🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ امام علی (ع)درنامه۳۱نهج البلاغه خطاب به امام حسن مجتبی(ع):پسرم همانا تورا به ترس ازخداسفارش میکنم که پیوسته درفرمان اوباشی،ودلت رابایادخدا زنده کنی وبه ریسمان او چنگ زنی.✨
♡•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
مادرت میگفت :
یک هفته قبل شهادت،
شب از لای در دیدم سر سجاده داره گریه
میکنه و با امام زمان حرف میزنه...
رفیق چی گفتی که دل امام زمانو بردی ؟
+سفارش مارو هم میکنی؟..
#شهیدانه
🍁«یک شب من را به روستایی به نام شبیشه در حمیدیه دعوت کردند، در آن منزل عکسهای شهید را نصب کرده بودند، بعد از اتمام مجلس یکی از حضار آمد دست من را گرفت و گفت میخواهم دستت را ببوسم که من قبول نکردم...گفت شما پدر شهید عمار هستی؟ گفتم بله، گفت باید به سیدعمار بگوییم البطل به معنی شیرمرد.
🍁او گفت در سوریه با پسرم بوده و با پیکر او به ایران برگشته. تعریف میکرد؛ کوچکترین حرکتی که ما از دشمن میدیدیم و نزدیک به محاصره میشدیم با سیدعمار تماس میگرفتیم و او ما را نجات میداد، او مسئول پرواز هواپیماهای بدون سرنشین بود و چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید که هواپیماها به پرواز درمیآمد و دشمن را نابود میکرد. یک شب نزدیک بود که دشمن ما را اسیر کند ولی سیدعمار بود که ما را از اسارت نجات داد.»👌
شهید مدافع حرم سید عمار موسوی🌹
❥↬•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ «برای امام زمان»
👤 استاد رائفی_پور
🔺 هرکاری میکنید به نیت امام زمان انجام بدید...مخصوصا درس خواندن👌
#معرفیشهید
شهید دفاعمقدس: سرلشکرعباس بابایی
فرماندهپایگاه هشتمشکاری،معاون عملیات نیروی هوایی ارتش
تاریخ تولد: ۱۳۲۹/۹/۱۴
محل تولد: قزوین
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۵/۱۹
محل شهادت: سردشت
نحوه شهادت: شلیک پدافند
محل مزار شهید: گلزارشهدای قزوین
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات💜
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#معرفیشهید شهید دفاعمقدس: سرلشکرعباس بابایی فرماندهپایگاه هشتمشکاری،معاون عملیات نیروی هوایی ا
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
* پانزدهمین روز چله*
❤️ شهید عباس بابایی ❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :*
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
🌱🌱🌱🌱
𑁍جامۅݩدھ ے بےڵیاقٺ𑁍:
#تلنگر
🌱بزرگیمیگفٺ:
همهمردمنسبتبههمدیگهحقالناسدارن!!
پرسیدمینیچیکهنسبتبههم؟
فرمودنوقتییکیزارمیزنه
تاامامزمانشروببینه.
یکیمبیخیالدارهگناهمیکنه!
اینبزرگترینحقالناسیهکهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(((:💔"
#این_امامنا🍂
🛑توسل شهید به حضرت زهرا(س)
🍃🌸 «من بودم و شهید امیر فرهادیانفرد و شهید عباس رضایی.
یک چیزی خورد به تنهام، به خودم اومدم. قد یه کُنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه چیز تمام شد».
◇ آروم گفتم: «امیر، کوسه!»
◇گفت: هیس!... دارم میبینمش...
🔹️ دیدم داره ذکر میگه. من هم شروع کردم. همینطور داشت حرکت میکرد. اگه کوچکترین صدایی در میاومد با تیر عراقیها سوراخ سوراخ میشدیم و اگه کاری نمیکردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه میشدیم.
امیر ذکر میگفت؛ من هم همینطور. کوسه برگشت ودوباره نزدیک نزدیکتر شد.
◇با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی...
◇ کوسه شروع کرد دورمون چرخید. میگفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش میچرخه، بعد حمله میکنه و دیگه تمومه.
