"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصتم
آرمان با دیدن قبر مامانش، دوید و با دستاش قبرو بغل کرد و بوسید.
من و مامانم عقب تر بودیم.
--الهی بمیرم! چقدر دلش تنگ شده بود بچم.
راستی حامد، پنجشنبه، هفت کتایونه.
--یعنی دو روز دیگه؟
مامانم گریش گرفته بود و متوجه حرفم نشد و رفت پیش آرمان.
نزدیک نیم ساعت اونجا بودیم و بعدش به درخواست مامان، واسه آرمان لباس خریدیم....
--مامان؟
--جانم؟
--میای بریم مزار شهدا؟
با خوشحالی جواب داد
--اره مامان! اتفاقاً چند وقته نرفتم.
--پس الان میریم.
--آرمان توام موافقی؟
با ذوق گفت
--ارههه تازه میتونم دوستامم ببینم.
همین که رسیدیم، مامان اول چند تا شیشه گلاب خرید.
بین سنگ قبر ها راه میرفت و روشون گلاب میریخت و باهاشون حرف میزد.
آرمانم با دیدن چند تا پسر همسن و سال خودش با خوشحالی دوید طرفشون.
رفتم جای همیشگی!
نشستم و قبر رو بوسیدم.
حس میکردم آرامشی که داشتم هیچ جایی حس نمیکردم.
قبر رو با گلابی که از مامان گرفته بودم شستم.
--سلام رفیق!
میدونم بی معرفتم! میدونم که ازم دلخوری! بخدا شرمندتم!
فکرم بدجوری درگیره! درگیر تصمیمی که نمیدونم چیه و قبول کنم یا نه!
از اون طرف اون دختر تنهاست و حس میکنم دِینی به گردنمه، که باید ادا کنم!
کمکم کن! تو اون بالایی!
همونجا توی آسمون......
حواسم نبود که داشتم گریه میکردم.
اشکمو پاک کردم و سرمو گذاشتم رو قبر و دوباره قبر رو بوسیدم.
--حامد جان مامان؟
سرمو بلند کردم و با لبخند به مامانم نگاه کردم
--جانم مامان؟
متوجه نم توی چشمام شد و ناراحت نگاهم کرد
--انشاالله که به خواستت برسی مامان!
بلند شدم و دستشو گرفتم و بوسیدم.
--واسم دعا کن!
--باشه مامان دعا میکنم.
رفتیم پیش آرمان و آرمان من و مامانم رو به همه دوستاش معرفی کرد.
مامانم به همشون یه مشت شکلات کاکائویی داد.
این کارش از روی ترحم نبود و همیشه از وقتی که یادمه، به بچها حس خوبی داشت.....
رفتیم خونه و مامان رفت تا ناهار درست کنه.
با آرمان رفتیم تو اتاقم.
صدای مامان از آشپزخونه اومد
--حامد؟
--جانم مامان اومدم.
رفتم تو آشپزخونه.
--حامد برو آرمان رو ببر حمام، بچم این لباسارو هی پوشیده، عموم پرو میکنن بالاخره.
--چشم.
رفتم تو اتاق و به آرمان چشمک زدم.
--بدو تا بریم.
سوالی نگاهم کرد
--کجا بریم داداشی؟
--حمام.
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین
--آخه من خجالت میکشم.
--خجالت نداره داداشی. سفارش مامانمه.
گفته حسابی حمامت کنم.
خندید و قبول کرد.
مامانم اومد تو اتاق و دوتا شامپو داد به آرمان.
آرمان با ذوق به شامپو ها نگاه کرد
--وااای مرسیی خاله.
مامانم لپشو کشید
--خواهش میکنم شازده کوچولو.....
آرمان رو بردم حمام و به روش مخصوص و عجله ای خودم شستمش.
خودمم دوش گرفتم و اومدم بیرون و نماز خوندم.
رفتم تو آشپزخونه و کمک مامان سالاد درست کنم.
--حامد مامان ریز خرد کن.
--مامان همینجوری خوبه دیگه.
ذهنم درگیر حرف یاسر شد و با فریاد مامانم مبهم نگاهش کردم
--چی مامان؟
با بهت به من نگاه کرد
--میگم دستتو بریدی.
به دستم نگا کردم و دیدم داره ازش خون میاد.
--بلند شو! بلند شو خودم درست میکنم.
دست و پا چلفتی تر از تو نیست!
خندیدم و دستمو شستم.
--مامان جان انقدر حرص نخور!
--حرص منو میخوره.
رو انگشتم چسب زخم زدم و موبایلم رو برداشتم..........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
۲۷ آبان ۱۴۰۰
۲۷ آبان ۱۴۰۰
۲۷ آبان ۱۴۰۰
•°~☕️🍪💚
✨اگهخدامیتونهشبروبهروز
تبدیلڪنه،پسحتمامیتونه
یهمشڪلروبه حڪمتتبدیلڪنه!✨
آسودهباش،
ڪشتیِماراخدامیرانَد :")
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
۲۷ آبان ۱۴۰۰
💥خدایی چقد بده که یکی مذهبی باشه ولی مبارزه با نفس بلد نباشه...
مثل این میمونه یه نفر اشپز باشه👨🍳
ولی نیمرو بلد نباشه...😐🍳
اقا...
اگه نیمرو بلد نیستی پس چطور اشپز هستی؟😅
اگه مبارزه بلد نیستی پس چطور مذهبی هستی؟🤨
کسی که مبارزه نمیکنه و مذهبیه شک نکن نمیتونه مذهبی بمونه....😞
ینی عمرا بتونه...
خودمون کم ندیدیم کسایی که مذهبین ولی اهل خیلی از گناهای کبیره و زشت هم هستن💔
دلیلش چیه؟خب دلیلش همینه که بنده خداها مبارزه بلدن نیستن....
ینی کسی هم بهشون یاد نداده....تواگه میخوای ایمانت حفظ بشه باید مبارزه با نفس رو یاد بگیری وگرنه قطعا توی اخرالزمان سقوط میکنی...این یه چیزه صددرصدیه....حتیاگهمذهبیومسجدیهمباشی😊💔
👌مبارزه با نفس نخ تسبیح دینہ
👤استاد پناهیان عزیز•.
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
۲۷ آبان ۱۴۰۰
#معرفیشهید
شهید دفاع مقدس: حسینخرازی
فرماندهلشکر۱۴ امامحسین(علیهالسلام)
تاریخ تولد: ۱۳۳۶/۶/۱
محل تولد: اصفهان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۸
محل شهادت: شلمچه
نحوه شهادت: اصابتترکش
محل مزار شهید: گلستانشهدایاصفهان
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات🌼
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
۲۷ آبان ۱۴۰۰
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * بیست و هفتمین روز توسل*
❤️ شهید حسین خرازی❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
۲۷ آبان ۱۴۰۰
۲۷ آبان ۱۴۰۰
۲۷ آبان ۱۴۰۰
امام زمان
دل آمده از غمت به جان ادرکنی
جان آمده بر لب الأمان ادرکنی
ترسم که بمیرم و نبینم رویت
یا_مهدی صاحب الزمان ادرکنی
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
۲۷ آبان ۱۴۰۰
✍آیت الله بهـــجت(ره) :
با اینکه می دانیم امام زمان عــج
واســـــطهی بین ما و خــداست
مـــــع ذلڪ به فـــــکر او نیستیم.
ای کاش می دانستیم که احــتیاج
او به ما و دعـــــای ما بـــرای او
به نفـع خود ماست وگرنه قرب و
منزلت او در نزد خدا معلوم است.
۲۷ آبان ۱۴۰۰
#شهید_مهدی_زینالدین
در زمان غیبت کبری به کسی منتظر گفته میشود و کسی میتواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور #امام_زمان (عج) .
خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت طلبی میخواهد.
📚بخشی از وصیتنامه شهید
#شب_جمعه با شهدا
۲۷ آبان ۱۴۰۰