اتل متل خرابه!
اینجا یه بچه خوابه!
هم بدنش کبوده!
هم جگرش کبابه...!
اتل متل اسیری!
سیلی و سربه زیری!
کی تا حالا شنیده؟!
سه سالگی و پیری...؟!
اتل متل سه ساله!
این همه آه و ناله!
این دختر از ضعیفی!
هنوز یه پا نهاله...!
اتل متل بیابون!
کویر و دشت و هامون!
بس که پیاده رفتیم!
تاول زده پاهامون...!
اتل متل بهونه!
بابا چه مهربونه!
وقتی دلم میگیره!
برام قرآن می خونه...!
اتل متل گل یاس!
مهر و وفا و احساس!
دلم گرفته امشب!
به یاد عمو عباس...!
اتل متل یتیمی!
خدا، چقدر کریمی!
دادی بهم تو غربت!
یه عمهی صمیمی...!
اتل متل شب و تب!
سینه ز غم لبالب!
دلم میسوزه خیلی!
به حال عمه زینب...!
اتل متل چه خوب شد!
بالاخره غروب شد!
قسمت عمه امروز!
توهین و سنگ و چوب شد...!
اتل متل سه روزه!
عمه گرفته روزه!
عمه چقدر غریبه؟!
خیلی دلم می سوزه...!
اتل متل خبردار!
تو چنگ دشمن انگار!
مثل یه شیر زخمی!
عمه شده گرفتار...!
اتل متل خدایا !
تو این همه بلایا !
عمه مظلومه ام !
چیا کشید خدایا
┄┅═✼✨🌸✨✼═┅┄
┄┅═✼✨🌸✨✼═ ┅ ┄
@barnamehaye_farhangi
روزمان را با #قرآن آغاز کنیم
با حسین بن علی در کربلا(۱)
⬛️هر کس به « قول ثابت» یعنی « راه حسین بن علی » ایمان بیاورد خداوند او را در دنیا و آخرت ثابت قدم می دارد .
سوره إبراهيم (14): آيه 27]
يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ وَ يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ (27)
خداوند در زندگى دنيا و در آخرت، اهل ايمان را با كلام (و عقيده ى حقّ و) ثابت، پايدار قرار مىدهد و خدا ستمگران را (به حال خود رها كرده، توفيقشان را گرفته) گمراه مىكند. و خداوند آنچه بخواهد (طبق عدل و حكمت خود) انجام مىدهد.
⬛️نکته :
منظور از قول ثابت راه حسین بن علی است
⬛️پيامها
1- اگر يارى خداوند نباشد، انسان در برابر وسوسه ها و هوسها و طاغوتها از پا درمىآيد و سقوط مىكند. «يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا»
2- اهل ايمان از نظر منطق، محكم و استوارند و در برابر مكتبهاى مادّى مىايستند. «يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا»
3- انسان اگربه مکتب حسین بن علی ايمان آورد، خدا او را بيمه مىكند و اگر به درخت خبيثه و مكتب باطل دل دهد، خدا او را رها مىكند. «يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا ... يُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ»
╔═.▪️🏴▪️.════╗
@barnamehaye_farhangi
╚════.▪️🏴▪️.═╝
╔═.▪️🏴▪️.════╗
@barnamehaye_farhangi
╚════.▪️🏴▪️.═╝
🔴شيطان بنيانگذار اساس تعصب!
