eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سرم را تکان دادم و به راه افتادیم. روی میز و صندلی طرح چوبی که کنار حوض قدیمی چیده بودند نشست. من هم صندلی ای را حرکت دادم و دقیقا کنارش نشستم. سرش را روی شانه هایم گذاشتم و آرام موهایش را نوازش کردم. -اگه کسی بیاد چی امیرپاشا. -دل که تنگ باشه هیچی نمی شناسه. و شانه هایش ریز لرزیدن. اگر کسی هم می آمد می گفتم دلم برای عطر موهایش تنگ هست و نمی توانستم ذره ای هم تحمل کنم. -جدی جدی قراره ازدواج کنیم؟ -شک داری؟ -به بزرگ شدن خودم آره، خیلی ازدواجم را دور می دیدم. و من هم شک داشتم به رویاهای خودم که هیچ وقت یه دختر در آن جایی نداشت. جتی خیال ازدواج را هم نمی کردم اما حالا... حالا حاضر بودم تمام رویاهایم را برای نجلا قربانی کنم. -امیرپاشا. -جانم. -تو دوست داشتی یه زن امریکایی داشته باشی یا ایرانی؟ -من؟... قبلا دوست نداشتم زن داشته باشم. سرش را از روی شانه ام برداشت و به من نگاه کرد. باز هم برق شیطنت در نگاهش جاخوش کرده بود. -ولی حالا یه زن داری که هم امریکایی هست و هم ایرانی. سرم را جلو بردم. در یک سانتی متری صورتش. جایی که نفس هایم را در هم قاطی می شد و پوست صورتمان را می سوزاند. جایی که فقط یک حرکت مانده بود تا قاطی شدن من و او، آن هم زیر این نور مهتاب و آن هم در این شبی که خیال می کردم بهترین شب عمرم شود. همان قدر نزدیک شدم که خیال می کردم به جای نفس، عطر هایش را به ریه هایم می دهم. و در همان نزدیکی، زیر لب، آرام و شمرده، از ته قلبم و با تمام وجودم زمزمه کردم: -تو... فقط... عشق "اریایی" من هستی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 و این بار نه سرش را پایین انداخت و نه لپ هایش گل انداخت. این بار مستقیم با آن چشم های عسلی اش خیره ی من شد. به گمانم خوب فهمیده بود الان فقط این چشم ها می توانند من را از خود بی خود کنند. او خوب می دانست چطور از من دل ببرد، او بر عکس سادگی که نشان می داد پر از راه و نقشه بود برای مجنون کردن من و من می مردم برای این لیلی! -و تو هم استاد عاشق منی. سرم را بالاتر بردم. لب هایم را آرام روی پیشانی اش گذاشتم و نرم و طولانی پیشانی اش را بوسیدم. آن قدر طولانی که تمام وجودم پر از عطر او شد، آن قدر نرم که انگار در پر قویی فرو رفته بودم. من می خواستم با آن بوسه به او بفهمانم که ملکه ی قلب من شده است و تمام. و بوسه ای که پر از حرف بود. بوسه ای که مانند مهر روی پیشانی اش می نشست و او را تا ابد برای من می کرد و من برای اولین بار این قدر نسبت به یک نفر حس تصاحب می کردم. سرم را عقب آوردم. و این آرامش نگاهش بهترین هدیه در این شب برای من بود. این که می دانستم او هم کنار من آرام هست بهترین معنایی بود که می توانستم بخوانم از چشم هایش. لب هایم را باز کردم و صدایی بی اختیار از اعماق وجودم زمزمه کرد: -امروز بیشتر از دیروز دوستت دارم. این ضعف من نیست قدرت توست! و لبخندی زد که به تمام دنیا می ارزید. و این قدرتش را بدجور به رخ ماه می کشید و چه کسی در این دنیا می توانست ادعای برابری با این دخترک را بکند؟ چند دقیقه ای همین طور من محو نگاه او شدم و او خیره به من. من به داشتن او فکر می کردم و نمی دانستم او به چه چیزی فکر می کرد که این طور پر از ارامش بود. -چی کار کردی که توی این مدت کم این همه جا باز کردی تو قلبم؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام علی علیه‌السلام فرمودند: هر كس امر به معروف كند به مؤمن نيرو مى بخشد و هر كس نهى از منكر نمايد بينى منافق را به خاك ماليده و از مكر او در امان مى ماند.✨
شیرین تر از نـامِ شما،امکان‌نــدارد... مخروبه باشد هر دلی جانان‌نـــدارد... جـانِ مـن و جـانـانِ مـن ،مهــدیِ‌زهـرا... قلبم به جز صاحب زمان سلطــان‌ندارد....❤️ فرج مولا صلواتـــــــ
