی شانه اش گذاشتم. به زمین چشم دوخته بود. این روزها کمتر از هر زمان دیگری حرف می زدیم.
انگار تازه به خودش آمده بود و به زشتی کارش پی برده بود.
-یاد گرفتم فقط به قلب خودم نگاه نکنم، نگران نباش.
-به من تیکه انداختی.
دستم را از روی شانه اش برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
-اهل تیکه نیستم.
-می دونم.
موبایلم را از روی میز برداشتم و به سمت در رفتم.
-امیرپاشا.
سر جایم ایستادم. عادت نداشتم به صدای بی روح این روز هایش.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#به_یاد_شهدا
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
هیچ وقت دین خدا رو ،دستور خدا رو،وظایف شرعیتون روباهیچ چیزی
معامله نکنید.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
【🕊】
-
یـــــاامامحسین(ع)🍃
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🕊】⇉ #عکس_استورۍ
【🕊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_429
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
اما کمی جدی بودن نیازش بود. باید می فهمید این زندگی را نمی شود همیشه با خنده و مسخره بازی گذراند.
-میگم، از دیشب دو بار به پانته آ زنگ زدم.
با تعجب و سوالی به سمتش برگشتم. رد نگاهش کرد را به سمت دیگری برد.
با تمام تخس بازی هایش مغرور هم بود، غروری بی جا که به جای سازندگی نابود می کرد.
ای کاش می فهمید غرور یعنی مردانه پای کارها بایستی و مردانه خواسته هایت را پیش ببری بدون این که اسیبی به کسی برسانی و مردانه زیر بار اجبار نری.
-مگه نگفته بودی باهاش حرف بزنی.
-اون واسه چند روز پیش بود.
-نیاز به چند روز فکر کردن داشتم.
-جواب داد؟
سرش را تکان داد.
-حتی خواهرمم جوابم رو نداد.
-کاری به بقیه ندارم، ولی حتما به دیدن مادرت برو.
دستش را عصبی میان موهایش فرو برد.
من که هیج وقت خواستار این کلافگی اش نبودم.
با این که راه اشتباه رفته بود اما دوستم بود و امیدوار بودم این بار را درست برود.
حداقل درست همه چیز را جمع کند.
-باشه.
-خداحافظ.
-به سلامت.
از خانه بیرون رفتم و نفس کلافه ای کشیدم.
امیدوار بودم خانواده اش زیاد او را پس نزنند. آرش عاشق مادرش بود، برای مادرش هم آن اجبار را انتخاب کرده بود.
امیدوار بودم که عشقش او را از خودش دور نکند.
آن زن مهربانی که من دیده بودم بعید می دانستم بخواهد پسرش را پس بزند.
سوار ماشین شدم و باز هم نگاهی به کارت در دستم انداختم. مبل فروشی حاج مرتضی.
سیامک می گفت حاج مرتضی جای ثابتی نمی ماند ولی معمولا روز های فرد می آید در این مغازه اش، امیدوار بودم که حرف هایش درست باشد و بتوانم با او حرفی بزنم.
آن هم حرف های مردانه که این روز ها مرد خیلی کم پیدا می شد.
ماشین را جلوی آن مغازه ی بزرگ پارک کردم و پیاده شدم. از پله ها بالا رفتم که حاج مرتضی را پشت آن در شیشه ای دیدم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
【🕊】
-
دلتنـــ💔ــگحاجۍ🍃
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🕊】⇉ #عکس_استورۍ
【🕊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_430
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
از پله های فروشگاه بالا رفتم. فروشگاهی شلوغی هم بود.
در شیشه ای را باز کردم و وارد شدم. نگاهم تمام وقت به حاج مرتضی دوخته بود اما او حسابی گرم صحبت با مردی بود.
به قیافه و نحوه ی صحبتش که نمی خورد برای خرید مبل آمده باشد!
-سلام اقا، خوش اومدید.
به سمت پسرکی برگشتم.
پسرک نوجوانی که با لبخند نگاهم می کرد و جوش های بلوغ بدجور روی صورتش در ذوق می زد.
-سلام.
-بفرمایید من راهنماییتون کنم.
به مبل ها اشاره ای کرد که سرم را تکان دادم.
-من برای خرید مبل نیومدم، اومدم با حاج مرتضی حرف بزنم.
نگاه او هم به سمت حاج مرتضی کشیده شد.
-خب پس بذارین برم صداش کنم.
به سمت حاج مرتضی رفت و من هم چند قدم آرامی برداشتم.
نشنیدم پسرک به او چی گفت که به سمت من برگشت. سری برایم تکان داد که من هم کمی سرم را خم کردم.
نمی خواستم تا وقتی که خودش نگفته بود نزدیکش شوم، علاقه ای به شنیدن حرف های او و آن مرد نداشتم.
پسرک با سرعت به سمت من دوید.
-اقا گفت برین اون جا بشینید الان میاد.
اشاره ای به گوشه ای که میز و صندلی مدیریت چیده بود کرد.
سری تکان دادم و به همان سمت رفتم. روی مبل زرشکی رنگ کنار میز نشستم و پایم را روی پا انداخم تا بیاید.
نمی فهمیدم در نگاه حاج مرتضی چه بود که این قدر من را مجذوب خودش می کرد، حس می کردم او بیشتر از هر آدم دیگری می فهمد و انگار بعد از نجلا او تنها کسی بود که از هم صحبتی از او خسته نمی شدم.
شاید چون مطمئن بودم که او حرف اضافه ای نمی زند، وقت برای او هم مهم بود انگار.
پنج دقیقه ای همین طور گذشت تا با شنیدن صدای قدم هایش سرم را بلند کردم.
-سلام پسرم.
-سلام.
دستش را به سمتم دراز کرد که گرم دستش را فشردم.
-خوش اومدی، بشین.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