#نهج_البلاغه
◽️اعْتَرَضَتْهُ الْحَمِيَّةُ فَافْتَخَرَ عَلَى آدَمَ بِخَلْقِهِ، وَ تَعَصَّبَ عَلَيْهِ لاَِصْلِهِ. فَعَدُوُّ اللّهِ إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ، وَ سَلَفُ الْمُسْتَکْبِرِينَ، الَّذِي وَضَعَ أَسَاسَ الْعَصَبِيَّةِ، وَ نَازَعَ اللّهَ رِدَاءَ الْجَبْرِيَّةِ، وَ ادَّرَعَ لِبَاسَ التَّعَزُّزِ، وَ خَلَعَ قِنَاعَ التَّذَلُّلِ
💠(شیطان)تعصب و نخوت او را فرا گرفت و به جهت خلقتش (از آتش) بر آدم افتخار کرد و به سبب اصل و ريشه اش نسبت به آدم تعصب ورزيد، از اين رو اين دشمن خدا، پيشواى متعصبان و سر سلسله مستکبران شد که اساس تعصب را بنا نهاد و با خداوند در رداى جبروتيش به ستيز برخاست و لباس بزرگى و تکبّر بر تن نمود، و پوشش تواضع و فروتنى را در آورد»
📚#خطبه ۱۹۲
╔═.▪️🏴▪️.════╗
@barnamehaye_farhangi
╚════.▪️🏴▪️.═╝
کتاب صوتی " پیشوای صادق "
یادداشت هایی درباره سیره فرهنگی سیاسی #امام_صادق_علیه_السلام
اثر #حضرت_آیت_الله_خامنه_ای
#رادیو_پلاک
#پیشوای_صادق
#سید_علی_خامنه_ای
╔═.▪️🏴▪️.════╗
@barnamehaye_farhangi
╚════.▪️🏴▪️.═╝
3.mp3
12.11M
کتاب صوتی " پیشوای صادق "
یادداشت هایی درباره سیره فرهنگی سیاسی #امام_صادق_علیه_السلام
اثر #حضرت_آیت_الله_خامنه_ای
#رادیو_پلاک
#پیشوای_صادق
#سید_علی_خامنه_ای
╔═.▪️🏴▪️.════╗
@barnamehaye_farhangi
╚════.▪️🏴▪️.═╝
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد
شاعر: قیصر امین پور
«قاسم»
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتش سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تَر میشد
دم به دم بر ریگهای داغ
سایهها کوتاهتر میشد
سایهها را اندک اندک
ریگهای تشنه مینوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد میجوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمهها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسبهای زخمی و بیزین
نیزه و زوبین
شورِ محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت میآمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومۀ خورشید ِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدارِ روشن منظومه میچرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود
شور ِ محشر بود
نوبت ِ یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
« نوبتِ جولانِ اسبِ کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زادۀ زهراست:
« هست آیا یاوری ما را ؟»
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمانها خورد
باز هم برگشت:
« هست آیا یاوری ما را ؟»
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت
دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّارهای دیگر
از مدارِ روشنِ منظومه بیرون جست
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: « اینک من،
یاوری دیگر! »
آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یکدگر پرسان:
« کودک و میدان؟! »
کار ِ کودک خنده و بازی است!
در دلِ این کودک اما شوق جانبازی است!
از گلوی خستۀ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: « تو فرزند ِ آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت !
هدیه از سوی شما کافی است! »
کودک ما گفت:
« پای من در جست و جوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد! »
پچ پچی در آسمان پیچید:
کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبانِ آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟ »
و صدای آشنا پرسید:
« آی کودک! مادرت آیا خبر دارد؟ »
کودک ما گرم پاسخ داد:
« مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار ِ مرا بسته است! »
از زبانش آتشی در سینهها افتاد
چشمها، آیینههایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینهها افتاد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پردهای پوشید
من پس از آن لحظهها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رَجَز میخواند:
« این منم، تیرِ شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید ِ جهان افروز!
برق تیغِ آبدارِ من
آتشی در خرمنِ دشمن! »
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا میرفت
در رَجَزها چیزی از نام و نشان میگفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان میگفت
او خودش را ذرّهای میدید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا میدید
او خدا را در طنینِ آن صدا میدید!
گفت و همچون شیرمردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس میدادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس میآموخت
چشمهایش را به آنسوی سپاهِ تیرگی میدوخت
سینهاش از تشنگی میسوخت
چشم او هر سو که میچرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه میرویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان میرفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان میبُرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین میخورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانۀ مردانگی میکاشت
گر چه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیش ِ چشمِ خویش پس میزد
و زمین از خستگی در زیرِ پای او نفس میزد
آسمان بر طبل میکوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
میخروشید و رَجَز میخواند
دستۀ شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبار دشت میچرخید
برق تیغش پارۀ خورشید!
شیهۀ اسبان به اوج آسمان میرفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت میپیچید
کودک ما، با دلِ صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت...
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به