eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
964 دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
13 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
با اینکه زمستان است، با دیدن لبخند تــو بهـار در قلب ما شکوفه می‌زند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر ❣ ⚜ پيامبر اکرم صلى الله عليه وآله: 🌸 مَثَلُ الصَّلَاةِ مَثَلُ عَمُودِ الْفُسْطَاطِ إِذَا ثَبَتَ الْعَمُودُ نَفَعَتِ الْأَطْنَابُ وَ الْأَوْتَادُ وَ الْغِشَاءُ وَ إِذَا انْكَسَرَ الْعَمُودُ لَمْ يَنْفَعْ طُنُبٌ وَ لَا وَتِدٌ وَ لَا غِشَاءٌ 🍃مثل نماز، مثل ستون‌چادر است؛ اگر ستون محکم و برقرار باشد، طناب ها و میخ ها و پرده ها مفید خواهند بود؛ ⛔ ولی اگر ستون چادر بشکند، دیگر طناب ها و میخ ها سودی ندارند. 📿 التماس‌دعای‌فرج 🤲 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
هدایت شده از «دمشق شهر عشق»
راه های خوب برای صدقه: 🍁در كنار پنجره اتاق خوابت يك كاسه اب و يا غذا براي پرندگان بگذار و به اين كار عادت كن 🍁در یک پاکت لباس قرار بده و به كارگري زحمت كش هديه كن 🍁يك جعبه پس انداز در اتاقت بزار و هر بار که عصبانی شدی ، دلی شکستی، غیبتی کردی هزار تومان در اون بنداز و بعد از يك ماه اون رو باز كن و به نيازمندي بده و هر ماه این کار رو تكرار كن 🍁 بخشي از حقوقت را براي كفالت يتيم هزينه كن 🍁چند عدد صندلي بخريد و در مسجد بگذاريد هركس بر آن نشست و نماز خواند برايتان اجر نوشته ميشود 🍁 اگر در حال زدن بنزين هستيد به كارگر پمپ بنزين باقي پول را ببخش 🍁 اسان ترين راه صدقه به مردگان اگر مقداري آب در بطري شما به جا مانده آن را بر درخت كنار خيابان بده و نيت صدقه کن 🍁بر قلب هرانسانی شادي وارد كن (با لبخند با سخن نيكو با كمكي كوچك و ...) 🍁خنده و سلام بر نشسته ها و سخنان نيكو نيز يك صدقه است 🍁هنگام خوابيدن هركس را كه به تو بدي كرده و يا غيبت و سخن چيني و يا ظلمي به تو كرده را ببخش به همين راحتي اين صدقه است در کارهای خیر پیشقدم شوید.با دوستانتان اشتراک بذارید.شايد فردي به يكي از اين كارها عمل كرد و شما أجر برديد ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ @akse_nab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" چشمامو باز کردم و اتاق تاریک بود. دیگه سردم نبود و حالم بهتر شده بود. زیبا اومد تو اتاق و لامپو روشن کرد و اومد بالا سرم اما چادر پوشیده بود. --بیدار شدی مادر. --بله. چرا چادر پوشیدی؟ --آقا ساسان اینجاس. با شنیدن اسمش ناخودآگاه لبخند زدم و خیلی زود خودمو جمع و جور کردم. یه روسری آورد و انداخت رو سرم. --این پسر خودشو کشت بزار بگم بیاد ببینتت خیالش راحت شه. دستپاچه شدم و روسریمو مرتب کردم و نشستم رو تخت. چند دقیقه بعد صدای یاﷲ اومد. --بفرمایید. همینجور که سرش پایین بود اومد تو اتاق و نشست رو صندلی میز توالت. --سلام خوبی؟ با صدای ضعیفی گفتم. --سلام بله. --میخوای بریم دکتر؟ از یه طرف اصلاً بهم نگاه نمیکرد و از طرفی با فعل مفرد حرف میزد و این منو گیج کرده بود. --نه من خوبم. از رو صندلی بلند شد --خیلی خب خیالم راحت شد. --ببخشید انقدر مزاحم... برگشت و با لحن تندی حرفمو قطع کرد --رها انقدر این حرفو نزن باشــه؟! ناخودآگاه از حرفش ناراحت شدم و سکوت کردم. نفسشو صدادار داد بیرون و کلافه تو موهاش دست کشید. خواست حرفی بزنه اما منصرف شد و رفت بیرون. متعجب و ناراحت به رفتنش زل زده بودم که دیدم زیبا با یه سینی اومد تو. --رها چی به آقا ساسان گفتی؟ --هیچی چطور؟ --والا آخه انگار خیلی عصبانی بود. سکوت کردم و به غذاها زل زدم و با ذوق گفتم --وااای زیباجون چه غذاهایی! لبخند زد --بخور نوش جونت عزیزم. با ولع غذامو خوردم و ظرفاشو بردم تو آشپزخونه. نگاهم افتاد به جعبه ای که روی اپن بود. زیبا عینکشو از رو چشماش برداشت و هول شد --وای رها چرا اومدی بیرون؟ بدون توجه به حرفش گفتم --این چیه رو اپن؟ --عه این مال آقا ساسانه وقتی اومد دستش بود. گوشیشو برداشت و شماره ی ساسانو گرفت. کنجکاو بودم ببینم توش چیه. از ربان پاپیونیش معلوم بود هدیس. همین که زیبا رفت تو اتاق از نبودش استفاده کردم و در جعبه رو برداشتم. یه ساعت زنونه و یه کارت پستال کنارش بود. همین که خواستم کارت پستالو بردارم زیبا اومد و خیلی سریع درشو بستم. --زنگ زدم بهش گفت الان میاد جعبه رو میبره. --آهان. متفکر نشستم رو مبل و فکرم درگیر جعبه شده بود و همش با خودم شخصی که قرار بود کادو رو بگیره رو تصور میکردم. با صدای آیفون گوشی زیبا هم زنگ خورد و حواسش از ساسان پرت شد. هم ازش دلخور بودم هم کنجکاو بودم ببینم عکس العملش چیه. یه شال برداشتم و مرتب انداختم رو سرم و رفتم در رو باز کردم. --سلام ببخشید مزاحم میشم. --سلام. مراحمید. رفتم جعبه رو برداشتم و گرفتم سمتش. با ذوق جعبه رو گرفت. --دستت درد نکنه. خشک و جدی گفتم --خواهش میکنم. در رو بستم و دوباره نشستم رو مبل. عکس العملش در مقابل جعبه حرصمو درآورده بود و داشتم پیش خودم حرص و جوش میخوردم که زیبا از اتاق اومد بیرون.......
"در حوالی پایین شهر" --وای خاک بر سرم آقا ساسان هنوز معطله؟ --نه بستشو دادم بهش رفت. کنجکاو بهم خیره شد. --چیزیت شده؟ لبخند مصنوعی زدم --نه چیزی نیست خوبم. رفت و با یه ظرف میوه برگشت. چندتا گیلاس خوردم و از رو مبل بلند شدم. --کجا؟ --برم تو اتاقم. دستمو گرفت و معترض گفت --کجا میخوای بری؟ بشین یکم باهم حرف بزنیم. نشستم و به دیوار زل زدم. دوباره فکرم درگیر جعبه و شخصی که میخواد کادورو بگیره شده بود. همینجور داشتم پیش خودم با حرص میگفتم --معلوم نیست کادو رو واسه کی خریده. --کی؟ مات و مبهوت برگشتم سمتش --کی کی؟ عینکشو برداشت و لبخند زد --چیشده رها خانم با خودت حرف میزنی؟ با تعجب گفتم --مَــــــن؟ --خودت داشتی بلند بلند میگفتی معلوم نیست کادو رو میخواد به کی بده. خجالت زده لبمو به دندون گرفتم و سرمو انداختم پایین. --دوسش داری؟ تلخند زدم و سرمو آوردم بالا --داشتم! --یعنی الان دیگه دوسش نداری؟ دهن باز کردم تا قاطع و محکم بگم نه ولی نتونستم. --نکنه سکوت علامت رضایت به اینه که دوسش نداری؟ دستپاچه گفتم --نـَــــه! بلند بلند شروع کرد به خندیدن --رها چرا تکلیفتو با خودت مشخص نمیکنی؟ یه بغض عجیبی بیخ گلومو گرفت --نمیدونم باید چیکار کنم. تو مثلثی قرار گرفتم که رأسش منم و هیچ کدوم از ضلعاش تلاشی نمیکنن. --از مثلثه خارج شو. --منظورت چیه؟ --ببین رها تا وقتی که تو در رأس بمونی اونا به تو تکیه کردن و اطمینان دارن که تو همیشه هستی. ولی اگه تو بری اونا هم خراب میشن و اونوقته که میفهمن چقدر بهت نیاز دارن..... ساعت۳نصف شب بود و خوابم نمیبرد. یاد شبایی افتادم که با حسام میرفتیم مینشستیم لب حوض و حرف میزدیم. با یادآوری خاطراتش گریم گرفته بود و از طرفی به ساسان فکر میکردم. اینکه زیبا میگفت باید برم بیشتر از بقیه فکرمو درگیر کرده بود. با خودم فکر میکردم و به نتیجه میرسیدم که رفتنم کار درستیه اما همین که میخواستم تصمیم بگیرم یه حسی قدرت عقلیمو ازم میگرفت و بغض میکردم...... با صدای موبایلم چشمامو باز کردم و برش داشتم --الو؟ --سلام خوبی؟ --سلام شما؟ خندید --ساسان هستم. --سا.. سا... با شدت از رو تخت بلند شدم --آهان شمایید. --ببخشید بیدارت کردم. --نه من خواب نبودم. پیش خودش گفت --مشخصه. --چی گفتین؟ --هیچی میخواستم بگم بعد از ظهر وقتت آزاده؟ --چطور؟ --میخواستم باهم بریم کافی شاپ. با صدای بلندی گفتم --کـــافی شاپ! اونجا واسه چی؟ ساسان تقریبا از خنده داشت خفه میشد اما میخواست بروز نده. تازه فهمیدم سوتی دادم و شروع کردم به لعن و نفرین کردن خودم. --رها خانم؟ --بله. --میای یا نه؟ با ذوق گفتم --بله بله حتمـــــاً! دوباره سوتی داده بودم... بعد از اینکه تماسو قطع کردم با عصاهام رفتم تو هال. زیبا با دیدنم لبخند زد --سلام عزیزم صبحت بخیر. --سلام ممنون. --با کی حرف میزدی؟ --با کی؟ آهـــان با ساسان. زیبا با دیدن گیج بودنم گوشه ی لبشو برد بالا. --خب حالا انگار کی زنگ زده. با تأسف گفتم --کلی سوتی دیگه هم دادم. --خیلی خب بسه دیگه حالا چی گفت؟ --گفت بعد از ظهر بریم بیرون. --قبول کردی؟ با ترس گفتم --نباید قبول میکردم؟ دوباره گوشه ی لبشو کج کرد --چرا انقدر تو گیجی دختر؟ با لبای آویزون نشستم رو مبل. --چرا میشینی؟ --چیکار کنم پس؟ اومد بالاسرم. --پاشو! پاشو ببرمت حمام. --حمام واسه چی؟ --خب عزیزم مگه نمیخوای بری سر قرار!.... از حمام آوردم بیرون و نایلون روی گچ پامو باز کرد و یه بلوز و شلوار گلبهی عروسکی داد پوشیدم. یه سینی با محتویات صبححانه واسم آورد وبا یه نفر تماس گرفت. چند دقیقه بعد با صدای زنگ زیبا در رو باز کرد و صدای یه خانم اومد. دیگه تقریباً صبححونم تموم شده بود. یه خانم میانسال با لبخند اومد تو اتاقم. --سلام عزیزم. با تعجب گفتم --سلام. زیبا اومد پیش من --زهرا جان رها دخترم. رها اینم زهرا خانم آرایشگره. با تعجب گفتم --آرایشگر؟ زیبا یه نیشکون از پام گرفت و به خانمه لبخند زد. --زودتر کارتو شروع کن. زهرا خانم با لبخند چشمی گفت و اومد طرف من. --میخواید چیکار کنید؟ زیبا با لبخند گفت --عزیزم میخواد یه دستی به سر و صورتت بکشه. --که چی بشه؟ زیبا عصبانی لبخند زد --من برم واستون شربت بیارم. زهراخانم گفت --چه مامان پایه ای داریا! زمان ما مادرامون این کارارو خلاف میدونستن. نمیدونستم منظورش از کارا چیه و میترسیدم اگه بپرسم آبروم بره...... بعد از کلی گریه کردن حاصل از درد یه آینه داد دستم --بفرما حالا هی گریه کن. با دیدن صورتم اولش تعجب کردم اما بعدش لبخند زدم و شروع کردم به آنالیز کردن. ابروهام از حالت طبیعیش خارج شده و مرتب شده بود. پوست صورتم سفیدتر بود و این منو خوشحال کرد. --عزیزم خیلی ناز شدی! زیبا لبخند زد --خداکنه طرف سکته نکنه بد بخت.....
«🎥🌿» . . . مذهبےبـودن‌بہ‌پـروفآیل‌واسم‌واکآنت نیـست.🌱' بہ‌تیپ‌چآدرۍوشهدآیےهم‌نیست! مذهبےبـودن‌بہ‌اخلاق‌وخصوصیات‌خود شخصہ ...⁉️ اینڪه‌خودسآزی‌داشتہ‌بآشیم‌وگنآه‌نکنیم اینڪه‌درراه‌جهآد،درراه‌خداڪوشآباشیم وخیلےچیزاۍدیگھ! مذهبےبـودن‌ادعانیست‌عمله اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا خودت از اون نگاها که حواسمون نیست به زندگیمون بنداز، دمت گرم💖
⁉️حاجی میدونی دین یعنی چی؟ بزار برات به تعریف دلنشین و عمیق بگم☺️ "دین"‌یعنی‌مستقیم‌ترین‌راه،‌برای‌رسیدن‌به بالاترین‌لذتها😍 دین یعنی برنامه ای جذاب برای عبور پرسود از دنیا😎🌹 تو چقدر دیندار هستی؟ به همون میزانم تو دنیا لذت میبری و سود میکنی😊 دینداری کاره ادمای منفعت طلبه☺️ کاره‌ادمایی که دنبال بالاترین و موندگار‌ترین لذتهاهستن🥇 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا