↻<💙❄️>••
مےگفت:شـࢪمنده ام...
یڪ جان بیشتࢪ نداࢪم تا در ࢪاه ولےعصࢪ و نائب برحقش امام خامنــھ اے فدا ڪنم...
شهیـد حمید سیاهڪالے مࢪادے
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🤍>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥
❄️⃟|💙↣ #شهیدانہ
[آنھاکہازپلصراط مےگذرند ،
قبلاازخیلیچیزهاگذشتہاند؛
بایدبگذریتابگذرے. . !🕊••]
#شھیدهدایتقاسمیاننژاد🌼
••<✨🌺>••
چگـونہامآمزمآنـیشـــویـم؟؟🤔
•🌿•قــدمهآیـیبرآےخودسآزےیآرآنـ↓
#امآمزمآنـ‹عـج›🌱••
•🌱•قـدماول:نمـآزاولوقــت
•🌱•قـدمدوم:احتـرآمبہپدرومآدر
•🌿•قـدمسوم:قرآئـتدعآےعهـد✔️
•🌿•قـدمچهآرم:صبـردرتمآمامـور🌙
•🌱•قـدمپنجـم:وفآےبہعـهدبآصآحـبالزمآنـ✔️
•🌱•قـدمششم:قرآئـتروزآنہقرآنـ[بآمعنـی]
•🌿•قـدمهفتم:جلـوگیرےازپـرخورےوپـرخوآبـی❌
•🌿•قـدمهشتم:پـردآختروزآنہصدقہ🕊
•🌱•قـدمنـهم:غیبـتنڪردن!
•🌱•قـدمدهم:فـروبردنخـشـم!
•🌿•قـدمیآزدهـم:ترڪحسآدت👀!
•🌿•قـدمدوآزدهـم:ترڪدورغ!
•🌱•قـدمسیـزدهم:ڪنترلچشـم!
•🌱•قـدمچهآردهـم:دآئـمالوضـوعبودنـ🌙
#امام_زمان عجلاللهتعالی
•@Shbeyzaei_313
با خامنه ای دلم چقدر آرام است 😍
با حضرت ماه ، امتم همگام است🤩
راهی نمانده تا به سوی مهدی (عج) 😇
با رهبر ما خصم جهان ناكام است😎
""لبیک یا امام خامنه ای""
#نائب_برحق_مولا
╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮
@Shbeyzaei_313
╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
#تلنگࢪانـہ 🍃
🙄بݘہ ڂۅبے هڛٺے ها” ڣقط بعۻۍ ۅڨٺآ(:
یہ آهڹڳآیـے…𝄞
يہ ناښݫآ هايـے…
يہ ڷباښايـے…😬
يہ ڣیݪمایۍ…
یہ عکسایـے…👹
یہ ݘٺایۍ…
یہ قڷیۅنآیـے...🔥
یہ بد اخݪاقيایۍ...
یہ خودبینیایـے...😎
يہ نݦاز قۻايۍ...
يہ نڴآهـے...👀
يہ ڲناهــے...
هـݦـيـݩـا ڪـاڔ دسـٺـټ مــيــدہ⛔️
#بیدارباش
#اَلـلّـﮪُمَّ_عـَجـِّل_لـِوَلـٻَۧـکَ_الـفـَࢪَج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@Shbeyzaei_313
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'🌱
برادر منی اما..
دلم خوش است کھ
مدافع حرم خواهرِ ابوالفضلی :)
#برادرشهیدم
#استوری
#شهیـدانهـ
. ঊঈ🇮🇷ঊঈ
@Shbeyzaei_313
سلام ببخشید رمان چندقسمتش رونگذاشته بودم. ممنون ازاعضاکه اطلاع دادند
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_نهم
.
.
.
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
اسم سپیده افتاده بود
حلما_سلام عزیزدلم😍😍
سپیده_وایی سلام حلمایی خوبیییی
اومدیی؟
حلما_اره عزیزم امروز ظهر برگشتیم😘تو خوبییی؟
سپیده_رسیدن بخیر زیارتت قبول😍😍 اوهوم منم خوبم
حلما_باباچطوره حالشون بهتره؟
سپیده_اره خداروشکر چند روزی میشه اوردیمش خونه
بهتره 😔
_حتما باید تو این هفته بیایم دیدنت
نگین و سمانه هم میخواد بیان
حلما_قدمتون رو چشم عزیزم خوش حالم میکنید❤️
سپیده_دیگه وقتتو نگیرم تازه اومدی کلی کار داری باز باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری؟
حلما_نه قربونت برم خیلی لطف کردی سلام برسون به خانواده❤️
سپیده_توام همینطور خدافظ😘😘
.
