🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_464
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دست آزاردم را به زیر چانه ام زدم و هیمن طور به کمد لباس هایم چشم دوختم. حتی دیگر فرصتی برای خریدن لباس هم نداشتم.
چرا یادم رفته بود که باید لباسی آماده می کردم.
-چی شده؟
-من الان چی بپوشم؟ آخه الان وقت خواستگاری بود.
صدای خنده هایش بلند شد. معلوم هست که باید بخندد.
من این جا باید از صبح دنبال لباس می گشتم آن وقت او پا روی پا انداخته بود و می خندید.
اصلا او چه می دانست انتخاب لباس چقدر سخت هست. او که هر چی می پوشید بهش می آمد، دیگر مشکلی نداشت.
حتی در شلوار کردی هم قشنگ به نظر می رسید.
با تصور امیرپاشا توی شلوار کردی خودم هم خنده ام گرفته بود. خدایی خیلی به آن تیپ استادی اش می آمد.
نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند خندیدم. انگار مشکل لبای خودم را فراموش کرده بودم.
-چی شده خانم شاکی؟
-امیرپاشا یه چیز بگم نه نمیگی؟
-جون بخواه.
-قول میدی.
-خب بگو اول.
-نه دیگه اول باید قول بدی که انجامش بدی.
-خب نباید بدونم چی هست.
-اگه من رو دوست داری باید قول بدی.
چند لحظه ای سکوت کرد. بعد با صدایی که در آن خنده موج می زد گفت:
-نقطه ضعف گیر اوردی ها.
-امیرپاشا اذیت نکن دیگه.
-باشه.
با ذوق از جایم بلند شدم.
-قول؟
-قول.
-امشب با شلوار کردی بیا خواستگاریم.
باز شروع کردم به خندیدن. خدایی خیلی جذاب می شد. مخصوصا وقتی آن ساعت های مارکش را می گذاشت و کیفش را در دست می گرفت.
ساکت شدم تا واکنشش را ببینم اما انگار او همچنان در شوک رفته بود و حرف نمیزد.
-امیرپاشا.
هیچ صدایی نیامد. به گمانم خودش هم در حال تصور کردن خودش در آن لباس ها بود.
دوباره خندیدم. من می خندیدم و او هم چنان سکوت کرده بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#به_یاد_شهدا
#شهید_بهنام_محمدی_راد
فــرزندان خود را اهـــل مبـــارزه
و #جهــاد در راه خدا بار بیارید.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😍】
-
تاپایجانبرای
امامحسینفداکاریمیکنم🌸
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😍】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_464
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
بالاخره بعد از چند دقیقه صدای ضعیفش آمد.
-خیلی شیطون شدی!
-ولی تو قول دادی امیرپاشا.
-تو اول برو لباس خودت رو انتخاب کن بچه.
دوباره با یاد آوری لباسم قیافه ام جمع شد. تمام خنده ام یک مرتبه به لب های آویزان تبدیل شد.
واقعا خودم چی می پوشیدم؟
-میگم نظرت چیه من هم لباس محلی بپوشم؟
این طور با هم ست می شیم.
و صدای خنده ی او بلند شد.
حالا وقت این بود که من در فکر فرو بروم و او بخندد.
به سمت کمدم رفتم. دوباره دستی به لباس ها کشیدم و همه را زیر و رو کردم.
حتی بهترین لباسی را که دوست داشتم هم نمی خواستم بپوشم، انگار هیچ کدام برای امشب مناسب نبودند.
من هم که لباس زیادی از امریکا نیاورده بودم، همه همان لباس هایی بود که این جا خریدم و امروز انگار همه ی شان زشت شده بودند.
تقریبا جیغ کشیدم:
-امیرپاشا.
و او باز هم خندید. لعنتی می خواست تلافی کند انگار.
-امیرپاشا لطفا نخند.
بغض واقعا در گلوم نشسته بود. فقط چند ساعت تا آمدن آن ها مانده بود و من هنوز لباس مورد نظرم را انتخاب نکرده بودم.
این امیرپاشا هم که می خندید و بیشتر حرصم می داد.
لباس صورتی را از از کمد بیرون آوردم.
نگاهی به آن انداختم. کت صورتی بود.
نه، به گمانم زیادی رسمی بود برای امشب. اصلا زیادی هم کوتاه بود و گمان می کردم عزیزجون و حاجی خوششان نیاید.
آن را هم روی تخت پرت کردم.
حتی دیگر وقتی هم برای گشتن در بازار نداشتم.
-امیرپاشا واقعا می خوای همین طور بخندی؟
-چی کار کنم؟
-خب یه راهنمایی کن؛ بگو این طور وقت ها چی باید بپوشم؟
من که تا حالا برام خواستگار نیومده.
-خب من هم تا به حال خواستگاری نرفتم که بدونم.
پایم را به زمین کوبیدم و جیغ کشیدم:
-پس برای چی اومدی خواستگاری من.
و دوباره خنده هایش شروع شده بود. خدایا، یعنی می شد اصلا امشب برگزار نشود.
عه نه... من این همه انتظارش را کشیده بودم آن وقت می گفت که برگزار نشود؟ مگر می شد اصلا؟
بالاخره از خندیدن دست بر داشت. خیال می کردم اگر یکم دیگر ادامه می داد واقعا اشک هایم جاری می شد. آن وقت خودش هم نمی توانست دیگر آرامم کند.
-نجلا.
-هوم.
