eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
961 دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
12 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️زیارت امام (عليه السّلام) در روز :❤️ ❣﷽❣ 💚السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ خَالِصَتَهُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِينَ وَ وَارِثَ الْمُرْسَلِينَ وَ حُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِينَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ 🔆يَا مَوْلايَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَنَا مَوْلًى لَكَ وَ لِآلِ بَيْتِكَ، وَ هَذَا يَوْمُكَ وَ هُوَ يَوْمُ ، وَ أَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكَ فِيهِ، فَأَحْسِنْ ضِيَافَتِي وَ إِجَارَتِي بِحَقِّ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ💚 ❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم❤️ ♥️🦋♥️
|🌱💚| 🌿 ‌‌ طوری تَلاش کنید کِه اگر روزی امام زمان عج فرمودند: " یه سرباز متخصص میخام بفرمایند ؛ فلانی بیاید " سربازی کِه هیچ‌ کارایـی نداشته باشه بدردِ اقا نمیخوره.. برید آمادگیِ جسمانیِ خودتون رو ببرید بالا مومن باشید.. همراه با آمادگیِ جسمانی... -شهیدحسین معزغلامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨💛 🌺 ♥️ ⭕️فرشتگان در حال خواندن بودند...!! که ناگهان نامش خوانده شد... "چگونه می توانند مرا به جهنم ببرند⁉️ دو فرشته او را گرفتند و به سوی جهنم بردند... او تمام اعمال خوبی که انجام داده بود،را فریاد می زد... به پدرش و مادرش، هایش،،خواندن و... التماس میکرد ولی بی فایده بود.❌ او را به درون 🔥آتش انداختند.📛 ناگهان ✋دستی بازویش را گرفت و به عقب کشید. پیرمردی را دید و پرسید:"؟" پیرمرد گفت:"من توام". مرد گفت:"چرا اینقدر دیر آمدی؟ چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟ ⚠️پیرمرد گفت:چون تو همیشه را در آخرین لحظه میخواندی‼️ آیا فراموش کرده ای⁉️ در این لحظه از خواب پرید. تا صدای اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد. نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازی است که میخوانی. 🍃🌸خدا ميفرماید:من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و او را به بهشت ببرم...🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تراب الحسین
۞فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ۞ «هر قدر می توانید از قرآن بخوانید» 📖ختم کریم 📖 #۱۰۰ هدیه به 🌻امام زمانمون و سلامتی رهبر عزیزمون و شهید بزرگوار #محمودرضابیضائی شهید بزرگوار سلیمانی ، 🌸 جزء 1 🕊 شهیدسید حسین علم الهدی 🌸 جزء 2 🕊 شهید احمد سعادت 🌸 جزء 3 🕊 شهید غلامرضا سعادت 🌸 جزء 4 🕊شهیدعلی اکبر سعادت 🌸جزء 5 🕊 شهید علی نیکویی 🌸 جزء 6 🕊 شهید حسن عشوری 🌸 جزء 7 🕊 شهید محمدرحیم رحیمی 🌸 جزء 8 🕊 شهید اقلیمی 🌸 جزء 9 🕊 شهید محراب عبدی 🌸 جزء 10🕊 شهید سیاح طاهری 🌸 جزء 11🕊 شهید احمد مکیان 🌸 جزء 12🕊 شهید قلقلی 🌸 جزء 13🕊 شهید میلاد ولیپور 🌸 جزء 14🕊 شهید حسین جمالی 🌸 جزء 15 🕊 شهید حمیدرضا ابوالاحرار 🌸 جزء 16 🕊 شهدای نفتکش سانچی 🌸 جزء 17 🕊 شهدای غواص 🌸 جزء 18 🕊 شهید محمدجواد عسکری 🌸 جزء 19 🕊 شهید علی رضوانی 🌸 جزء 20 🕊 شهیدابراهیم هادی 🌸 جزء 21 🕊 شهید قاسم سلیمانی 🌸جزء 22 🕊 شهید عباس دانشگاه 🌸 جزء 23 🕊 شهید غلامرضا لنگری زاده 🌸 جزء 24 🕊 شهیدحامد جوانی 🌸 جزء 25 🕊 شهدای گمنام✅ 🌸 جزء 26 🕊 شهیدمرتضی کریمی 🌸 جزء 27 🕊 شهید عماد ، جهاد مغنیه 🌸 جزء 28 🕊 شهید احمد متوسلیان 🌸 جزء 29 🕊 شهدای شلمچه و دهلاویه✅ 🌸جزء 30 🕊 سلامتی جانبازان ✅ شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 از همه ی بزرگوارانی که در دوره ختم قرآن شرکت میکنند کمال تشکر و قدر دانی را دارم . اجر همگی با خانم سلام الله و شهیدان گرامی ان شاءالله 🤲🌹 ⭕️ به پیوی بنده اطلاع بدین
💚 بسم رب الزهرا💚 سلام عليكم ❤ بحول و قوه الهي و با دعاي خير امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❤ آغاز میکنیم: بیست و هشتمین ختم گروهی 💫 صلوات خاصه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها💫 به نیت سلامتی وجود مطهر 💞حضرت‌ امام زمان عجل‌الله تعالی‌فرجه‌الشریف💞 🌹 ۱۳۵ مرتبه به نام مبارک حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها🌹 🌹 به نیابت از صاحب الزمان علیه السلام و شهید محمود رضا بیضایی و شهدای مدافع حرم🌹 🌹هدیه به پیشگاه مطهر بانوی دو عالم🌹 (اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرِ مستودعِ فیها بعدد ما احاط به علمک) کسانی که برایشان مقدور نیست این صلوات را بگویند میتوانند ۱۳۵ صلوات بفرستند. 💞دعای امام زمان بدرقه راهتان باد💞 با تشکر💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --رها! --هوم؟ --الان کمرت بهتر نشد؟ --چرا یکمی بهتر شد. --حسام هزینه ی بیمارستان؟ --خیریه زدن رایگانه. فکری به ذهنم رسید -- سیاوش به تو پول داد؟ --آره چطور؟ --ببین من یکم پول دارم. توهم که میگی بهت پول داده. --خب که چی؟ --الان ساعت ۵صبحه میریم خونه تا تیمور نفهمه بیرون بودیم. اما واسه کار یه جوری جیم میزنیم میریم بازار. --رها اینا چیه بلغور میکنی؟ --بلغور نمیکنم دارم زر میزنم خیر سرم. --حالا گیریم زر بقیش بزن --بعدش میریم بازار و تو رو نونوار میکنیم. --با کدوم پول؟ --ای بــابـــا! تازه میگه لیلی زنه یا مرد! خب با پولی که داریم دیگه! --نمیشه. --چرا؟ --محض اِرا گفتم نمیشه! --گفتم چرا؟ -- خوش ندارم با پول عرق ریختن بقیه رخت بخرم تنم کنم! لجبازانه گفتم --اما مجبوری! --چرا اونوقت؟ --ببین حسام تو میگی به خاطر سر و وضعت بهت کار ندادن! خب سر و وضعتو یکم درس کنی کار حله!....... سر سفره تو فکر این بودم که حسام قبول کنه. نمیدونم اصلاً چیزی خوردم یا نه. تیمور روبه سیاوش و میترا گفت --امروز نمیخواد برید سرکار. میترا دخترارو ببر حموم و سیاوشم پسرارو. به من و حسام اشاره کرد --اما شما دوتا تا بوق سگ باید کار کنید! خوب تو گوشاتون فرو کنید!... کم کم داشتیم به خیابون نزدیک میشدیم. --چیشد حسام؟ --قبوله.....! کنار درب اتاق پرو ایستاده بودم در زدم. --چیشد پس؟ درو باز کرد و به لباسش اشاره کرد --چطوره؟ لب و لوچم آویزون شد --نه. دنبال یه پیراهن سرمه ای سیر بودم. --آقا میشه اون پیرهنو بیاری؟ بالاخره بعد از چندتا پیراهن سرمه ایه واسش خوب بود. یه شلوار کتون مشکی و کمربند چرم و یه جفت کفش اسپرت مشکی رو هم خریدیم. هزینه خریدا خیلی زیاد بود و مجبور شدم از پس انداز ۵۰۰هزار تومنم مایه بزارم. لباسارو گذاشتیم تو مغازه به عنوان امانت تا حسام فردا بره تحویل بگیره... تو خیابون چشمم افتاد به دستفروشی که عینک دودی میفروخت. --حسام! --هوم؟ -- از اونا هم بخر! --رها ولم کن! تو دلم دارن رخت میشورن! اما راضی شد و رفتیم عینک خریدیم..... همه ی پولامون تموم شده بود. نشستم سر جای قبلیمو و کارمو شروع کردم. حسامم رفت دنبال کار خودش. خیلی واسه حسام خوشحال بودم. اون روز اولین روزی بود که خریدن اینهمه لباسو باهم تحربه میکردم. از تموم کسایی که بالاشهر یه کاره ای بودن متنفر شده بودم. دلیل ظاهربینی آدما واسم قابل درک نبود... داشتم فکر میکردم اونا طعم خوردن نون کپک زده... شب گرسنه خوابیدن و ولگردی تو خیابونا از سر بی خانمانی رو چشیدن یانه... از همه بدتر طعنه های آدما بدترین چاقوی دنیا زبون آدماس! که به جای میوه دل پوست میکنن باهاش:) یه خانم نشست روبه روم و با لبخند دوتا تراول ۵۰تومنی گذاشت تو دستم. خندیدم و با ذوق گفتم --وااای اینا خیلی زیاده خانم! حرفی نزد و رفت.... ظهر با حسام رفتیم تو پارک و کیک و نوشابه خوردیم. دوتامون ۳۰۰تومن کار کرده بودیم. حسام هزاری آخرم گذاشت رو پولا و با دستش زد تو صورتش. -- قربونت کرمت اوس کریم! --درمونش یه کیفه. --چی گفتی؟ --کیف میزنیم. --غلط میکنیم! --تو نزن من میزنم! --بینم رها تو از کی تا حالا از این غلطا میکنی؟ معنی دار نگاهش کردم --اولین باره! کیف میزنم تا نفله نشم زیر کتکای اون مردک! --من نمیزارم تو کیف بزنی! --میزنم حالا میبینی. دستشو برد بالا --رها گفتم نه! --چیه میخوای بزنی؟ بیا بزن! ما دربست کتک خوریم مشتی! دستشو مشت کرد. ناخودآگاه بغض کردم --چیشد؟ --عصبانیم کردی یه خبطی کردم! بی هیچ حرفی رفتم سرجای قبلیم. انگار خدا بهم رو کرده بود چون بعد از ظهر ۵۰۰تومن کاسب شدم و واسم تعجب آور بود...... شب تو راه برگشت هیچ حرفی با حسام نزدم. نازک نارنجی نبودم اما انتظارم از حسام دراون حد نبود. تیمور تو حیاط منتظر بود. بدون هیچ حرفی ۶۵۰۰هزارتومن رو گذاشتم تو دستش و اومدم برم که صدام زد --هی دختر؟ برگشتم سمتش --چته چرا غمبرک زدی؟ بی هیچ حرفی بهش زل زدم. حسام اومد تو. --سام علیک. پولاشو گذاشت تو دست تیمور. --اینم سهم ما.... رفتم تو اتاق پیش میترا و بچه ها. --سلام. دخترا با شادی اومدن طرفم و سلام کردن. چشمم افتاد به میترا. به دیوار تکیه داده بود و سرشو گذاشته بود رو پاهاش. با صدای بلندی گفتم --سلام کردیما! سرشو بلند کرد و کلافه جوابمو داد. رفتم کنارش نشستم --چته چرا عزا گرفتی؟ --ولم کن حوصله ندارم. --برو بابا ادای این دخترای قری فری رو واسه من در نیار. -- ازم خواستگاری کردن! با ذوق گفتم --نگو که قبلم وایساد! کی هست حالا؟ --تو حیاطه! با فکر اینکه حسام از میترا خواستگاری کرده باشه یه نمه اخم بین ابروهام اومد. پرسیدم --حسام؟ "حلما" @berke_roman_15 👆🌺👆🌺👆🌺👆
"در حوالی پایین شهر" بغضش شکست و شروع کرد گریه کردن. --واااا چته چرا جنی شدی؟ سرو گذاشته بود رو پاهاش و گریه میکرد. سرشو آوردم بالا --چته تو میترا چرا همچین میکنی؟ --امروز که با بچها از حموم برگشتیم... گریه امونش نداد بغلش کردم و کمرشو نوازش کردم. --گریه نکون اینجوری دلم ریش شد!! --رها من نمیخوام ازدواج کنم! من نمیخوام زن یه مردی که سن بابامو داره بشم. با حرفی که زد اخمامو کشیدم تو هم و شونه هاشو گرفتم. --عین آدم بنال ببینم چی زر میزنی. با جدیت گفتم --هیس! گریه نکن فقط حرف بزن. --رها.. --جون رها؟ --امروز تو حیاط داشتم لباسای بچه هارو آویز میکردم رو بندلباس. سیاوشم هنوز با پسرا نیومده بود. تیمور صدام زد. رفتم پیشش اما برعکس بقیه ی روز ها خیلی باهام خوب حرف زد و تحویلم گرفت. قطره ی اشک گوشه ی چشمشو گرفت برگشته به من میگه زنم شو دوباره شروع کرد گریه کردن. با عصبانیت به بیرون اشاره کردم --چیــــی!؟ اون تیمور نامرد از تو خواستگاری کرده؟ تأییدوار سرشو تکون داد. --غـــــلــــط کردهــــه! ایستادم تا از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت ملتمس گفت --رها توروخدا نرو! الان میری چرت و پرت میگی ولش کن! برگشتم طرفش و کنجکاو گفتم --بینم نکنه قبول کردی؟ --نه به اون بالاسری قسم! --به سیاوش گفتی؟ --نه! اگه بگم خون به پا میکنه! کلافه نفسمو دادم بیرون --باشه بزار برم بیرون کاری به تیمور ندارم. با گریه گفت --رها من که بد بخت هستم تو بدترش نکن! نشستم روبه روش و به چشمای طوسی رنگش زل زدم. اشکاشو با دستام پاک کردم --میترا تو مثه آبجیمی! اشک گوشه ی چشممو گرفتم --نمیتونم بزارم اون مردک هرکاری میخواد بکنه! تنها کسی که میتونست کمکم کنه حسام بود که باهاش قهر بودم. رفتم تو حیاط دیدم حسام نشسته لب حوض. با فاصله ی خیلی خیلی زیاد از حسام دست به سینه نشستم لب حوض. --سام علیک خانم قهرو! جوابی ندادم. --جوابش واجبه ها! --سلام. برگشت طرف من --بابا من که گفتم غلط کردم. --باشه بخشیدم. خندید --مرامتو عشقه! --حسام گاومون زاییده دوقلو! --چرا؟ --دیوونه نشی بزنی به سیم آخرا! --رها بگو ببینم چیشده! --تیمور از میترا خواستگاری کرده. اخماشو کشید توهم --چیـــــی؟؟ --هیـــس آروم! --رها چی داری میگی؟ اون جای باباشه خیر سرش! یدفعه از جاش بلند شد و چاقوشو درآورد. آستینشو گرفتم --گاماس گاماس وایسا باهم بریم!کجا مشتی؟ --میخوام برم خون تیمور رو حلالش کنم. ایستادم روبه روش. --چیچی بلغور میکنی واسه خودت؟ --رها برو کنار بزار برم. سیاوش از اتاق اومد بیرون --چی میگید شمادوتا؟ چشمش رو چاقو تو دست حسام خیره موند. --اینو چرا درآوردی؟ حسام کلافه نشست لب حوض و سرشو گرفت بین دستاش. سیاوش عصبانی شد و با دستش زد تو سینه ی حسام --تو غلط میکنی رو رها دست بلند کنی؟ یقشو گرفت --چرا چاقو کشیدی واسش؟ حسام عصبانی بلند شد و سیاوشو هول داد عقب --به توچه؟ تورو سنن؟ هـــان؟ سیاوش داد زد --همش به منـــه! تو غلط میکنـــ... تیمور از اتاف اومد بیرون --چتونه این خراب شده رو گذاشتین رو سرتون؟ سیاوش گفت --چیزی نی آق تیمور شوما ناراحت نشو! دلم واسه سیاوش سوخت. همیشه به تیمور احترام میذاشت اما الان...... شام نون و پنیر بود میترا نیومده بود سر سفره. تیمور کنجکاو گفت --میترا کجاست؟ با اخم گفتم --خوابه گرسنش نبود. زیر لب گفت --اینجوری نمیشه که. یه لقمه گرفت و رفت طرف اتاق. همه با تعجب به هم دیگه نگاه میکردن. سیاوش تحمل نکرد و رفت دنبالش. چند ثانیه بعد صدای فریاد سیاوش و تیمور و صدای جیغ میترا بلند شد. حسام لقمه ی دستشو انداخت --ای بر شیطون لعنت. من و سیمین هم رفتین تو اتاق. میترا یه گوشه ایستاده بود و اشکاش بیصدا میریخت. سیاوش تیمور رو چسبونده بود به دیوار و بیخ گلوشو گرفته بود. حسام رفت جلو --ولش کن سیاوش! چت شد یهو؟ "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