◇ نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچوقت یادم نمیره:
🍃🌸 *- یا مادر، یا فاطمه زهرا(س)، خودت کمکمون کن...
◇ کوسه داشت همینطور نزدیک و نزدیکتر میشد ، یهو از کنارمون رد شد. اون طرفتر ایستاد. صدای امیر یک بار دیگه به گوشم رسید:
*- یا مادر...*
کوسه از ما دور شد و رفت.
امیر توی آب گریهاش گرفت.
◇ باورمون نمیشد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، عجیب عوض شده بود. اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگهاس.
◇ بیشتر وقتها غیبش میزد. پیداش که میکردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچیکش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از عملیات والفجر هشت افتاده بود.
توی این مدت اگه امیر اسم
حضرت فاطمه زهرا(س) رو میشنید، گریه امونش نمیداد.
📚کتاب آسمان زیر آب راوی: احمد شیخ حسینی
✨﷽✨
🌺☘️🌺
🌹امام رضا علیهالسلام:
اگر زمین به اندازه یک چشم برهم زدن از حجت خدا خالی بماند، ساکنانش را در خود فرو میبرد.
🌹یاضامن آهو🌹
🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ*
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨
☘کپی باذکرصلوات
عصرپاییزیتون بخیر🍂
پارت اول تاچهارم رمان"فرشته ای برای نجات" خدمتتون🤗
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_اول
در دنیایی که ما انسان ها در آن زندگی میکنیم،اتفاقات خوب و بد زیادی ،ممکن است برایمان بیفتد!
این اتفاقات گاهی مسیر زندگیمان را عوض میکنند.و این تغییر مسیر،یک شروع است،شروعی دوباره برای زندگی♡
همینطور که داشتیم با بچه ها از باغ خارج میشدیم،دنبال موبایلم میگشتم که یادم افتاد،توی باغ جاگذاشتم.
--ساسان!ساسان!؟
همینطور که داشت تلو تلو میخورد ،به طرفم برگشت و با چشمای نیمه باز و خمارش بهم زل زد.؟
_راستش من موبایلم رو جا گذاشتم،شما برید من خودم میام.
یه پوزخند زد و با سر تایید کرد.
راه رفته رو برگشتم ودر ویلا رو باز کردم،بوی گند سیگار و مشروب ،بدجوری حالمو بد کرد!همینطور که بایه دست دماغمو گرفته بودم به طرف مبلی که موبایلم روش بود رفتم و موبایل رو برداشتم.
از ویلا بیرون اومدم و همینطور که داشتم از باغ خارج میشدم،به این فکر میکردم که،خاله سوری بد بخت باید فردا با اون کمر دردش اینحارو تمیز کنه،و چقدرم فوش نثار ماها میکنه....!
سوار ماشین شدم و به طرف شهر حرکت کردم.
چون باغ خیلی دور تر از محوطه شهر بود،انگار که جاده رو بسته بودن و فقط ماشین من حق ورود به اون خیابون رو داشت،تاریک تاریک!
راستش اولش یه نمه ترسیدم ولی بعدش ترسم تبدیل به عادت شد.
کم کم تیر برق های کنار جاده شروع شد،و این یعنی وارد شهر شده بودم.
یدفعه حالم بد شد و مجبور شدم توقف کنم.
از شانس من کنار یه بستنی فروشی ایستاده بودم.
با همون حال نامیزون از ماشین پیاده شدمو به طرف مغازه رفتم ،نمیدونم چرا معازه دار که یه پسر هم سن و سال خودم بودم یه طور مشکوکی بهم نگا میکرد.
یه آب معدنی گرفتم و تلو تلو خوران خودمو به ماشین رسوندم،یکم از آب رو خوردم و بقیشو همونطور که وایساده بودم ریختم رو صورتم،خیسی صورتم رو باد ملایمی که در حال وزیدن بود از بین برد ولی انگار تو بدنم تنور روشن بود.
حس میکردم پاهام تحمل وزنمونداره.
همونطور که به ماشین تکیه داده بودم نشستم.