-مگه لباست مهمه؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امیـدوارم
اول هفتـه تون
با بهترین لحظه ها
و موفقیتها گره بخوره
و سرشار از خیر و برکت
و لبریز از آرامش باشه
و تا انتهای هفته
حال دلتون خوب خوب باشه
🌸 شروع هفته تون عالی
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
ما مِنْ اَحَدٍ يَكونُ عَلى شَى ءٍ مِنْ اُمورِ هذِهِ الاُْمَّةِ قَلَّتْ اَمْ كَثُرَتْ فَلايَعْدِلُ فيهِمْ اِلاّ كَبَّهُ اللّه ُ فِى النّارِ؛ 🌼
☘️ هر كس كارى از كارهاى كوچك و يا بزرگ اين امت را در دست بگيرد و در ميانشان عدالت را اجرا نكند خداوند او را به رو، در آتش خواهد افكند. ☘️
🌸 .مستدرك على الصحيحين، ج ۴، ص ۹۰. 🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_465
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دست از گشتن برداشتم و همین طور سر جایم ایستادم. می خواستم امشب بی نظیر به نظر برسم.
دلم می خواست بشوم خوشگل ترین دختر تمام عالم در خواستگاری اش، می خواستم وقتی امیرپاشا می آید و من را می بیند دیگر از انتخابش مطمئن شود.
هر چند که خودم هم خوب می دانستم او هیچ وقت به لباس هایم توجهی نکرده، به جز وقت هایی که می خواست گیر بدهد تا لباس پوشیده تری بپوشم.
-نیست؟
-برای من نه. اگه شبیه زن های قاچار هم بیای من باز همونم.
آرام و میان آن همه کلافگی خندیدم.
او خوب بلد بود با صدایش چطور من را ارام کند.
و من نمی فهمیدم چرا هر بار بیشتر قصد حرص دادنم را داشت.
-نجلا.
-جانم.
-می دونی چرا امشب می خوام بیام؟
-چرا؟
-چون تو شدی ملکه ی قلبم، یه ملکه هم همیشه یه ملکه می مونه، چه با لباس ساخته شده از طلا و چه با لباس ساده و بی ریا.
گوشه ی لبم را گزیدم و ریز خندیدم.
کلماتش بد جور در دلم می نشست. آن قدر کلماتش حس داشتند که گمان می کردم هر کدامشان به تار و پود وجودم نفوذ می کردند.
من قبلا طعم بازی با کلمات را چشیده بودم، اما آن کلمات کجا و این کلمات کجا.
وقتی کلمات از زبان کسی بیرون بیاید که به هزار نفر قبل از تو گفته بود، نمی تواند معجزه کند اما....
.اما وقتی این طور از زبان امیرپاشایی بیرون می آمد که می دانستم در زندگی رنگ عشق را هم ندیده بود، قلبم آرام می گرفت که این کلمات واقعی هستند.
یقین داشتم که این کلمات برای خودم هستند.
و صدای ضعیفش آمد. صدایش ارام بود ام پر از حرف!
-امروز بیشتر از دیروز دوستت می دارم
و فردا بیشتر از امروز
و این ضعف من نیست، قدرت توست.
و خیال می کردم مگر می شود کسی بهتر از او شعر بخواند؟
مگر آدمی هم می توانست عاشق تر از من باشد برای این صدای بم و مردانه، برای این همه عشق بازی هایش صادقانه اش.
برای این کار هایی که می دانستم برای من هست و من جان نمی دادم برای این پسر؟
-نگفته بودی استاد ادبیات بودی!
میان آهی که کشید گفت:
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_466
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-استادم کردی.
و من باز هم خندیدم و حرفی نزدم.
من مانند او این طور دلبری کردن بلد نبودم.
من نمی توانستم کلمات را کنار هم ردیف کنم و برایش دریایی از عشق بسازم.
من همیشه یک قدم از او عقب تر بودم اما...
خیال نمی کردم که عاشق تر از من باشد.
-امیرپاشا.
-جانم.
تنها جمله ای که میان این همه حس خوب می توانستم به زبان بیاورم این بود:
-مرسی که هستی!
_امیرپاشا_
آرش دسته گل را در آغوشم پرت کرد.
-بگیر بابا، مردم میرن خواستگاری ما باید گل رو توی ماشین نگه داریم.
بدونن حرفی گل را از دستش گرفتم.
همین که می دانستم برای امشب و برای من چقدر خوش حال هست حس خوبی داشتم.
همه خوش حال بودند و یعنی دیگر من آن امیرپاشای تنها نبودم؟
می خواستم خانواده ای تشکیل بدهم و برای خانواده ام تمام دنیای را به هم بریزم.
من یقین داشتم که این کار را می کنم، برای نجلایم، برای دختری که قرار بود از جنس او باشد.
-امیرپاشا، زنگ رو بزن خاله.
سرم را تکان دادم و دستمم روی زنگ نشست.
طولی نکشید که صدای سیامک در آیفون پیچید.
-بله.
خاله به جای من جوابش را داد و وارد خانه شدیم.
همین که تنها نبودم حس خوبی بود. شاید خاله ای بود که هنوز هم حضورش را درک نکرده بودم، اما همین که بود کافی بود.
ارام ارام از حیاط سنگ فرش شده گذشتیم که طولی نکشید و خانواده اش وارد ایوان شدند.
در آن میان من فقط دنبال یک نفر می گشتم.
یک دختری که تمام دنیای من را ویران کرده بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😌🌱】
-
اللهمعجـــــللولیڪالفرج✨
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😌】⇉ #مھدوۍ_استورۍ
【😌】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
【🤩🦋】
-
-اللهمعجللولیڪالفرج🍃
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🦋】⇉ #عڪس_استورۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#سلام_امام_زمانم
از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم
بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم
بی خود ازحادثه عشق تو دیوانه و مست
عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج