[💜🌱]#یاصاحــبالزمــان
روزسهشنبهبودکهرفتیوسالهاست
بغضغروبجمعهیمناین سهشنبههاست🌺🌸
*🚫ارسال شکلڪ به نامحرم ممنوع🚫*
#تلنگر
""براے هر دو جنس هست ولے کوتا به دخترا مثالش زدیم چون اونا عشق و محبت رو بیشتر بلدن و یجوراے احساسے *تر* رفتار میکنند""
*خواھر من!*
*وقتے تو پاے نوشته ھاے من شکلڪ میزنے✨*
*من دقیقا یڪ نفر را تصور میکنم که سرش را کج کردہ خیرہ به من و دارد لبخند میزند❗*
*وقتے مےنویسے: مچکرم*
*من یڪ نفر را تصور میکنم که عین بچھ ھا لوس مےشود و دلنشین لبخند میزند!!🙃*
*و با صداے نازڪ تشکرش را میریزد توے قلب من.❤️*
*وقتے ایموجے سر کج کردہ و خندیدہ طورے که دندان ھایش معلوم باشد.😅*
*من ھمیشه قبل از اینکه مطالبت را بخوانم صدایت را میشنوم🎼*
*که دارد رو به دوربین مےگوید سیب و بعد ھم ریسه مےرود.*
*وقتے عکس دختر بچه مےگذارے و بالایش مےنویسی:😇*
*عجیجم، نانازم، موش کوچولو، الھییییے، قربونش برم و...*
*من همین حرف ھا را با صداے خیالےات میسازم🦋*
*و از این ھمه ذوق کردنت لبخند مے زنم☺️*
*من مریض نیستم حتے قوہ تخیلم*
*بالا*
*نیست!*
*من پسرم......*
*وتو*
*دختر......*
*من آھنم و تو اھن ربا☝️*
*من اتشم و تو پنبه*
*یادت نرود☝️❌*
*خصوصے ترین رفتارت را عمومے نکنی✋❌*
*خواھرم یادت بماند با نامحرم فاصله ات رو حفظ کنی.*
*چه نیازے به ارسال شکلڪ دارے که حتما طرف مقابلت چهره ات را درڪ کنه؟؟!*
*یادت باشه شکلڪ ھا براے روابط صمیمانه طراحے شدہ اند!!!👌*
*یادت بماند ما باھم نامحرمیم☝️⛔*
ذڪرروزسہشنبھ:
-یاأرْحَمَالرّاحِمینْ
﴿إیمِهرَبانترینمِهرَبانان﴾
۱۰۰مرتبہ...
💐🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷💐
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
أسْعَدُ العَجَمِ بِالإسلامِ أهلُ فارِسَ
خوش بخت ترين ملّت غير عرب به واسطه اسلام، مردم ايرانند .
💐 #دهه_فجر_مبارک🇮🇷
هدایت شده از ⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از ⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از ⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
#حدیثروز
امام على عليه السلام:
برخورد خوب بر استحکام برادری می افزاید
حُسنُ اللِّقاءِ يَزيدُ في تأكُّدِ الإخاءِ
غررالحكم حدیث 4827
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
" سه شنبه"
۱۹🍃 بهمن 🍃 ۱۴۰۰
🌺یازدهمین روز 🌺
❤️ شهید دانیال غازی ضاوی ❤
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :*
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله شامل شفاعت شهید قرار بگیریم
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
↻ #معرفیشھید🌿🕊
⇦نامونامخانوادگی:شهیدآقادانیالغازیضاوی🧔🏻
⇦تاریختولد:۱اسفند۱۳۶۶👶🏻
⇦تاریخشھادت:۲۸دی۱۳۹۳🌱
⇦محلتولد:لبنان
⇦محلشھادٺ:قنیطره🌃
⇦محلدفن:روضهالشهداشهرک خیام🕌
⇦وضعیتتأهل: متاهل💍
⇦تعدادفرزندان: ۱_👼🏻
•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_پنجاه_هفتم
چشمامو باز کردم و همه جا تاریک بود.
فکر کردم خواب میبینم.
چشمامو چندبار باز و بسته کردم اما باز همه جا تاریک بود.
ذهنم شروع به یادآوری اتفاقات کرد.
صحنه ی آخری که ساسان با سر رفت تو شیشه جلو چشمام نقش بسته بود و بغضم شکست.
خدا خدا میکردم زودتر ببینمش.
گریم به هق هق تبدیل شد و سکوت اتاقو شکست.
در با لگد باز شد و باریکه ی نور باعث شد تا چشمامو ببندم.
آروم آروم چشمامو باز کردم و با دیدن شخصی که توی تاریکی بود با ترس گفتم
--ت..تو...ک..ی..ه..هستی؟
اومد نزدیک و با صدای آرومی گفت
--رها منم حسام!
نمیدونستم باید حرفشو باور کنم یانه با تعجب گفتم
--ح..ح..حسام؟
قبر از اینکه حرف بزنه چند نفر دیگه اومدن تو اتاق و با اشاره ی حسام کمکم کردن بلند شم.
--ببریدش.
شب بود و از حیاط بزرگی که ازش رد میشدم فقط تونستم سایه ی درختارو ببینم.
رسیدیم به یه عمارت و منو بردن اونجا....
یه هال بزرگ مربعی شکل که کفش با سرامیکای براق ترکیبی از رنگ طلایی و سفید بود و وسطش یه دست مبل سلطنتی شیری رنگ و دورتادور هال از مجسمه های قیمتی تزئین شده بود.
یه راه پله ی مارپیچ سمت چپ بود که به چندتا اتاق ختم میشد.
مضطرب به اطراف نگاه میکردم و با دیدن مردی که از راه پله ها میاومد پایین ریز بهش خیره شدم.
یه مرد میانسال با موهای جو گندمی.
ته ریشی که روی صورتش بود سنشو بالاتر میبرد.
یه دست کت و شلوار مشکی با کفشای ورنی
مشکی رنگ.
نشست رو مبل و با لبخند کریحی بهم خیره شد.
خندید
--به به گل سرسبد مجلس!
بفرما بشین دختر.
از ترس زبونم بند اومده بود.
حسام کنارم ایستاد و آروم گفت
--بشین رها.
هیچ عکس العملی نشون ندادم.
خندید
--ولش کن حسام کم کم آروم میشه.
بلند شد و همینجور که دستشو توی جیباش کرده بود شروع کرد قدم زدن.
--میدونم از اینکه اومدی اینجا خیلی کنجکاوی که بدونی اینجا کجاس!
لبخند زد
--مگه نه؟
دوباره ادامه داد
--خب اول از همه باید بگم که من شهرامم.
از اونجایی که پیدا کردن دخترای خوشگلیمثل تو واسه من خیلیـــی اهمیت داره و تأیید شده ی آقا حسام هستی پیش خودم گفتم
دیگه چی بهتر از این؟
دختر که هست! خوشگلم که هست!
دستاشو باز کرد
--بهتر از این نمیشه!
با هضم حرفاش توی ذهنم بغض کردم و قطره ی اشکی از چشمم پایین ریخت.....
اینبار بردنم توی یه اتاق.
چندتا دختر با شکل و شمایل های مختلف اونجا بودن و گریه میکردن.
خانمی که منو برده بود اونجا دستمو گرفت و گوشه ای نشوند.
هاج و واج به اطرافم خیره شده بودم.
با فکر کردن به ساسان بغضم شکست و شروع کردم آروم گریه کردن.
یکی از دخترا که به ظاهر آروم تر از بقیه بود اومد سمتم.
--تو دیگه چرا دختر؟
--چرا چی؟
تأسف بار سرشو تکون داد.
به تک تک دخترا اشاره کرد و ادامه داد
--هر کدوم از اینایی که میبینی یه دردی داشتن که با اومدن به اینجا دلشون هوای دردای قبلیشونو میکنه و واسه داشتنش گریه میکنن.
تلخند زد
--مثلاً اومدن اینجا کار کنن ولی هیچکس نمیدونه چه کاری میکنن.
--یعنی چی؟
--یعنی اینکه حتی اگه بابات سرتو گذاشته بود لب باغچه تا تمومت کنه باید تموم میشدی و اینجا نمیاومدی!
ترس بدی به دلم نشست
دستشو گرفتم و با گریه نالیدم
--توروخدا واضح حرف بزن!
نگاه ترحم آمیزی بهم انداخت و آرومتر گفت
--نمیدونم تورو کی خرت کرده ولی من و این طفلکیارو یه پست فطرت عوضی به اسم حسام خرمون کرد و انداختمون توی بهتره بگم فاضلاب.
خودمو میگم.
اولش قول کار کردن تو بوتیک رو بهم داد ولی اینجا به جای لباس دختر میفروشن.
با بغض ادامه داد
--از وقتی که من اومدم ۵۰ نفر اینجا بودن و هر شب دوسه تاشونو بردن و دیگه ندیدمشون.
ایناییم که میبینی آدم یکی دو ساعتن.
با بغض و ترس گفتم
--ی.. ی.. یعنی
حرفمو قطع کرد
--آره دختر جون بهش میگن قاچاق انسان.
تلخند زد
--ولی به تو نمیاد بد بخت بیچاره باشی!
دلم میخـاست بهش بگم من با پای خودم نیومدم.
دلم میخواست بهش بگم تازه داشتم طعم عشق و زنذگی واقعی رو همراه کسی که یه عمر منتظرش بودم میچشیدم.
ولی حرفام اشک شد و در سکوت از چشمام بارید.
بیصدا اشک میریختم و به سرنوشتم فکر میکردم.
سرنوشتی که جز درد و رنج واسم چیزی نداشت.
یدفعه در باز شد و با دیدن حسام خشم و نفرت رو چاشنی نگاهم کردم و بهش خیره شدم.
چشماش برق زد و اومدم سمتم.
چند قدم مونده بود بهم نزدیک بشه جیغ زدم
--نزدیک من نیا!
تو یه اشغال بیشتر نیستی حســـام!
گریه اجازه حرف زدن بهم نمیداد.
با گریه نالیدم
--کاش هیچوقت تورو ندیده بودم!
چشماش پر از اشک شد و قبل از اینکه بخواد گریه کنه فریاد زد
--خفـــه شو!
یه نفرو صدا زد و اومد همه ی دخترایی که اونجا بودنو برد.
در رو بست و برگشت سمتم.
با دیدن اشکاش متعجب بهش نگاه کردم.
فریاد زد..........
"حلما"