باد موهامو به این طرف و اونطرف میبرد.
باهمون چشمای نیمه بازم به آسمون خیره شدم،سیاه سیاه،اونقدری که دل سیاهم از نگاه با آسمون سیاه تر شد.
تو فکرم برگشتم به عقب،به روزایی که من یه پسر ۱۹-۱۸ساله بودم.
عاشق درس،اونقدری عاشق درس خوندن بودم که برعکس بقیه دلم میخواست زودتر کنکور بدم.
از پدر و مادرم تا همسایه ده متر اونور تر خونمون همه و همه ازم راضی بودن، به قول معروف آسه میرفتم و آسه میومدم.
یه خونواده معمولی داشتم،پدرم کارخونه دار و مادرم معلم بود.
ولی به قول خودش به اجبار پدرش این شغل رو انتخاب کرده بود و آخر سر هم دووم نیاورد.
استعفا داد.............
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_دوم
تک فرزندخونواده ی رادمنش،سال آخر دبیرستان بودم.
یه روز همینطور که داشتم از محوطه خارج میشدم،یه نفر داشت اسم من رو صدا میزد،عکس العملی نشون ندادم و به راهم ادامه دادم.
دستی به کمرم خورد،سرمو که برگردوندم،یه پسر با یه قد متوسط،هیلکی تپل،با صورتی گرد و موهای مشکی که سیاهی چشماش کاملا مشخص بود.
در حالی که داشت به من لبخند میزد دستشو جلو صورتم تکون میداد
--حالت خوبه؟
--بله ممنونم یه لحظه حواسم پرت شد،نشناختمتون شما؟
--خب من اسمم ساسانه،ساسان وصال،سال دومیم و تازه اومدم اینجا،تو این چند روزیم که اومدم هیچ دوستی نتونستم پیدا کنم،تا اینکه یه روز شمارو دیدم و پیش خودم گفتم که شاید بتونم با شما رفیق بشم.
دستشو به طرفم دراز کرد
--قبول؟
نمیدونم چرا یه حس بد داشتم،یه حسی که جلودار دستم میشد،ولی منم باهاش دست دادم
--منم حامدم.
حامدرادمنش.از آشناییت خوشوقتم.
--منم همینطور آقا حامد.
--خب دیگه من باید برم ،بقیه صحبتا بمونه واسه فردا.....!
اون روز همش تو فکر بودم،یه حسی ته دلم گواه بد میداد،انگار که یه علامت خطر بود،امامن ازش بی خبر بودم....!
روزها می گذشت و من و ساسان بیشتر باهم رفیق شده بودیم.
پسر بدی نبود، میشد بهش اعتماد کرد،شاید بخاطر اینکه من برادری نداشتم،حکم یه برادر کوچیک تر رو واسم داشت....
یه روز که داشتیم با هم حرف میزدیم ،ازم درخواست کرد که باهاش به مهمونی برم. اولش قبول نکردم،چون نمیدونستم که قراره کجا بره و با کی بره(هه اون موقع این چیزاواسم مهم بود)
ولی بعد بااصرارای ساسان قبول کردم برم.
اون روز بعد اینکه از مدرسه اومدم ،بهم پیام داد که ساعت ۶ عصر آماده باشم خودش میاد دنبالم.
نزدیکای ۶ بود که یه تیپ شیک و مردونه زدم و به مامان گفتم میخوام برم مهمونی،اونم قبول کرد.
تو راه ساسان انقدر منو خندونده بود که حال حرف زدن نداشتم.
بعد یه ساعت که تو راه بودیم جلوی یه ساختمون تقریبا بلند،توقف کرد و ازم خواست پیاده شم.
باهم به طرف ساختمون راه افتادیم.
ساسان جلو میرفت و منم به دنبالش.
با آسانسور به طبقه ای که ساسان گفت رفتیم و روبه روی در یه واحد ایستادیم،ساسان در زد و یه پسر قد بلند درو باز کرد.
وقتی وارد شدیم چندتا پسر دیگه هم توی خونه بودنو روی مبلا لم داده بودن،تا ساسانو دیدن همشون ایستادن و باهاش خوش و بش کرد،با چشماشون به من اشاره میکردن که ساسان منو بهشون معرفی کرد.