گوشی رو قط کردم دیگه ازش دلگیر نبودم فقط بخاطر خودش غصه میخوردم
تو آینه نگاهی به خودم انداختم سرو وضعمو مرتب کردم 😅
رفتم پایین ببینم چخبره
حسین و بابا و مامان نشسته بودن
حلما_سلااااااااااام😁
حسین_بح خوابالو تلافی این یه هفته رو دراوردیااااا😂
حلما_دیگه چه کنیم دیگه کاریه که از دستم برمیاد😜😜
بابا_بیا پیش بابا بشین که دلم برات یه ذره شده
حلما_چشمممم اومدم☺️☺️
شکلکی برای حسین در اوردم و رفتم کنار بابا و مامان نشستم
مامان_وای حلما فکر نمیکردم انقدر دوریت برام سخت باشه اصلا تو این یه هفته خونه دلگیر بود
حلما_قربونت برم من😍 دوری شمام برای من سخت بود ولی راستش اونجا انقدر غرق زیارت بودم به چیزی فکرنمیکردم😄😍😘
_همه هستن امشب؟
مامان_اره مادر هستن
حلما_زینب اینام میان؟
مامان_اره میان 😊
پاشو لباساتو عوض کن کم کم پیداشون میشه دیگه
.
.
وای خدا هیچی لباس ندارم
روتختم پرشده بود از لباسایی که هیچکدوم بدردم نمیخورد دیگه
یا تنگ بودن یا کوتاه
چیکار کنم
الان اینارو تنم کنم معذب میشم
اووم یاد اون لباسی که برای خواستگاری باحسین خریده بودیم افتادم اره اون خوبه هم پوشیدست هم خوشگله😄😄
همونو تنم کردم بقیه لباسامم سری جابه جا کردم
دیگه مردد نبودم کل موهامو دادم داخل روسریم یه گیره خوشگلم زدم بهش جوری که فقط گردی صورتم معلوم بود
آرایشم نیازی نبود یه رژ خیلی ملایم زدم بعد با دستمال کمرنگترش کردم
جلو آینه به خودم نگاهی کردم
خب ماشالا ماشالا خوشگل بودم خوشگل تررر شدم😁😁😁
مدیونید اگه فکر کنید خودشیفتما
از پایین صدای مهمونا اومد
اولین مهمونامون خانواده زینب اینا بودن
😅تو دلم کارخونه قند راه افتاد☺️
اصلانم هول نکردما
سری یه نگاهه دیگه تو آینه به خودم انداختم بعد تایید نهایی رفتم پایین😁
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد
.
.
.
مامان با دیدنم لبخند رضایت بخشی زد معلومه تیپ جدیدمو میپسنده و خیلی خوشحاله
با خانم موسوی گرم احوال پرسی کردم
زینب محکم بغلم کردم فکر نمیکردم انقدر دلم براش تنگ بشه
اومدم به آقای موسوی سلام کنم که متوجه نگاه علی شدم
داشت زیرچشمی نگام میکرد همین که مچشو گرفتم هول کرد و سرشو انداخت پایین
برای این که از اون حال و هوا دربیاد
گفتم : سلام علی اقا خیلی خوش اومدید ☺️☺️
علی_سلام از ماست
زیارت قبول😅
_ ممنون بفرمائید بنشیند
علی که رفت از پشت سر نگاش کردم تایمی که باهاش حرف میزدم منم مثل خودش پایین رو نگاه میکردم
چرا تا حالا دقت نکرده
خیلی خوش پوش و شیک لباس پوشیده بود
ساده اما شیک
با صدای مامان به خودم اومدم
وقت پذیرایی بود
خدا امشبو بخیر کنه با این همه مهمونی که داریم
کم کم همه مهمون ها اومدن
خونه حسابی شلوغ شده بود
اکثرا با تعجب نگام میکردن
خاله ها که مدام قربون صدقم میرفتن که چقدر حجاب بهم میاد و خانم شدم
دیگه داشتن خجالت زدم میکردن
از بین همه نگاه ها
فقط نگاه نازنین اذیتم کرد
یه جور با حالت تمسخر بهم نگاه میکرد
یه نگاه به سر تا پام کرد و نیشخند زد نازنین دختر عمومه خیلی قبلا باهم جور بودیم البته به ظاهر پشت سرم همیشه میشنیدم که به همه میگفت ازمن خوشش نمیاد اصلا
سعی کردم بهش بی توجه باشم
بالاخره مهمون خونه ما بودن و احترام مهمون واجبه
به حسین هم علاقه ی خاصی داره😂
البته داداش گله من اصلا بهش نگاهم نمیکنه دلش جای دیگه یی گیره😁😁
خوش سلیقم هست خب زینب خیلی خانم و همه چی تمومه😍😍مثل داداشش😁☺️
.
تو آشپزخونه مشغول بودم
زینب اومد داخل
زینب_دختر زیباااا کمک نمیخوای
حلما_چرااا😁😁زیبا رو با من بودی الان؟ 😅❤️
زینب_بعلهههه اخه نمیدونی که بااین پوشش چقدر دلبرتر شدی اصلا شدی یه حلمای دیگه😍😍
حلما_واییی قربون تو برم مرسی که♥️بعدشم به تو که نمیرسم من اخه☺️
نازنین هم اومد پیشمون
نازنین_معرفی نمیکنی حلما
حلما_😄چراعزیزم زینب دوست صمیمی من و دختر آقای موسوی دوست خانوادگیمون😍
دستشو با کلی افاده سمت زینب دراز کرد
نازنین_ خوشبختم
زینب با یه لبخند ناز جوابشو داد
_منم همینطور عزیزم ☺️
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_یکم
نازنین_حلماهنوز تو جو اونجایی؟ 😂
حلما_چطور😐
نازنین_اخه سرو شکلت اینطور میگن
😂معلومه حسابی جو گیرشدی
زینب_این چه حرفیه عزیزم
جو گیرشدن تعبیرقشنگی نیست
حلما ارادش قویه که تونسته یهو انقدر تغییر کنه کاره هر کسی نیست😉😉
حسابی حرفش ناراحتم کرد کلی غصم گرفت حرف زینب ارومم کرد دلمم خنک شد یکم😬😁
بعد این که زینب جوابشو داد یه لبخند مصنوعی زد رفت نشست پیش مامانش
.
.
مادر جونم تا حرف میشد شروع میکرد به تعریف از من 😂☺️
مامان اینام کلی کیف میکردن
.
.
بعد شام کنار زینب نشستم
گرم صحبت شدیم
حلما_راستی رفتیم تو اتاقم یادم بنداز تسبیحتو بدم😍😍تو کل سفر همراهم بود
زینب_وای عاشقتم که مرسی که به یادم بودی😍
مامان_ حلما جان نازنین تنها نشسته صداکن بیاد پیش شما دخترا
بااین که حرفاش اذیتم میکنه ولی مهمونن نمیشه تنهاش گذاشت به مامان باشه ی گفتم و رفتم سمت نازنین که پیش زن عمو نشسته بود
_نازنین جون اینجا حوصلت سر میره بیا بریم پیش ما 😍
نازنین_نه گلم اتفاقا بیام پیش شما حوصلم سر میره من همینجا راحتم😊
حلما_باشه هر طور راحتی
دیگه صبر نکردم حرفی بزنه
واییی خدا اخه من چی بگم به این دختر
من هی میخوام باهاش خوب باشم خودش قیافه میگیره
تااخره مهمونی دیگه برخودی نداشتم باهاش.
.
.
تفریبا همه رفته بودن
پدر جون و مادر جون مونده بودن که قراره حسین برسونتشون
با خانواده زینب اینا
حسین باعلی آقا یکم کار داشت بخاطر همین صبر کرده بودن
_زینب حالا که خلوت شد بیا بریم امانتیتو بدم☺️
زینب_بح بح بریم بريم 😍
انگشتریم که گرفته بودم تو کیف دستیم بود اونم برداشتم
_بفرماا اینم امانتی شما بانوو
تسبیحو از دستم گرفت
حلما_اینم هست
جعبه انگشترو گرفتم سمش
زینب_ وایی این چه کاری بود حلما
همین تسبیح برای من یه دنیا ارزش داره😍
حلما_قابل تو رو نداره عزیزم خوشم اومد یکی برای تو گرفتم یکی برای خودم 😁😘
راستی اینارم تبرک کردم
بغلم کردو بازکلی تشکر کرد
یه نیم ساعتی بودن و بعد رفتن
حسین هم پدر جون مادرجون رو برد برسونه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_دوم
یه هفته یی از اومدنمون میگذشت
بیشتر درگیر مهمونی بودم
یه روز بچه ها اومدن
یه سری از فامیلا هم اومدن
این یه هفته شبا خیلی برام سخت گذشت
دلتنگ حرم میشدم
تا حدی که گریم میگرفت
چند بارم جلوی مامان اینا زدم زیر گریه
.
.