🌸🍃 ای شــ❤️ــهید من هنوز توام... ادامه ی راه رایاریَم ڪن. ؛خون بهای شُهداست🌷 ام‌ کن❤️ 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -هر وقت تو جواب این سوال رو پیدا کردی، منم می کنم آقای آینده ی من. و من ضعف نکنم برای این اقا گفتن هایش که به دل می نشست. -امیرپاشا. -جانم. -این مدت ترس واقعی رو حس کردم. -ترس چی؟ -ترس این که اگه بری... اگه یه روز نباشی من... من چیزی نمی مونه ازم. -مگه قراره نباشم؟ خندید و سرش را به نشانه ی منفی تکان داد. نبودم کنار او یعنی مرگ خودم و من هم این مرگ را حالا نمی خواستم. من حالا شده بودم امیرپاشایی که برای زندگی جان می کندم. -کی میشه دوباره پیش هم باشیم؟ -خیلی زود، امشب که بله رو بگی فردا بساط عروسی رو راه می اندازم. و با صدای بلند خندید. لب هایش که باز می شد و لپ هایش که عقب می رفتند بامزه ترش می کردند و من با این همه شیرینی چه می کردم؟ -کجا با این عجله؟ سوالی نگاهش کردم. -عزیزجون گفته حداقل یکی دوماه باید نامزد باشیم. -چرا خوب؟ دستش را دور لبش گذاشت و آرام لب زد: -خرید جهیزیه. و دستش را برداشت و باز هم ریز خندید. -خونه ی من که آماده ست. شانه ای بالا انداخت. -عزیزجون گفته حتما باید جهیزیه ی تازه بخرم واسه عروسی. نفس کلافه ای کشیدم. این رسم و رسومات هم انگار می خواستند جان بگیرند از معشوق انگار می خواستند درد دوری و ترس نبود یار و تلخی انتظار را به جان آدم بچشانند تا شیرینی رسیدن بیشتر معنا پیدا کند. مانند دارویی بود که می دانستی طعم زهر دارد اما پایانش جز شیرینی نبود. و من به خواست خودم این دارو را می خوردم. جان می دادم در این فاصله ها اما صبر می کردم تا همه چیز بر قانون خودش پیش برود و بچشم آن شیرینی که قدیمی ها می گفتند. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚
1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚 📖 با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 به اجبار سرم را تکان دادم. راهی بود که خودم برای رسیدن به نجلا انتخاب کرده بودم و حالا دیگر وقت عقب کشیدن نبود. من هم آدم نیمه رها کردن کاری نبودم. اگر می خواستم با مراسمات سنتی نجلا را به عقد خودم در بیارم حتما همین کار را می کردم. -امیرپاشا. -جانم. -ناراحت نباش دیگه، عقد رو بینمون می خونن، اون وقت می تونیم شب و روز پیش هم باشیم. لبخندی زد و پلک هایم را با ارامش روی هم فشردم. همین که نامش درون شناسنامه ام می رفت برایم کفایت می کرد؛ همین که می دانستم ازدواج من و او هم در اسمان ها و هم در دفتر رسمی زمینی ها ثبت شده است به من ارام و قرار می داد. حالا یک ماهی هم صبر می کردیم برای آمدنش توی خانه ی من و برای من شدنش. -راستی امیرپاشا، به نظرت اون خونه رو تحویل صاحب خونه بدم؟ -خونه ی خودته، از من می پرسی؟ -به قول عزیز جون دیگه من و تو نداریم که. ابروهایم را بالا انداختم که شیطون نگاهم کرد. من هم از این همه خوشی خندیدم، امشب از آن شب هایی بود که دلم می خواست بی توجه به دیگران فقط بخندم، دلیل خنده هم مهم نبود، فقط بخندم تا او هم بخندد و تا من غرق شیرینی خنده هایش شوم. -عزیزجون؟ سرش را با هیجان تکان داد. -کلی از خاطرات خودش و حاج مرتضی به من گفت. یک تای ابرویم را بالا انداختم و با شک و تردید گفتم: -احیانا اصول شوهرداری رو نخواست بهت یاد بده. جوابم را فقط با خنده های از ته دلش داد و همین برایم کافی بود. اصلا نیاز به این اصول نبود که. نجلا بهتر از هر زن دیگری می دانست چطور از من دل ببرد و چطور من را برای خودش بکند، آن هم بدون هیچ مهارتی. به گمانم او از نوزادی این گونه خانم بودن را یاد گرفته بود، شاید خدا این همه زیبایی را به او داده بود تا این طور قلب من را زیر و رو کند. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
امام صادق (ع) فرمودند: سنگین ترین عملی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می‌شود، صلوات بر حضرت حمد ﷺ و اهل‌بیت گرامی ایشان علیهم‌السلام می‌باشد.