همون پسری که در رو باز کرده و حالا فهمیده بودم اسمش کامرانه،تعارف کرد بشینیم و بعد برامون کیک و بستنی آورد،خودشم نشست و همگی مشغول صحبت بودن که تلفن کامران زنگ خورد،رو صفحه رو نگاه کردو با یه چشمک
--به به جوجه رنگیا از راه رسیدن.
اولش نفهمیدم منظورش کیه ولی بعد که گوشیشو گذاشت رو بلندگو صدای نازک یه دختر بود.
همون موقع حس کردم که قراره یه اتفاقی بیفته،ولی به روی خودم نیاوردم.
چند دقیقه بعد زنگ آپارتمان زده شد و بعد ازچند ثانیه کامران همراه با چهار تا دختر به جمعمون اضافه شدن،هضم اون اتفاق واسم سخت بود واسه خاطر همین،با یه اخم و به حالت سوالی به ساسان نگاه کردم،اونم شونه بالا انداخت وبلند شد رفت به تک تک دخترا سلام کرد.
همشون به من اشاره میکردن که ساسان منو به اونا معرفی کرد،یکی یکی سلام کردن و منم خیلی جدی جوابشون رو دادم.
یکی شون با خنده گفت
--مثل اینکه آقا حامد هنوز خودمونی نیستن، بعدش یه خنده بلندی کرد.
اما من سرمو پایین انداختم و ترجیح دادم سکوت کنم.
بعد از پذیرایی از دخترا کامران روبه دخترا گفت
--خب بچه ها چرا نشستید؟
پاشید آماده شید دیگه!
کم کم داشتم به ماجرا پی میبردم و اول خودمو و بعد هم ساسانو به خاطر اونجا رفتنم لعن و نفرین میکردم ...............
از اون شب من عوض شدم،عوض که نه بهتره بگم عوضی شدم،نمیدونم اون شب چه نیروی کثیفی منو با اونا همراه کرد،ولی هر چی که بود،زورش زیاد بود و من رو از یه جایی به جای دیگه برد....
اولش یکم به قول ساسان بد قلقی میکردم ولی بعدش دیگه راه افتادم.
هر هفته مهمونی و سیگار کشیدنای به قول خودم تفریحی برام جای درس خوندن رو پر کرده بود....
به هر جون کندنی بود،کنکور دادم و توی دانشگاه مهندسی برق مشغول شدم.
ولی یه چیزی اینجا میلنگید،اونم من بودم.
دیگه از درس خوندن لذت نمیبردم،فقط واسه رفع فراغت درس میخوندم،نمراتم بد نبود،ولی اونی که من میخواستم نبود.
نمره ای که با جون و دل به دست میاوردم نبود،کلا هیچی مثل قبل نبود!............!
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_سوم
تا اینکه دانشگاهم تموم شدو لیسانس گرفتم.
پدرم زیاد پیگیر این که برم کارخونه پیش خودش باشم و اونجا مشغول به کار بشم،نمیشد،چون معتقد بود که من هر کاری رو که بهش علاقه دارم انتخاب کنم.
البته این مال قبل از اون اتفاق بود،چون بعدش صحبتام با پدرم شده بود یه سلام و یه شب بخیر ،همین!
مقصر خودم بودم.
نمیدونم تو اون مهمونی که واسه اولین بار با ساسان رفتم چه اتفاقی افتاد که منو از این رو به اون رو کرد.
همیشه تو ذهنم دنبال یه جواب واسه این سوال میگشتم،چرا و برای چی؟
انقدری تو این ۴ سال از خودم بدم اومده بود که حتی از نگاه کردن تو آینه خجالت میکشیدم.
نگاه کردن به چهرت اونم توی آینه،یه مرد میخواد!یکی که وقتی چهرشو میبینه بهش افتخار کنه،نه من....!
همین طور که به ماشین تکیه داده بودم،سرمو به طرف آسمون گرفتم،یادم به این افتاد که چهار سال بود باهاش حرف نزده بودم!
