eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
968 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 🌹شهید محسن خسروی 💠از همان کودکی، لباس‌های اضافی رو بر می‌داشت و به می‌داد. می‌گفت: مادر، شما که بیش از دوتا چادر نیاز نداری، یکی برای داخلِ ، یکی هم برای بیرون؛ مابقی‌اش رو ببخش... نیمی از هفته می‌خواند، نیمی رو کار می‌کرد، درآمدش رو هم صرفِ کارهای خیر و خداپسند می‌کرد... پیغام شهیدان @mahmoodreza_beizayi
🔴رتبه ۶ کنکور سراسری: تمام آموخته‌هایم از بستر آموزشی شاد بود ♦️حسین ملکی‌پور با بیان اینکه از تابستان سال گذشته تلاشم را برای قبولی در کنکور سراسری شروع کردم، گفت: البته به دلیل کرونا و تعطیلی مدارس تمام آموخته‌هایم از بستر آموزشی شاد بود و در هیچ کلاس و یا آموزشگاه کنکوری شرکت نکردم. ♦️وی عنوان کرد: دانش‌آموزان باید به گفته مقام معظم رهبری درس خواندن را هدف جهادی بدانند از این رو می‌ارزد که برای رسیدن به هدف یک سال سختی را تحمل کنند..✌️🌹 🦋
--🕊🍃-- یاد حرف افتادم که می‌گفت: باید به این برسیم که نباید دیده شویم آن‌کس که باید ببیند می‌بیند... الحق‌ که‌ راست‌ می‌گفت... 🕊
「💙📘•••」 .⭑ ‌بهش‌گفتن‌آقا‌ابراهیم‌چرا‌جبهہ‌رو ‌ول‌نمیڪنی؛بیای‌دیدار‌امام‌خمینے؟! گفت: مارهبری‌روبراے‌ اطاعت‌میخوایم؛نہ‌برای‌تماشا..!(:
دلم‌رفاقتی میخواهد؛ که‌برایم‌سربندیازهراببندد...😭 که‌دلم‌راحسینی کند❤️ که‌خاکی باشد....•° دلم من...🍃 ‌رفاقتی میخواهد که‌ کند..:)✌️ ...💔 🕊پیکر مطهر شهیدمعزغلامی و شهید محمدهادی امینی🕊 ڪپےباذڪرصلوات✅ ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ 🌿⃟♥|@shbeyzaei313
🔴تبریک دکتر محمد به مناسبت روز خبرنگار 🔹دکتر سعید محمد: روز خبرنگار بر تمامی جهادگران عرصه خبر مبارک باد. درود خدا بر شهیدان عرصه خبر و خبرنگاری
سلام به اعضای عزیزکانال آقامحمودرضا😍🌈چله ی زیارت عاشوراداریم هرروزبه نیابت یک شهیدان شالله ازاول محرم شروع میشه🙂✨ برای شرکت به پی وی خادم کانال. مراجعه کنید.👇 @Aa313beizayi. یاعلی🌸اجرکم عندالله
سلامـ دوستان 🙋‍♂ من آقامحمدرضا هستم😎 محمدرضا دهقان امیرے ❣ من روز ۲۶فروردین ۱۳۷۴ در خانواده مذهبـے در تهران به دنیا اومدم.|😍| مطالعه ے زندگے شهدا و اشنایـے با اونا عشق و علاقمو بهـ عمه جانم زینب(س) و شهادت بیشتر ڪرده بود...😊❣ از وقتے عاشق شهادت شده بودم دیگهـ سعےمےکردم ڪارایی روانجام بدم ڪه مانع رسیدن بهـ ارزوم نشه...💔 همیشه به مامانم میگفتم (دعا کن شهید بشم) مامانم هم همیشه میگفت نیتتو خالص کن. 😉 ڪم ڪم دیگهـ تصمیمم شده بود تنها هدف زندگیم...🌸 و براے رسیدن به هدفم خیلے از ڪارهایـے ڪه منو از هدفم دور مے ڪرد انجام ندادم....☺️ از خیلے گناه ها فاصلهـ گرفتم... سعےمےکردم نگاه بہ نامحرم نڪنم و... واسہ خانوادم خیلے سخت بود ڪہ بہ همین راحتے از پسر جوونشون دل بڪنن...... ♻️ادامه مطلب داخل کانال زیر👇 باذکر وارد شوید😍😍📿 https://eitaa.com/joinchat/3057844316C77207e7b9d
♥️⃟🕊 گاه‌گاهـےبانگاهـےحال‌ماراخوب‌کن..🙃 خلوٺ‌این‌قلب‌تنھاراکمـےآشوب‌کن(:♥️✨👑 💖 🌼🍃 ❥↬•|@shbeyzaei_313
ـ ـ دلم تنگ اسټ بـرادر... مرا با خود ببر...🍃" 💖 🌹✨ ❥↬•| @Shbeyzaei_313
🌚✨ خاطری‌گرنظرم‌هست همه‌خوبی‌توست حسرتی‌گربه‌دلم‌هست همان‌دوری‌توست 🌙 •°• خب‌دوستان!🙂♥️ خوب‌یابد... دفترامروزهم‌بسته‌شد😊🌿 به‌امیدفردایی‌زیباترازامروز🌈🌼🤲🏻 شبتون‌حسینی‌رفقا:)💚🌱 با ۅضۅ💎 بۍگناه📿 یاعلی✋🏼😴 ↓ ❥↬•| @Shbeyzaei_313
هدایت شده از Zeynab.Z
این عکسو باز کن.. اگر اسم عشقت بود عضو شو🙂❤️ ولی اگر نبود عضو نشو😔🥀 https://eitaa.com/joinchat/3806199915Ca1b60df6f4
هدایت شده از Zeynab.Z
رفیق اینجاٰ ڪہ عضو شے جورے بہ اطݪاعاتت اضافہ میشہ ڪہ دهن همہ آب میوفتہ🤤 💣👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3806199915Ca1b60df6f4
تموم شد ؟! خیلی تاثیر گزار بود😂😏 😆🖐🏾
﷽ |♡ «اَلسَّلامُ عَلَیکِ یَا اُمَّ المَصَائِبِ یَا زینب.»♡|
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻 آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨ ♥️|@mahmoodreza_beizayi
؛؛؛؛نجات کودک ؛؛؛؛ خاطرات: شهید محمود حقیقی حسن اباد ( روایت کننده : مادر شهید )روزی محمود درحال ردشدن ازپیاده رو بود ، که متوجه شد طفل خردسالی دروسط خیابان است ؛ و ماشینی به سرعت ازمقابل اومی اید . بدون تامل خود را به این کودک رساند و درحالی که خود را روی اوانداخت ' و روی زمین دراز کشید ماشین ردشد و *الحمدلله * به این دو صدمه ای نرسید . مادر این کودک درحالی که خوشحال بود ، یک جعبه شیرینی گرفت و بدست پسرم داد محمود نیز سرجعبه را باز کرد ، و ان را بین مردم تقسیم نمود . دراین هنگام من ازاو پرسیدم : پسرم ایا تو نیز به این فکر نکردی که ممکن است صدمه ببینی ؟ اوگفت: مادرجان ! من دران لحظه فقط به نجات ان کودک فکر می کردم ...... ⚫️@Shbeyzaei_313
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 ما سینه زدیم،بی صداباریدند💌 ازهرچه که دم زدیم آن ها دیدند🍂 مامدعیان صف اول بودیم💔 از آخر مجلس شهدا را چیدند😥 ♥️ 😍🌈
. . . . گل رو از گل فروشی گرفتیم یه سبد رز سررررخ😍😍 خیلی خوشگه رسیدیم خونه زینب اینا وویی من استرسم از حسین بیشتره انگار😂 حسین خیلی ریلکس سبد گل گرفته دستش اخر از همه ایستاده با خانوم و آقای موسوی سلام احوال پرسی کردیم بعد علی با مامان و بابا سلام احوال پرسی کرد رو به علی_ سلام خوش اومدین حلما خانوم حلما_سلام ممنون 😅 نشستیم تو پذیرایی زینب نبود اره دیگه خواستگاریشه باید چای بیاره😂😁😍 بزرگترا مشغول صحبت بودن حسین و علی هم ساکت نشسته بودن نمیدونم چرا حس میکنم علی گرفتست یعنی ناراحته از این که حسین میخواد دومادشون بشه فکر نکنم اینا که همو خیلی قبول دارن☹️☹️☹️ خانوم موسوی_حلما جون یچیزی بخور حلما_چشم😄 آقای موسوی_خانوم زینب جان رو صدا کن بعد از چند دقیقه زینب با یه سینی چای وارد شد ای جوونم قشنگ معلومه داره خجالت میکشه گونه هاش سرخ شده یه روسری حریر شیری رنگ سر کرده با یه کت نباتی یه چادر خوشگلم سرشه زیر لب سلام ارومی کرد چای رو اول برد سمت پدر جان بنده بابام که قشنگ معلومه کلی زینب و دوست داره یه خنده از اون دلبریاش کرد چای برداشت گفت_این چایی خوردن داره از دست عروس گلم😍 رسید به حسین زینب_بفرمایید حسینم یه لحظه یرشو بلند کرد یه نگاه ریز به زینب کردو چایو برداشت دوباره سرشو انداخت پایین😂 اخی عروس دوماد خجالتی بعد اومد نشست کنار من . . اروم دم گوشش گفتم _خوبی عروس خانومم سر سنگین شدی😁😍 زینب_عههه بیشتر از این خجالتم نده خوو حلما_خواهر شوهر شدم برچی پس😂 عروس حواستو جمع کن میخوام دونه دونه گیساتو بکنم😂😂 زینب_خدانکشتت دختر منم یه روز دونه دونه گیساتو میکنم😅😊☺️ صحبتای اصلی شروع شد ما دیگه پچ پچامونو قط کردیم من رفتم تو فکر حرف زینب قند تو دلم آب شد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
