᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
『دیرۅزاگرعزیزمصریۅسفبۅد
امرۅزعزیزدلما
↜خامنہاے↝سٺ 』
#رهبری|#بیو
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
#خاطرات_شھـدا📜🎈
مادر بزرگ شهید
جهاد مغنیه می گفتند:↓↓
مدٺطولانےبعدشـهادتشاومـدبةخوابـم
بهشگفتم:چــرادیرڪردی؟😞
منتظـرټبودم!
گفت:دیرڪردیـم...
طولڪشیدتآازبازرسۍهاردشدیـم...🙃
گفتم :چهبازرسے؟!
گفت:بیشترازهمهـسربازرسے #نماز وایستادیم...
بیشترازهمهدرباره
نمـازصبـحمیپرسـیدن...😥🍂
#شهید_زنده •🌻•
شهدا یه تیپی زدن که
خدا نگاهشون کرد!
دنبال این بودن که
خوشگل خوشگلا
♡/ یوسف زهرا /♡
امامزماننگاشونکنه..
حالا تو برو هرتیپی که
میخـوای بزن اماحواست
باشه که کی نگات میکنه..!
#حاج_حسین_یکتا
#شهید_گمنام
چشمان شهدا
بہ راهی است ڪہ
ازخود بہ یادگار گذاشتہ اند،
اما چشم ما
بـہ روزی است ڪہ با
آنان رو برو خواهیم شد...
"شهید محمود رضا بیضایی"
#شهیـدانهـ✨
#رفیقشهیدم🌱
#شهید_گمنام
🌸🍃مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، #عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.
🌸🍃به یک ساعت نکشید، دیدیم در میزنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود.
آن خانم نه مثل قابلهها، و نه حتی مثل زنهایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آنقدر وضع حملم راحت بود که آن طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.
🌸🍃آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را #فاطمه بگذاریم.
🌸🍃سالها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. میگفت: وقتی رفتم بیرون، یکی از رفقای طلبه رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش میکردم.
🌸🍃 توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد #قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.
🌸🍃گریه اش افتاد😢. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.
#خاطرات_شهید_عبدالحسین_برونسی
@mahmoodreza_beizayi
☝️☝️☝️
🔰 اشک هایی که سپر خیلی از بلاها بود...
ســردار دلهــا؛
یقیناً خدا به واسطه اشک های پاک شما بلاهای زیادی را از ما بَدان دور کرد...
این چشم کاسه ی خون ،
و این اشک حلقه زده در چشم
چه حرف ها که ندارد...
❤️سردارشهیدقاسمسلیمانے
🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️
#مکتب_درس_آموز_سردار
#تربیت_سیاسی_اجتماعی
کسانی که برای هدایت
دیگران تلاش می کنند؛
به جای مردن، شهید می شوند....!
استاد پناهیان🌱
#شهیدانه
@mahmoodreza_beizayi
❲🌿🕊❳
هیچوَقت فکر نڪُن
که امام زَمان(عج) کِنارت نیست🥀
هَمه حرفا و شِکایتها رو
به امام زَمان بِگو...💔
و این رو بِدون که تا حَرکت نڪُنی
بَرکتی نِمیاد سَمتت...👌🏻
+شهیدعلیاصغرشیردل💞
#شهیـدانهـ
#شهید_گمنام
⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
📚 #تو_شهید_نمیشوی قسمت نهم🌱 | رزمنده جبهه فرهنگی | یادمهست کلاس دوم دبیرستان بود که یک روز
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت دهم🌱
| از ساچمه تا ترکش |
سال آخر دبیرستان بود.
یک روز کلاس کنکور را پیچانده و با بچههای پایگاه رفته بود اردو.
عصری که برگشت،انگشت شَستَش باندپیچی شده بود.
اول می خواست پنهان کند و نگوید چه بلایی سر انگشتش آورده،اما بعداً معلوم شد که توی اردو چیزی را هدف تیراندازی گذاشته اند تا با تفنگِ بادی بزنند.
یکی از بچهها گفته هدف را جا به جا کنید.
محمودرضا هم هدف را گرفته روی دستش و گفته بزنید!
ساچمه را زده بودند روی ناخن شستش!
در عکس رادیوگرافی،ساچمه کنار بند اول انگشت پیدا بود.
محمودرضا آن روز عمل شد.
ساچمه را از انگشتش در آوردند و به خیر گذشت،اما ما تحمل همان اندازه جراحتِ او را هم نداشتیم.
دی ماه سال ۹۲ وقتی در معراج شهدای تهران رفتم بالای سرش،هنوز لباس رزمش تنش بود.
از زخم هایش،فقط جای یک زخم زیر چانه و ترکشی که به سرش اصابت کرده بود دیده می شد.
در بهشت زهرا و قبل از شروع مراسم تشییع، زخم های تنش را که دیدم، یاد آن ساچمه افتادم و تلخی زخمِ انگشت شستش!
اما آن زخم کوچک کجا و جراحتِ ناشی از اصابت ۳۵ ترکش به سینه و پهلو کجا!
یکی از ترکش ها از زیر کتفِ چپش بیرون زده بود و شاید محمود رضا با همان تَرکِش پریده بود.
@mahmoodreza_beizayi