چهار سال با پررویی تموم هر غلطی دلم خواست کردم و نگفتم که ممکنه با سر بخورم زمین....!
همونطور که سرمو بالا گرفته بودم،با عمق وجودم فریاد زدم:خداااااااااااااااا
داری صدامو میشنوییییی؟
داری منو میبینییییی؟میبینی که تو باتلاق گناهم؟
خدایااااااااا!!دلت برام نمیسوزه؟منم هستماااااااا!!
چراکمکم نمیکنییی؟؟.
این جمله رو که گفتم سرمو تکیه دادم به ماشین،انگار آروم شده بودم.
باد تند تر شده بود.
اصلا حواسم به زمان نبود،داشتم با گریه حرف میزدم.
دوباره به آسمون نگا کردم و این بار آروم تر از قبل :خدایااا،میشه یه فرشته واسه نجات سر راهم قرار بدی؟
خدایا!دلم فرشته میخواد.همین جاااا،روی زمین.....!
هوا خنک بود و کم کم داشت سرد تر میشد.
همین که خواستم از رو زمین بلند شم،صدای بوق یه ماشین و پشت سرش یه صدای جیغ.
یه لحظه مخم هنگ کرده بود،وقتی به خودم اومدم یه ماشین با سرعت، از جلو چشمام عبور کرد.
به اطراف نگاه کردم،هیچ کس نبود،حتی اون مغازه ای که ازش آب خریدم بسته بود.
وسط خیابون یه جسم سیاه،توجهم رو جلب کرد.....
جلوتر رفتم ،درست بود.
صدای جیغ مال اون دختر بود،آروم رو زمین خوابیده و چادرش دورش بود.
اون موقع واقعاً نمی دونستم باید چیکار کنم!گوشیمو از جیبم درآوردم زنگ بزنم اورژانس ولی آنتن نداشت.
سرمو نزدیک قلبش بردم تا بفهمم قلبش میزنه،شانس آورده بود،هنوز داشت نفس میکشید.
هیچ جای بدنش خونی نبود،خیلی ترسیده بودم،باید نجاتش میدادم!
تو یه لحظه تصمیم گرفتم که خودم به بیمارستان برسونمش ،خیلی سعی کردم که دستم به بدنش نخوره و این فکر متعجبم کرده بود.
با وجود چادری که داشت کارم راحت تر شد و از روی چادر بلندش کردم.
روی صندلی عقب ماشین با احتیاط خوابوندمش........
اونشب تا نزدیک ترین بیمارستان بهتره بگم پرواز کردم.
تا رسیدم به بیمارستان رفتم داخل و از پرستارا خواستم که یه تخت بیارن و اونو با خودشون ببرن.
دکتر معاینش کرد و گفت که سریع باید بره اتاق عمل،چون خون توی سرش لخته شده بود،بخاطر همین هم هیچ خونی ازش نیومده بود و دکتر از این موضوع خیلی نگران بود.
بعد از اینکه اونو به اتاق عمل بردن،یه پرستار یه فرم بهم داد و نسبت من با اون دختر رو جویا شد.
خداروشکر اون قدری ذهنم کار میکرد که واسه عمل باید رضایت پدر یا همسر باشه ،ولی من هیچ کدومش نبودم.
از اون طرف جون یه نفر در خطر بود،یه لحظه از دهنم پرید و گفتم همسرش هستم.
پرستار یکمی تعجب کرد و بعد ازم خواست که شناسناممو بدم، منم گفتم مسافرت رفته بودیم و شناسنامه همرام نیست و با چند تا دروغ دیگه پرستار رو راضی کردم.
--هزینه عمل ۵میلیون تومنه،تا پرداخت نشه ما نمیتونیم کاری انجام بدیم.
فقط به نجات جون اون دختر فکرمیکردم.
یادم به کارت پس اندازم افتاد،دست تو جیبم کردم خدارو شکر همراهم بود،کارتو دادم و خدا خدا میکردم ،۵ تومن توش باشه،که همینطور شد.
