یک تحریم دیگه آمریکا علیه مردم ایران خنثی شد☺️
#مدرسه_علمیه_فاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها_البرز
32.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کودک، تحت تأثیر بیهوشی، با امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) صحبت می کند ...
انا شیعتُکَ یا مهدی ...
مهدی ... مهدی ... یا مهدی ...
عجل الله فرجک ... یا مهدی ...
عجل الله فرجک ... یا مهدی ...
یا ابا عبدالله ...
✍ غزه، نزدیکترین نقطه زمین به آسمان ...
حضرت آیت الله جوادی آملی می فرمایند: یک وقت کسی از حضرت امیر سئوال کرد که فاصله بین زمین و آسمان چقدر است؟ امام حسن (سلام الله علیه) نشسته بود؛ وجود مبارک امیر المومنین خطاب به امام حسن(ع) کرد: شما جواب بدهید.
آن حضرت فرمود به اینکه: اگر منظورتان آسمان ظاهری است، (مدّ البصر)؛ تا آنجا که چشم می بیند، دیگر نمی شود جا برای او معیّن کرد! اگر آسمان واقعی است، (دعوه المظلوم). فاصله بین آسمان و زمین " آه مظلوم. است، یعنی کسی بخواهد از یک موجود خارجی استفاده کند، حقّی را از کسی بگیرد، ظلمی را بر کسی تحمیل کند؛ این بر خلاف خلقت این شیء کار کرده است. و آه این شخص به آن هدف نهایی می رسد و این ظالم را خدا از بین خواهد برد و سرکوب می کند.
👈 به راستی، ما هم اگر اینگونه مضطربانه دعا میکردیم(به جای انتظار دیدن نشانه های ظهور!)، آیا به دیدار اماممان نائل نمیشدیم؟!
أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ قَلِيلًا ما تَذَكَّرُونَ(نمل_۶۲)
كيست كه هرگاه درماندهاى او را بخواند، اجابت نمايد و بدى و ناخوشى را برطرف كند، و شما را جانشينان(خود در) زمين قرار دهد؟
https://eitaa.com/joinchat/2000486559Cba193ea66f
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊 مدرسه_علمیه_فاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها_البرز مدرسه
🌷🌷از فرمایشات حضرت آقا
امام خامنه ای:
انتخابات در کشور ما یک حرکت نمایشی نیست.پایه نظام ما همین انتخابات است.
❇️ نشست فرهنگی پژوهشی
🎙سخنران: حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا ناصر مظلوم
زمان:۱۴۰۲/۱۱/۲۳ 🕰 ساعت: ۹:۳۰
مکان: فاز ۴مهرشهر چهار راه هنرستان خیابان ۴۰۷ شرقی مدرسه علمیه فاطمه الزهرا سلام الله البرز
#انتخابات
#بصیرتی
#کانون_نور_الثقلین
#قرارگاه_فرهنگی
#بسیج_طلاب
#کارگروه_جمعیت_دختران_انقلاب
#معاونت_فرهنگی_تبلیغی
#طلبه_بصیر_آرایش_جنگی
#مدرسه_علمیه_فاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها_البرز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باحضور خود در راهپیمایی 22 بهمن لبیک گویان پسر فاطمه ایم
#مدرسه_علمیه_فاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها_البرز
#طلبه_بصیر_آرایش_جنگی
🌕🌕بسمالله
«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جملهام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمیدانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرفهایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر میگرداندند که راننده پنجرهاش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد.
از پنجره باز شده، سوز هوای بهمنماه میخورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال میبرد؛ وقتی که توی همین تاکسیهای سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشتهایمْ کاغذ آدرس داروخانهای در کوچه پس کوچههای جنتآباد شمالی را فشار میدادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطهای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله میانداخت.
پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کمحسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع میخواست مبل باشد یا قلهی سرسرهای در پارک. میتوانست پشت بام خانهای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت.
وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایینتر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیهای به من نگاه کرد. انگار میخواست از دزاژ استیصال صورتم شناساییام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغسنجیاش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. میتونید کدملی بچهمو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانهاش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل میکنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشکهایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و میشد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرصهای تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانهمان، تمام شده بود. صبح زود، کاسهی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئنمان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومیسازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریمها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار میرود...»
نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرینتر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانهی محلهمان به خانه آمد.
من رای میدهم چون پسرم اتیسم دارد. چون میدانم اگر با صندوقهای خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای سادهای مثل تببر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پر رنج میشوند. این تنها جایی است که نمیخواهم هیچ مادری درکم کند.
صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسیبلندهای نمایندهها حرف میزد. پسر جوان کنارش که نگاه خیرهی معذبکنندهای به یقهی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم اتفاقا خیلی از مردمان سرزمینهای جنگزدهی اطرافمان رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیهشان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمیشد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شدهی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگهای داخلیشان داشته باشد.
در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت *آهسته ببندید* که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسیرانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمیکنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاهمون پس معرکه است.» با خندهام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش میدونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!»
🟡🟠🔴فوتبال سیاسی
فوتبال ورزش است؛ برد و باخت دارد؛ اما ملت ایران با غیرت و استقامت و تلاش، مکر دشمن در تقابل و ضدایرانی کردن علم و هنر و ورزش و غیره را به خودشان برمیگردانند و البته در این مسیر و با این نیت، ببرند یا ببازند پیروزند. فوتبال سیاسی یعنی همین؛ فوتبال به مثابه مبارزه.
