🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_431
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دوباره روی مبل نشستم که او هم رو به رویم نشست. عصایش را به میز تکیه داد و همین طور نگاهم کرد.
-با دیدنت اول تعجب کردم.
و پایان حرفش خندید و من فقط نگاهش کردم.
چشم هایش هم رنگ نجلا بودند. عسلی!
اما آن قدری میان چین و چروک و افتادگی پلک هایش گم شده بودند که دیگر جذابیتی نداشتند، ولی پر بود از جذبه و ابهت.
-الان چی؟
-الان؟... حالا حرف می زنیم.
همان لحظه مردی با سینی چای نزدیک شد.
استکان چای را جلوی هر دویان گذاشت و سر جا شکلاتی ها را برداشت.
-مرسی قاسم جان.
-نوش جونتون حاجی.
مرد رفت و من ماندم با دنیایی از ندانسته ها.
می دانستم چه می خواهم بگویم اما... اما انگار کلمات به سختی کنار هم قرار می گرفت.
سخت بود زدن این حرف به مردی که تازه چند روزی هست حکم پدربزرگ نجلا را گرفته بود.
-چه خبرا پسر؟
کار و بار خوب پیش میره.
کار؟
اگر از من می پرسید کارت چیست می گفتم یک استاد فراری؟
یک قاتلی که از آمریکا فرار کرده است و اگر آن پسر در کما بمیرد یک مشت آمریکایی برای کشتنم میاین؟
چرا من این ها را فراموش کرده بودم؟
یعنی نجلا هم فراموش کرده بود که قبول کرد؟
گمان نمی کردم. اگر این موضوع می خواست مانع شود که ترس را همان اول در چشم های نجلا می دیدم.
من نیامده بودم که پا پس بکشم.
-می گذره.
-الحمدالله.
جرعه ای از چایش را خورد و با آن چشم های ریز بینش به من خیره شد.
و من انگار منتظر بودم که او سر حرف را باز کند!
آن همه با خودم بین آمدن و نیامدن کلنجار رفته بودم، ن وقت آمدم و این طور سکوت کردم.
-احوال نجلا چطوره؟
خندید. و این خنده ها یعنی همان اول تا ته ماجرا را می دانست.
فهمیدنش هم زیادی بعید نبود. همه اصل ماجرا را می دانستند و فقط زمانش نامعلوم بود که من هم برای معلوم کردنش آمده بودم.
-والا پیش ماست، ولی دلش توی همون آپارتمانه ست.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😌】
-
یاحسیـــــن💔
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😌】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【😌】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#مهدوی
#ویژه_پروفایل_برای_عید_فطر
ای کاش نماز عید فطر خود را
در پشت سر تو اقتدا میکردم
#یا_مهدی_ادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جهت_تعجیل_در_ظهور_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😌】
-
ســ³⁰ـۍ
شبعاشقۍتمامشد🌙
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😌】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【😌】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_432
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
و این یعنی دلش پیش من است. سیاستش قشنگ بود!
هردویمان خندیدیم. خنده هایی که حرف های زیادی می زد.
-به اون خونه عادت کرده؟
-آره، با دختر خاله ها و دختر دایی هاش گرم گرفته.
-خداروشکر.
او با تمام شیطنتش دختر خجالتی بود. خوش حال بودم که این شرمش مانع خو گرفتنش با خانواده اش نشد.
نجلا آدم تنهایی نبود. او باید در جمعیت زندگی می کرد، در کنار آن همه ادمی که می دانستم نجلا را دوست دارند.
- حرفت رو بزن پسر، برای احول پرسی از نجلا که نیومدی.
-نه، اومدم حرف بزنیم، مردونه.
استکان در دستش را روی میز گذاشت و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
-خوب گذشته ی من رو می دونید، نه مادری بود و نه پدری که برای این حرف ها بیاد.
سرش را تکان داد. می دانستم که گذشته و اشتباهات خانواده ام را به نام من نمی نویسند.
من مرد ساخته ی خودم بودم، و هیچ شباهتی به آن دو نفر نداشتم و امیدوار بودم بقیه هم این تفاوت میانمان را بفهمند.
-شایعه ها زیاد بود و نمی دونم شما کدوم رو باور کردید، ولی خواهرمم دو سال بعد از او اتش سوزی برای مشکلات ریه هاش که یادگار همون اتیش بود فوت شد.
-خدابیامرزتش، دختر فهمیده و عاقلی بود.
و همین او را نابود کرد.
اگر او هم مانند من روز ها در بی خبری فرو می رفت شاید کمتر خودخوری می کرد و شاید کمتر عصبی می شد.
بزرگ شدن مثل یک کابوس بود، کابوسی که من هر روز در ان دست و پا می زنم و آتنا را آن طور خاموش کرد.
بزرگ شدن بزرگترین حماقت آدمی بود.
-ممنون.
لب هایم را با زبان تر کردم. آمده بودم تا خودم بگویم همه چیز را.
دوباره روی پای خودم بایستم و حتی بجنگم با تمام آدم های اطرافم برای دختری که دوستش داشتم و دوستم داشت.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_433
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
- خانواده ای برای حرف زدن باهاتون ندارم و می دونم لیاقت نجلا این نیست ولی... این ها هم تقصیر من نیست.
سرش را باز هم تکان داد.
-می خواستم، هر زمانی که خودتون صلاح می دونید برای خواستگاری خدمت برسم.
نگاهش را به گوشه ی میز دوخت. توقع نداشتم سریع جواب بدهد.
آن حرف ها هم برای ترحم نزده بودم و او هم آدم ترحم نبود.
-البته، نجلا از این اومدن من خبری نداره. نمی خواست اگه یه وقت... عقب افتاد من بدقول بشم.
گفته بودم عقب بیفتد چون یقین داشتم که اتفاق می افتد. دیر و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت.
اگر پای صلاح و آینده ی نجلا بود من می توانستم کمی طاقت بیاورم و او را با نام همسر کنار خودم نداشته باشم اما... جرقه ی این حرف که در ذهن نجلا زده شود نمی تواند صبر کند.
من خوب می شناختمش.
-از دوست داشتن نجلا که مطمنم، ولی، من تو را خوب نمی شناسم پسرم.
گوشه ی لبم کمی کج شد. از صراحت حرفش خوشم آمد. این که این قدر راحت می گفت و من هم می توانستم راحت مشکلات را حل کنم.
-یکم از خودت بگو.
-گفته های آدم شبیه خودش نیست.
و برقی در چشم هایش نشست.
نگاهم را از چشم های تیزش گرفتم. چشم هایم فریاد می زدند که نجلا را می خواهم، آن هم همین حالا.
چشم ها تابع قلب بودند و هیچ چیز از عقل و منطق نمی فهمیدند. اما من نمی خواستم فقط اسیر قلبی باشم که می دانستم هر روز رنگی عوض می کند.
احساس اگر قاطی عقل و قلب باشد نمی سوزاند، ویران نمی کند، از بین نمی رود.
شاید کمرنگ شود اما هیچ وقت از بین نمی رود.
و گمان نمی کردم حتی برای من به حد کمرنگی هم برسد.
-راست میگی. ولی قیافه ات چی، شبیه خودت؟
-دلیلی واسه تظاهر هست؟
-دلیل فراوونه پسر، آدمش باید باشه.
و لب باز نکردم تا بگویم دلیل تمام زندگی من نجلاست. اونی که آمد تا من آدم دیگری بشوم.
او همه چیز را می دانست، او از ظاهر و باطنم خبر داشت و وقتی او بود که دیگر نیاز به تظاهر نبود.
من تنها هدفم فقط او بود و تمام.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
【😊】
-
عیدتونگلباران🌸🌸
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😊】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【😊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_434
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
همین طور به حاج مرتضی نگاه کردم. به گوشه ی میز خیره بود و حسابی در فکر فرو رفت.
من هم صبر کردم تا افکارش تمام شود.
مهم نبود که در ذهنش چه می گذرد. من پرونده ی سیاهی در خودم نداشتم که مانع از داشتن نجلا شود.
نه گشته ی مادر و پدرم برای من بود و نه آن قتل را سیاهی می دانستم. آن قتلی که هنوز آن قدر ها هم موفق نبود بهترین کاری بود که می توانستم در آن زمان و آن مکان بکنم.
بالاخره نگاهش را برداشت.
-تو چند سال آمریکا بودی پسر.
-تقریبا ده سال.
-چند وقته که با نجلایی.
-اگه منظورتون آشنایی هست، چند ماه ولی اگه...
مکث کردم و منتظر ماندم که تاکید کرد و من با اطمینان گفتم:
-چند روزی.
ابروهایش را بالا انداخت.
-به آمریکا و کشوری که بودی کاری ندارم، اما جدیدا کم جوونی پیدا می شه که این قدر زود به فکر ازدواج با کسی که دوستش داره بیفته.
-من، وقتی رفتم آمریکا تصمیم گرفتم تموم چیز های اضافه ی زندگیم رو دور بریزم. اما هیچ وقت این چیز های اضافه شامل سنت های ایرانی نشده. من کاری به جوون های دیگه ندارم. اما... لیاقت دختری مثل نجلا این هست که دقیقا طبق سنت ها ازدواج کنه.
بیشتر توضیح ندادم. او خوب منظورم را می فهمید.
خواستگاری ایرانی یعنی پرنسس دانستن دختری که حق انتخاب دارد.
یعنی کسی که می خواهد کنارش باشد باید تعهد بدهد.
یعنی برای همراهی اش باید از همه ی دنیا اجازه گرفت و سوگند خورد.
یعنی نباید دوست داشتنی هایش را همین طور برای هر پسری خرج کند.
من این ها را خوب فهمیده بودم.
این چند روز دوری از نجلا برایم سخت گذشت اما می دانستم برای به دست آوردن نجلا باید سختی می کشیدم.
من نمی خواستم راحت چیزی را به دست بیاورم که می دانستم راحت هم از دستش می دهم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