روی صندلی بیرون اتاق عمل نشسته بودم و سرمو بین دستام گرفته بودم،از یه طرف سردرد داشتم و از طرف دیگه منتظر بودم که عمل تموم بشه و چقدر این انتظار سخت بود.
واسه اولین بار طعم تلخ انتظار رو میچشیدم،اونم واسه یه آدمی که اصلا نمیشناختمش!
در شیشه ای باز شد و دکتر اومد بیرون،به طرفش رفتم و حالش رو پرسیدم.
--ببینید، خوشبختانه خون لخته شده در مغز بیمار،تو شرایطی نبود که باعث ضربه مغزی و در نهایت،مرگ واسه ایشون بشه،و متاسفانه بیمار رو به کما برده!
ماهر کاری از دستمون بر میومد واسشون انجام دادیم.واسشون دعا کنید.!
اینو گفت و رفت، تو اون لحظه میخواستم زمان به عقب برگرده و من،جلوی اون ماشینی که اینکارو باهاش کرد رو بگیرم اما نشدنی بود.....
با قدم هایی که به زور برمیداشتم طرف صندلی رفتم و نشستم.
دلشوره عجیبی داشتم،یه حسی که قابل وصف نبود......
در شیشه ای باز شد و چنتا پرستار با روپوشای آبی دور یه تخت بودن و داشتن به من نزدیک میشدن............
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ چهارم
بلند شدمو به طرف تخت رفتم.
یه حسی اجازه نگاه کردن به صورتش رو بهم نمیداد.چند ثانیه ای به روپوش آبیش نگا کردم.
همینطور که پرستارا به طرف CCUحرکت میکردن منم وسط سالن ایستاده بودم و به رفتن اونا نگا میکردم.
یه حسی میگفت باید توبه کنم و از خدا کمک بخوام!چون فقط و فقط خدا میتونست جون اون دختر رو نجات بده،به ساعت روی دستم نگا کردم،
۳ نصف شب ،یه ساعت و نیم مونده بود تا اذان، خدارو شکر کردم که لااقل زمان اذان رو به لطف مامانم یادم بود.
از بیمارستان خارج شدم و به طرف یه نیمکت توی حیاط بیمارستان رفتم نشستم و به آسمون نگا کردم.
سیاهی شب رو ستاره هاقشنگ تر میکردن و چشم آدم رو از تماشاخسته نمیکردن.
سردردم هم بدتر شده بود!
هوا خنک بود و من با یه پیرهن،لرز کرده بودم.
بلند شدمو به طرف حوضی که وسط حیاط بود رفتم، خنکی آب حوض دستمو بی حس میکردولی لذت بخش بود!
با دوتادستم به صورتم آب زدم اونقدری یخ بود که دندونام به لرزه افتاد.
با همون آب حوض وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم.
روبه قبله نشسته بودمو سرمو انداخته بودم پایین روم نمیشد سرمو بالا بیارم.
حس میکردم اونجا جای من نیست،تا اینکه صدای اذان بلند شد،با اولین الله اکبر بغضم شکست و به سجده رفتم،انگار صدای اذان راه گلومو باز کرده بودهق هق میکردم و طلب بخشش!
--خدایا غلط کردم،اشتباه کردم،تو به بزرگیت ببخش،خدایا میدونم گناه کارم،میدونم بنده بدی واست بودم،اما تو بزرگی،به بزرگیت منو ببخش! حس میکردم،دلم به وسعت دریا پر بود!اونقدری که دلم میخواست تا هر موقع که چشمام کور شد گریه کنم!
--خدایا مگه نگفتی گناها با توبه پاک میشه؟مگه نگفتی اگه بگیم خدا توهم جوابمون رو میدی؟خدایا دلم گرفته،اونقدری که چیزی نمونده تا خفه شه!
منو ببخش!منو ببخش!
وقتی سرمو از روی سجده بلند کردم،حس میکردم که خالی شدم،دیگه احساس گناه نمیکردم،اذانم تموم شده بود،پا شدم و دو رکعت نماز صبحمو خوندم،بعد از تموم شدن نماز به سجده رفتمو،از خدا خواستم جون اون دختر رو نجات بده،کمکش کنه!
