"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصت و چهارم
--سلام خانم وصال.
دستش رفت طرف چادرشو و محکم ترش کرد
--سلام آقای رادمنش.
--میتونم کمکتون کنم؟
--بله لطف کنید یه شیشه ترشی خیار بهم بدین.
شیشه رو برداشتم و گذاشتم تو سبدش.
--خیلی ممنون لطف کردین.
--نه این چه حرفیه...
همون موقع رستا اومد و نگاه خبیصانه ای به من کرد.
--چشمم روشن آقا حامد.
--خواهرتونن؟
رستا پوزخند زد
--به تو ربطی داره؟
خشک و جدی گفتم
--رستا خانم بس کنید.
--چیو بس کنم؟ فقط اخم و تخمات واسه من و خواهرمه؟
متعجب از این حجم بی حیایی بهش تشر زدم
--احترام خودتون رو نگه دارید لطفاً!
--مثلا اگه نخوام نگه دارم؟
شهرزاد حرفشو قطع کرد
--ببخشید اگه سوء تفاهمی پیش اومده، باید بگم که آقای رادمنش دوست برادر منه.
رستا خندید
--آخییی عزیزم اولش همه همینو میگن!
شهرزاد ناراحت شد و زیر لب ببخشیدی گفت و خواست بره که رستا دستشو گرفت
--کجا خانمی؟ من تا نفهمم تو کی هستی و از کجا حامد رو میشناسی.....
تن صدامو یکم بالا بردم و حرفشو قطع کردم
--فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه!
ررررربط داره!!!؟؟؟
از ترس زبونش بند اومده بود و دیگه هیچی نگفت.
--ممنون آقای رادمنش.
اینو گفت و سریع از کنار ما رد شد.
نفسمو صدادار دادم بیرون و کلافه تو موهام دست کشیدم.
سبد خرید رو برداشتم و به کارم ادامه دادم.
رستا کنار من اما با فاصله راه میومد و لام تا کام حرف نمیزد.
خریدارو انجام دادم و رفتم صندوق حساب کردم....
خریدارو گذاشتم داخل صندوق عقب ماشین.
به پشت سرم نگاه کردم و دیدم دوتا پسر چند قدم دور تر از ماشین جلوی رستا ایستادن و راهشو سد کردن.
عصبانی تر شدم و لا اله الا اللهی زیر لب گفتم و رفتم پیش رستا.
رستا تا منو دید ایستاد پشت سرم
--فرمایش؟
یکیشون که بهش میومد ۱۹_۱۸ ساله باشه پوزخند زد
--تو چیکاره این ملوسکی؟
با شنیدن این حرف فکشو گرفتم و غریدم
--چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو تا حالیت کنم!
از ترس زبونش بند اومده بود و هیچی نمیگفت.
نگاه غضبناکی کردم و هولش دادم.
دوستش دوید زیر کتفشو گرفت و باهم فرار کردن.
--بریم.
--مرسی حامد.
--نیازی به تشکر نداشت.
به جای تشکر.....
میخواستم بگم به جای تشکر شالتو یکم جلوتر بکش تا این موردا واست پیش نیاد.
سوالی نگاهم کرد
--به جای تشکر چی حامد؟
--هیچی بریم......
اومدیم خونه و ماشینو بردم تو حیاط.
مامانم به استقبالمون اومد.
--سلام مامان جان.
--سلام خاله.
--سلام. انقدر دیر؟
--شرمنده مامان دیر شد.
خریدارو بردم تو آشپزخونه و رفتم تو اتاقم.
موبایلمو روشن کردم.
10تماس بی پاسخ از یاسر!
نگران شدم و باهاش تماس گرفتم.
بوق اول نخورده بود طلبکار جواب داد
--کجایی تو؟
--سلام خونم یاسر موبایلم سایلنت بوده نشنیدم.
--آب دستته بزار زمین بیا مرکز.
--چی شده؟
فریاد زد
--نپرررس فقط بیا!
--الو؟ الو؟
تماس قطع شده بود.
موبایلو و سوییچ ماشینمو برداشتم و دویدم....
توی حیاط مامانم با دیدن من تعجب کرد
--کجا با این عجله؟
--مامان یه کار فوری پیش اومده باید برم.....
با سرعت بالا رانندگی میکردم و خیلی سریع رسیدم.
ماشیمو پارک کردم.
پله هارو یکی دوتا بالا رفتم و یه راست رفتم تو اتاق یاسر.
در زدم و رفتم تو اتاق.....
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصت و پنجم
--سلام.
بی حوصله جواب داد
--حامد میدونی من چند بار باهات تماس گرفتم؟
--گفتم که رفته بودم......
حرفمو قطع کرد
--باشه بشین وقت نداریم.
--چیشده یاسر؟
-- ماجرا مال همین چند ساعت پیشه.
شهرزاد داشته از فروشگاه میومده، که یه دفعه یه ماشین میپیچه جلوش و راننده مجبورش میکنه که سوار شه. شهرزادو و باخودش میبره.
مامور مخفیایی که واسه شهرزاد گذاشته بودیم ردشون رو زدن و بقیه بچه ها هم اعزام شدن.
موقعیتشون هر لحظه داره کنترل میشه.
!خدایا باورم نمیشد!
ترس و نگرانی بود که ولم نمیکرد.
دستپاچه بلند شدم
--یعنی قراره چی بشه؟
--ظاهراً راننده خیلی به پسر سرلک یا همون جمشید عقرب شباهت داشته.
تو عمرم کثیف تر و پست تر از اون مرد ندیده بودم.
--چیییی؟ پسر جمشید؟ آرش؟!
یاسر خواست جواب من رو بده که موبایلش زنگ خورد
--الو سلام.
--بله. حتماً. بله اینجاس.چشم. خداحافظ.....
موبایلشو قطع کرد و لباسشو برداشت
--بریم حامد.
--کجا؟ کی بود؟
--سرهنگ بود.
از اون اتاق زنگ زد.میخواست بدونه تو اومدی یانه. من و تو باهم اعزام شدیم.
یه کُلت گرفت جلوم.
--کار کردن باهاش رو که بلدی.
هرجا نیاز شد استفاه کن.
سفارش سرهنگه! فقط بخاطر اینکه منطقه خیلی از شهر دوره و هر اتفاقی ممکنه بیفته.
کلتو گرفتم و تو لباسم جاسازیش کردم......
سوار ماشین شخصی شدیم و با آدرسی که از جی پی اس بدستمون رسیده بود مسیر رو رفتیم.
نگرانیم بیشتر و همش تو فکر شهرزاد بودم.
با شناختی که من از آرش داشتم نه شرع حالیش بود و نه عرف!
ذهنم انقدر مشغول بود که نفهمیدم که رسیدیم.
--حامد!
با صدای یاسر بهش نگاه کردم
--به خودت مسلط باش رفیق.
--سعیمو میکنم.
ماشین وسط یه بیابون پارک شده بود.
یاسر دستشو به طرف یه مسیری دراز کرد
--اون مسیریه که ماشین آرش میاد و ما باید غافلگیرشون کنیم.
یادت نره چی گفتم حامد!
--باشه.
همزمان چند تا ماشین دیگه هم رسیدن و کنار هم به ترتیب ماشیناشون رو پاک کردن.
همه دور هم ایستادن و سرهنگ اقدامات شروع ماموریت رو موبه مو توضیح داد.
--ببینید بچها، دقیق ۵ دقیقه دیگه ماشین باید برسه! چون مجبور به انتخاب این راه شده.
دستشو دراز کرد طرف من
--و شما آقای رادمنش!
ماموریت تو از همه مهم تره! چون همونطور که از قبل تعیین شده تو باید از اون دختر اطلاعات بگیری.
خجالت زده گفتم
--بله در جریان هستم....
درست ۵ دقیقه بعد، ماشینی که منتظرش بودیم اومد.
با سرعت خیلی بالایی به طرف ما میومد و با دیدن ماشین هایی که روبه روی مسیرش بود مجبور به توقف شد و ماشینو نگه داشت.
نیروها همه مسلح و حالت دفاعی گرفته بودن.
سرهنگ تهدید وار گفت
--آقای آرش سرلک! بیشتر از این خودت رو معطل نکن! چون راه فراری واست نمونده!
از ماشین پیاده شد و شهرزاد رو هم همراه با خودش پیاده کرد.
نگاه شهرزاد واسه لحظه ای بالا اومد و خیره به نگاهم شد.
قطره اشکی از گوشه چشمش سرخورد و چشم ازم برداشت.
دست آرش بالا اومد و اسلحش روگذاشت رو سر شهرزاد.......
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〈 هواٰۍجھـاٰنبۍتوخسخسمۍٖکـند❤️
تورابہجاننفسهاٰۍبۍکسانزودتربرگرد♥️!' 〉
#معرفیشهید
شهید مدافعحرم: حامد جوانی
تاریخ تولد: ۲۸ آبان ۱۳۶۹
محل تولد: تبریز
تاریخ مجروحیت: ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
محل مجروحیت: لاذقیه،سوریه
تاریخ شهادت: ۳ تیر ۱۳۹۴
محل شهادت: بیمارستان بقیهالله تهران
محل مزار شهید: گلزارشهدای وادی رحمت تبریز
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات💚
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * بیست و هشتمین روز توسل*
❤️ شهید حامد جوانی ❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
خوشـٰاآنـٰانڪهجآنـٰانمےشنـٰاسند
طـࢪیقعشقوایمـٰانمےشنـٰاسند
بسےگفتیموگفتندازشھیدٰان
شھیدٰانࢪاشھیدٰانمےشنـٰاسند
#شهیدانه
شهید وار زندگی کن...🤗😍
#استوری📲