فارس پلاس؛ محسن مهدیان در یادداشتی نوشت:
مردم سیاسی نیستند
یکم. گفت چرا مرگ یک ملت را می خواهید؟ گفتم کجا؟ گفت همین مرگ بر آمریکا. گفتم: شعار مرگ برای سیاستمداران مکار این کشورها است نه مردم شان.
سکوت کرد. گفتم ولی آنهایی که ژست صلح می گیرند، در عمل با تحریم های اقتصادی کمرشکن سفره مردم ایران را هر روز تنگ تر کردند. دقت دارید دیگر؛ علیه مردم ایران و نه حکومت.
علم سیاسی نیست
دوم. برخی ژست بیطرفانه برای علم می گیرند و معتقدند ساحت علم از زدوخورد های سیاسی بهدور است. اما همین جریان پرمدعا وقتی ایران به توان تولید واکسن کرونا در بین 6 کشور اول دنیا رسید، هرچه در چنته داشتند بهکار بستند تا مدار تولید متوقف شود؛ از جمله جلوگیری از ورود مواد اولیه؛ این یک نمونه و نمی از یمی است.
درمان، سیاسی نیست
سوم. گفتند بهداشت و درمان خارج از سیاست است اما ارسال داروی بیماران سرطانی و برخی بیمارهای صعب العلاج مثل بیماری پروانه ای را ممنوع کردند. در غزه نیز بیمارستان ها را زیر بار موشک بردند. باقی فهرست ها باخودتان.
خبر، سیاسی نیست
چهارم. یک عمر دروغی شاخدار بهنام رسانه بی طرف را به خورد مخاطب دادند. اما امروز همین شعار مبتذل و مضحک را هم دیگر جرئت ندارند تکرار کنند.
و حالا حتی یک خبر بدون جهت گیری های سیاسی علیه ایران منتشر نمیکنند. اینکه نوشتم حتی یک خبر، بدون هرگونه اغراقی است.
هنر، سیاسی نیست
پنجم. گفتند هنر برای هنر؛ اما ضعیف ترین و بی خاصیت ترین فیلم ها را صرفا بهخاطر ضدایرانی بودن، در جشنواره های غربی جایزه دادند و سردست گرفتند و از آنسو هالیوود را مرکز سفید شویی امپریالیسم سرمایه داری قرار دادند.
ورزش سیاسی نیست
ششم. گفتند ورزش جای سیاست نیست اما زنان قهرمان المپیک را بهخاطر حجاب سانسور کردند و فوتبالیستهای ایرانی را بهخاطر همراهینکردن با ضدانقلاب به تمسخر گرفتند. موارد بسیار است؛ اما یک نمونه همین بازی ایران و ژاپن. قبل از شروع بازی و حتی بعد از گل اول ژاپن، شروع به تحقیر ملت ایران کردند و البته بعد از شکست ژاپن خفهخون و منفعلانه به سکوت رفتند.
حرف آخر؛
سیاست مردم ما غیر از انسانیت شان نیست. آنچه حقه بازی و بندبازی است که اسمش روی خودش است و سیاست نیست؛ سیاست مردم ایران هویت شان است، حیثیتشان است؛ چون کرامت نفس دارند ، ظلم ستیز هستند و مدافع مظلوم و عدالتخواه و آزادیگرا و استقلال طلب. با همین الگو همه شؤون زندگی شان سیاسی است.
فوتبال ورزش است؛ برد و باخت دارد؛ اما ملت ایران با غیرت و استقامت و تلاش، مکر دشمن در تقابل و ضدایرانی کردن علم و هنر و ورزش و غیره را به خودشان برمیگردانند و البته در این مسیر و با این نیت، ببرند یا ببازند پیروزند. فوتبال سیاسی یعنی همین؛ فوتبال به مثابه مبارزه.
#مدرسه_علمیه_فاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها_البرز
«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جملهام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمیدانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرفهایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر میگرداندند که راننده پنجرهاش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد.
از پنجره باز شده، سوز هوای بهمنماه میخورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال میبرد؛ وقتی که توی همین تاکسیهای سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشتهایمْ کاغذ آدرس داروخانهای در کوچه پس کوچههای جنتآباد شمالی را فشار میدادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطهای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله میانداخت.
پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کمحسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع میخواست مبل باشد یا قلهی سرسرهای در پارک. میتوانست پشت بام خانهای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت.
وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایینتر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیهای به من نگاه کرد. انگار میخواست از دزاژ استیصال صورتم شناساییام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغسنجیاش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. میتونید کدملی بچهمو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانهاش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل میکنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشکهایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و میشد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرصهای تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانهمان، تمام شده بود. صبح زود، کاسهی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئنمان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومیسازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریمها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار میرود...»
نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرینتر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانهی محلهمان به خانه آمد.
من رای میدهم چون پسرم اتیسم دارد. چون میدانم اگر با صندوقهای خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای سادهای مثل تببر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پر رنج میشوند. این تنها جایی است که نمیخواهم هیچ مادری درکم کند.
صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسیبلندهای نمایندهها حرف میزد. پسر جوان کنارش که نگاه خیرهی معذبکنندهای به یقهی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم اتفاقا خیلی از مردمان سرزمینهای جنگزدهی اطرافمان رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیهشان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمیشد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شدهی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگهای داخلیشان داشته باشد.
در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت *آهسته ببندید* که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسیرانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمیکنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاهمون پس معرکه است.» با خندهام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش میدونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!»
#مدرسه_علمیه_فاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها_البرز