از نمازخونه اومدم بیرون و به طرف CCU رفتم تا ببینم حالش چطوره.
--سلام خانم،من همراه اون خانمی هستم که چند دقیقه پیش بردینش CCU.
هنوزم بی هوشه؟
--آهان همراهشون شمایید؟کجا بودید تا الان ؟میدونید چقدر دنبالتون گشتم؟
--چرا ؟مگه اتفاقی افتاده؟
--نه اتفاقی نیفتاده فقط،این بسته رو باید بدم بهتون.
با کنجاوی به بسته روی میز نگاه کردم.
--میتونم بپرسم این چیه؟
--بله اینا وسایل شخصی همسرتونه.
داشتم فکر میکردم که اینارو باید چیکار کنم،چون من اصلا اون رو نمیشناختم و تو اون لحظه خودمو بخاطر گفتن اینکه همسرشم لعنت کردم، ولی از یه طرف اگه اونو نمیگفتم الان اون زنده نبود!
از فکر و خیال اومدم بیرون و بسته رو بایه تشکر برداشتم و به طرف صندلی رفتم.
اولش،واسه باز کردنش کنجکاو نبودم و اجازه این کار رو به خودم نمیدادم،اما نگاهم به کاغذی که روی بسته بود افتاد.
که روش یه چیزایی نوشته شده بود.
کنجکاویم واسه اون نوشته گل کرد و بسته رو باز کردم و فقط اون کاغذ رو برداشتم.روش یه آدرس بود!
تو ذهنم آدرسو مرور کردم ،تا حالا اونجا نرفته بودم اما انگار یه بار اسم اون خیابونی رو که توی آدرس هم نوشته شده بود رو دیده بودم.
هرچی فکر کردم،چیز دیگه ای یادم نیومد.
دیگه تقریبا نزدیکای صبح بود.
از بیمارستان اومدم بیرون و یه بار دیگه آدرس رو مرور کردم،حسابی کنجکاو بودم بدونم محل آدرس کجاس،سوار ماشین شدم و یه نگاه به آدرس کردم و راه افتادم.
انقدر غرق در ادرس بودم که حواسم به خیابونا نبود،یه خیابون به نظرم آشنا بود،یکمی فکر کردم؟!
درست بود همون خیابون دیشب،دقیقاًهمون بود.
جلوتر که رفتم رسیدم به یه گلستان شهدا.
هم تعجب کرده بودم هم اینکه میخواستم دلیل رفتن اون دختر رو به اونجا بدونم،از ماشین پیاده شدم.
یکی یکی قبرارو شمردم تا رسیدم به قبری که توی همون ادرس اسمش بود.
قبر یه شهید بود،یه شهید گمنام.
یه نگاه به اطرافم انداختم،همه و همه قبر بود، بالاسر هر قبری هم یه چراغ و یه درخت کاج،صبح زود بود و هنوز خورشید کامل طلوع نکرده بود،دوباره به قبر نگا کردم،یه حس خوبی داشتم!
انگار که به دور از دغدغه هام یه جایی پر از آرامش ،پر از انرژی مثبت!
همونطور که کنار قبر نشسته بودم فاتحه
خوندم و برای بار چندم به قبر نگا کردم.
یه بغض عجیبی تو گلوم نشسته بود.
مثل یه بچه ای که مادرش رو تو شلوغی گم کرده بود .
یدفعه بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن،حالم دست خودم نبود،سرمو گذاشته بودم روی قبر و گریه میکردم،تو همون حال داشتم خودمو مرور میکردم!...........
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیشہسرگردوݩ
نمیشہآواره
ڪسےڪہتودنیــآ
حسیݩعلیہالسلام
رادوسٺداره♥️:)
@mahmoodreza_beizayi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است...
حاج حسین یکتا از یک خانم ارمنی و ارادتش به شهدا میگوید...
@mahmoodreza_beizayi
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ امام علی(ع):۳خصلت موجب جلب محبت می شود:خوش رویی،ملایمت،فروتنی.✨
♡•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313