از حرفای مامان و بابا متوجه شدم قصد دارن بعد از صفر برای خواستگاری از زینب اقدام کنن😍😁
کلی ذوق کردم
حالا حسین بیاد اطلاعاتمو کامل میکنم 😂
گوشیم زنگ خورد
سمیرا بود
_سلام سمیرا جوون
سیمرا_خوبی حلمابانو کم پیداشدی دیگه حالی نمیپرسی
حلما_نبابا این هفته همش درگیر مهمونی بودیم 😄
سمیرا_ ببین امروز قراره بابچه ها ناهار بریم بیرون نگین و سپیده ام هستن گفتم بگم توام بیای دور هم باشیم نه نیاریا
حلما_😑😑باشه عزیزم
میام فقط کجا
سمیرا_خب پس من میام دنبالت که باهم بریم فقط زود اماده شو
حلما_باشه میبینمت😘
حلما_مامااااان
ماماااان کوشی
مامان_جانم حلما
تو اشپزخونم
حلما_سمیرا زنگ زد گفت قراره ناهار بابچه ها برن بیرون خواست منم برم
مامان_برو عزیزم خوش بگذره بهتون
فقط عصر زودبیا
😐مامان همیشه کلی سوال میکنه من بیرون رفتنی اینسری چقدر راحت قبول کرد😳
حلما_باشه پس من برم آماده شم الان سمیرا میرسه
تو این یه هفته از خونه بیرون نرفته بودم
یه شلوار جین سرمه یی با یه مانتو مشکی تنم کردم
یکم استین مانتوم کوتاه بود
اینجوری که نمیشه
ساقامم زدم
روسری بلند سرمه اییم سر کردم
یکم کرم زدم با یه کوچولو رژخیلی کمرنگ
چادرمم سرکردم
😍مطمعنن بچه ها ببینن خیلی تعجب میکنن
خودمم کم عجیب نیست برام😄
ولی واقعا نمیتونم بدون چادر برم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_چهارم
.
.
.
دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون میگذره
تو این مدت اکثرا خونه بودم
هر چی بچه برنامه میریختن به بهونه های مختلف نمیرفتم
دیگه مثل قبل پیششون بهم خوش نمیگذشت...
از طرفی اصلا دوست ندارم این حال خوبمو از دست بدم
بااین که چیزی تو زندگیم تغییر نکرده
و همه چی مثل گذشتست اما
یه آرامشی رو که تا به حال تجربه نکرده بودم و پیدا کردم
الانم هر چیزی که حس کنم امکان داره این حالمو خراب کنه دور نگهش میدارم
تو تمام این مدتی که اومدم نمازای یومیه رو که بلافاصله بعد اذان میخونم زیارت عاشوراهم تقریبا هر روز میخونم بهم ارامش میده
هر روز که میگذره حس میکنم ایمانم قوی تر میشه
کتابایی که زینب بهم داده رو تو این مدت خوندم
الان باتمام وجودم میتونم درکشون کنم
بابت گذشته که انقدر نسب به حجابم بی تفاوت بودم کلی ناراحتم
میترسم
اگه زیاد با بچه ها بگردم دوباره بشم حلمای سابق
فکر میکنم یکم زمان لازمه که خوب با خودم کنار بیام
الان مثل یه نهال نازکم که کم کم داره تنومند میشه
.
.
یه زمانی ارزوم بود برم خارج برای ادامه تحصیل حتی میخواستم به طور جدی با بابا حرف بزنم بعد اینکه از مشهد امده بودیم
نمیدونم چی شد که اصلا نگفتم
تو این مدت حس های زیادی رو تجربه کردم ، همه چی از تولد نگین شروع شد...
.
.
.
نشسته بودم تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم
مامان_حلماجان
_جونم مامان😘
مامان_چیکار میکنی چرا نمیای پایین
_کتاب میخوندم عشقم. چطور کار داری
مامان_میگم تو با زینب حرف زدی؟
نظرشو میدونی؟ نشه بریم بگه نه بچم ناراحت بشه
حلما_من که مستقیم چیزی ازش نپرسیدم اما حس میکنم بی میل نیست😅کجا بهتر از داداش من میخواد پیدا کنه
مامان_ان شاالله که خیره
هفته دیگه که صفرتموم بشه زنگ میزنم خانوم موسوی میگم بهشون
حلما_اخ جووون عروسیی😋😋
مامان_توام دیگه باید جدی فکرکنی به ازدواج من دوست دارم تو زودتر سرو سامون بگیری😌
حلما_☺️چشمممم ایشالا به زووودی😂
مامان_حالا من یچیزی گفتم تو یکم خجالت بکش خب😂
حلما_خو خجالت نداره که 😂😬😬خودت گفتی دوست داری زود عروس بشم😌😌
مامان_پس چرا خواستگاراتو راه نمیدی دختر هر کیو میگیم یه عیب میزاری روشون😕😕😕
حلما_خوووو مامانِ گلم اونی که باید بیاد بیاد قول میدم عیب نزارم روش😅😅
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