. . . بعد حرف بزرگترآ زینب و حسین رفتن باهم حرفاشون رو بزنن همه چی خیلی سری پیش میره انگار از قبل همه حرفا زده شده باشه مامان و خانوم موسوی هی قربون صدقه هم میرفتن بابا و آقای موسوی هم مشغول شوخی و خنده بودن علی تهه سالن روی مبل تکی نشسته همش داره با دستاش بازی میکنه فقط چند بار نگاهامون بهم خورد سری روشو برگردوند خیلی عجیبه ندیده بودمش اینجوری باخودم میگم شاید از من خوشش نمیاد یا شاید از این وصلت ناراحته اخه مگه میشه حسین رو همه جوره قبول داره سعی میکنم فکرمو ازش دور کنم نمیدونم فکر کردن به کسی که دلت براش لرزیده گناهه یانه به هر حال زیادی که بهش نگاه میکنم یا فکر میکنم عذاب وجدان میگیرم . . . عروس و دومادمون حرفاشون تموم شد با لبخند اومدن سمت ما . . مامان انگشتری که از قبل خریده بود رو رفت دست زینب کرد😳😳 چه سری اینا کی رفتن انگشتر خریدن 😐 مامان_ان شاالله خوشبخت بشین دخترم این نشون رو به سلیقه خودم گرفتم امیدوارم خوشت بیاد زینب_ممنون خاله جون بله خیلی خوشگله☺️☺️ قرار عقد رو برای هفته دیگه گذاشتن قرار شد تو این یه هفته هم خریداشون رو بکنن خیلی خوش حالم برای داداشم و دوستم 😍😍😍 بیشتر خوش حالیم برای اینه که دلشون باهم بود عشق رو میشه حس کرد از نگاهشون همه چی انقدر سری پیش رفت که باورم نمیشه همیشه فکر میکردم باید چندین بار بریم و بیایم و چند ماه طول بکشه😐😐 حالا سر یه جلسه همه چیز جور شد و قرار عقد هم گذاشته شد سرمهریه هم بابا نظرش بود به تعداد سال تولد زینب باشه اقای موسوی گفت ما قبول نمیکنیم😐 خیلی زیاده کلا تو مجلس ما همه چی برعکسه😂😂 بعد خانوم موسوی گفت 128 پرسیدم چرااحالا این عدد گفتن حروف ابجد اسم امام حسینه اسمه اقا دامادم که هست☺️ و اینگونه شد که تصویب شد جالب بود خیلی 😅😅 ... موقه رفتن سعی کردم اصلا علی رو نگاه نکنم زینب رو کلی بغل کردم بعد کلی پچ پچای درگوشی از هم جدا شدیم خانوم موسوی هم خیلی خاص بغلم کرد اروم گفت ایشالا روزی برای تو بیایم خواستگاری از خجالت سرخ شدم به یه لبخند اکتفا کردم . . . توراهه برگشت تو ماشین همه مشغول صحبت بودن من سرمو تکیه داده بودم به شیشه آروم فقط شنونده بودم حرف زینب و مامانش یکم خوش حالم میکرد اما نمیدونم این وسط یه چیزی جور نیست که دلمو خیلی میلرزونه... ازاین به بعد خیلی بیشتر از قبل میبینیم همو نباید اینجوری باشم نباید تمام فکرم متمرکز باشه بهش من اگه دلم براش لرزیده بخاطره خدایی بودنشه بخاطر پاک بودنشه باخودم میگم حتما یه حکمتی بوده که یهو باید مهرش بیوفته به دل من خواست خدا اینطور بوده وگرنه من که اصلا بهش فکر نمیکردم... یاد این جمله آرامش بخش میوفتم خداوندا مـــرا آن ده ڪه آن بــــہ دلم قرص تر از قبل میشه و سعی میکنم به خودم بیام . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: