eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.5هزار دنبال‌کننده
326 عکس
302 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد🎬: چهاردهمین سردار ابلیس که بسیار مرموزانه و هوشمندانه پای
🎬: پانزدهمین سردار ابلیس«خنذب» نامیده می شود، ماموریت اصلی این سردار ابلیس آن است که طوری عمل کند حائلی بین نمازگزار و نمازش باشد، به این طریق که ذهن نمازگزار را پر از دغدغه های ریز و درشت دنیوی می کند به طوریکه شخص از نمازی که خوانده است چیزی نمی فهمد و فقط ادا و حرکات نماز خواندن در می آورد. همانطور که ابلیس اعتراف کرد یکی از اعمالی که باعث می شود شیطان احساس شکستی بزرگ در مقابل مومنین داشته باشه، اقامه نماز است، وقتی مومن به نماز می ایستد شیطان اندوهگین می شود و برای همین سرداری را مختص نماز گذارده تا این ابلیسک مانع حضور قلب مومن شود و تلاش می کند که مومن نتواند نمازی خالص به درگاه خدا به جای آورد، پس لازم است که ما از وجود خنذب مطلع باشیم و در وقت نماز ذهنمان را از هر چه که وسوسه خنذب است پاک سازیم و معطوف نماز گردانیم تا شیطان را از خود ناامید کنیم و خدا را خوشحال نماییم. شانزدهمین سردار ابلیس«مقلاص» نام دارد، ماموریت ویژه این سردارشیطانی در رابطه با قمار و هر مسئله و موردی که رنگ و بوی قمار دارد می باشد، این ابلیسک ملعون چنان اعمال قمار را در نظر فرد قمار باز تزیین می کند و لذتی از قمار در جان فرد می اندازد که آن فرد حاضر نیست دست از قمار بردارد و اینجاست که با اعمالش خود را جز جنود شیطان جای میدهد . هفدهمین و آخرین سردار ابلیس«طرطبه» است، این ابلیسک هم دختر شیطان و خواهر لاقیس است، ماموریت او تکمیل کارهای لاقیس است و به نوعی این دو خواهر همکار و همرتبه هستند، طرطبه مامور ترغیب زنان و مردان به فحشاء است حال این فساد و فحشا گاهی در قالب زنا و گاهی هم در قالب همجنس بازی بروز می کند. این دو خواهر ممکن است از طریق یک موسیقی حرام وارد شوند و سپس صحنه های شهوانی را در ذهن فرد وارد می کنند و به این وسیله فرد را تحریک و انسان را تحت الشعاع این احساسات شهوانی قرار می دهد که عاقبت فرد به فحشا منتهی میشود و متاسفانه در این دوران با وجود فضاهای مجازی و روابط آزاد کار طرطبه و لاقیس بسیار راحت شده و با اندک اشاره ای، فرد غرق در منجلاب فحشاء می شود و برای اینکه وجدان خودش را آسوده کند وعده توبه به خود می دهد اما نمی داند که سرداران ابلیس به صف شده اند تا مومن را از توبه بازدارند. هفده سردار ابلیسی را که اتاق عملیات شیطان بود، معرفی نمودیم، این اتاق فکر و عملیات را ابلیس پس ازطوفان نوح پایه ریزی کرد، هدف ابتدای ابلیس انحراف بنی بشر از راه پرستش خداست اما هدف اصلی ابلیس از اموزش سرداران و تشکیل لشکر و جنود شیطانی چیزی بالاتر از انحراف بنی بشر است. ابلیس بسیار هوشمندانه عمل می کند، او در زمان انبیا قبل از نوح بوده و دیده انبیا، مناسک الهی برپا کرده اند و سپس با آمدن نوح برپایی شریعت الهی هم به مناسک الهی اضافه شد، ابلیس در مقابل شریعت الهی، شریعت ابلیسی راه انداخت، اما اینک که داستان ما بعد از طوفان نوح را به تصویر می کشد، ابلیس متوجه شده است که خداوند اراده کرده مرحله بعدی دین الهی که همان«اقامه» دین و دستوارت الهی ست را کلید بزند و ابلیس برای جلوگیری از اقامه احکام الهی و شریعت اسلام، دست به کار شد و سردارانی کار آزموده را با وظایفی مختص خود و ویژه برگزید و لشکرش را تجهیز نمود تا مانع اقامه شریعت الهی شود و هدف اصلی و بزرگ ابلیس ان است که بنی بشر ابلیس را به جای خدا بپرستند و مقام الوهیت خود را برپا کند و به جای برپایی حکومت عدل الهی، حکومت شیطان را جهانی کند. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_چهارم🎬: همهمه ای در گرفته بود، اسم میزبانی عزای حسین علیه السلا
🎬: کربلایی جعفر در گوش آقا سید زمزمه کرد: آقا سید، برای رضای خدا و امام حسین علیه السلام هم که شده میزبانی جلسه را به ایشون بدین اما شرط کنید که اگر نتونست خرج و مخارج شب دهم هیات را فراهم کنه، اون شب هیات به خانه ما بیادش و من هم تدبیری می اندیشم که یه چیزایی پیش بینی و اماده باشه تا به مشکلی نخوریم.... آقا سید رأی کربلایی جعفر را پذیرفت و رو به عبدالله دیوانه که همچنان حسین حسین می گفت و اشک می ریخت کرد و گفت: آقا عبدالله! باشه قبول؛ با اینکه همه مردم این شهر می دانند که شما از لحاظ مالی ضعیف هستین و نمی توانین خرج یک شب هیات را هم بدین، اما به خاطر ارادتت به سیدالشهدا و اصرارت توی این امر، قبول می کنیم اما اگر تا روز موعود نتونستی خرج و مخارجی فراهم کنی، هیأت به خانه تو نمیاد و به خانه کربلایی جعفر میره... عبدالله دیوانه که باورش نمیشد میزبان عزادارها اونم توی شب عاشورا شده باشه، در میان گریه، خنده شیرینی کرد و همانطور که دست روی چشم می گذاشت و اشاره به بازویش می کرد گفت: م..م...من...کا...کار...کار...ب...ب..برای....حسین و با گفتن این حرف از مسجد بیرون زد. عبدالله دیوانه در تاریکی شب به سمت خانه اش پیش می رفت، در حالیکه بلند بلند و با ذوقی زیاد فریاد می زد: ح...حسین...حسین...خانه ما‌‌.. عبدالله دیوانه به خانه محقرش که آنهم استیجاری بود رسید، ماه نسا همسر عبدالله که با همسایه ها جلوی در نشسته بود، با دیدن حال غریب عبدالله و حرفهای بریده بریده ای که میزد، مجلس خاله زنکی شبانه را ترک کرد و با سرعت پشت سر عبدالله وارد خانه شد. در چوبی و رنگ و رو رفته خانه را بست و چفتش را انداخت و همانطور که از حیاط خاکی می گذشت پشت سر عبدالله وارد اتاق شد و گفت: هی عبدالله...چی شده؟! تو همینطور دیونه بودی، چی بهت گفتن که حال و روزت این شده و دیوانه تر از همیشه اومدی خونه؟! کو ببینم امروز کار کردی؟! پول و پله ای اوردی خانه؟! اصلا کو قرص نان و کوزه ماستت هاااا عبدالله که حال خوشی داشت و می خواست همسرش هم در این حال شریک شود گفت:.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_یکم🎬: پانزدهمین سردار ابلیس«خنذب» نامیده می شود، ماموریت ا
🎬: ابلیس اتاق عملیاتش را راه انداخت و به تربیت آنان می پرداخت اما این کافی نبود و او می خواست که به جای شریعت الهی، شریعت ابلیسی را رواج دهد و به جای حکومت الهی، حکومت ابلیس جهانی شود، پس می بایست خیلی زیرکانه عمل نماید. ابلیس خوب می دانست برای اینکه موفق شود باید همانگونه که خدا قدم به قدم بنی بشرا را به راه درست هدایت می کند، از خداوند الگو برداری کند و برای جهانی شدن حاکمیتش تلاش کند. حس پرستش، حسی بود که در وجود تمام بنی بشر وجود داشت،یعنی همه انسان ها فطرتا دنبال نیرویی مافوق تصور هستند تا به او تکیه کنند و در وقت نیاز دست به درگاهش بلند کنند و در وقت عبادت، آن را تقدیس کنند، پس ابلیس می خواست بهترین استفاده را از این حس بنماید. او باید سکه بدل پرستش خدا را می زد سکه ای که به نام او و پرستش او ثبت می شد، پس همانگونه که خداوند برای هدایت بندگانش پیامبرانی بر می گزید و توسط آن پیامبران با بنده های عادی اش ارتباط می گرفت، او هم بر آن شد که از بین بندگان خدا برای خود پیامبرانی برگزیند، پیامبرانی که نام کاهن را بر آن می گذارند، این افراد از بین منحرف ترین افراد بشر انتخاب می شدند و سپس ابلیس برای آنها معجزاتی علم می کرد به طوریکه آن کاهن مفتون ابلیس می شد و با تمام توانش برای ابلیس کار می کرد و البته این کاهنان با کمک ابلیس مجهز به قدرت سحر و جادو می شدند و در درگاه شیطان حکم همان پیامبر را داشتند، کاهنانی که به اجنه خدمت می کنند و خدایشان ابلیس است، درست است این کاهنان عاقبت به پوچی می رسیدند و در اخر کارشان میدانستند که راه را کج رفتند و علاوه بر خود، تعداد زیادی از انسان های نا آگاه را مغضوب درگاه حق قرار داده اند، اما زمانی می فهمیدند که کار از کار گذشته بود و راه برگشت و فراری ندارند. دومین چیزی که ابلیس به آن توجه داشت، این بود که ابلیس خوب از جایگاه کلمات مقدس خبر داشت و میدید که خداوند وقتی بنده اش به این کلمات مقدس متوسل می شود و آنان را واسطه قرار میدهند، خدا به بنده اش لطف می کند و حوايج آن را برآورده می کند، پس ابلیس هم باید واسطه ای دست و پا می کرد که سکه بدل این مورد باشد، پس دوباره دست به کار شد و آیین بت پرستی برپا نمود و باز هم بت «بعل» و «ودّ» را علم نمود و این بت ها در ظاهر پرستیده میشدند اما در باطن واسطه ای بین ابلیس و مردم بودند. حال که با اتاق عملیات ابلیس و روند کارش آشنا شدید به داستان نوح برمی گردیم، به جایی در بین النهرین، مردمی که ایمانشان قوی بود و ابلیس به سختی می توانست انها را در بند کند، درست است مومنین خالصی بودند، اما ابلیس هم مجهزتر از قبل و با برنامه ای دقیق و موشکافانه پیش می آمد.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_پنجم🎬: کربلایی جعفر در گوش آقا سید زمزمه کرد: آقا سید، برای رضا
🎬: ماه نساء با نگاهی خشمگین به عبدالله چشم دوخته بود و عبدالله همانطور که گریه و خنده اش قاطی شده بود بریده بریده گفت: ح...ح..حسین حسین ...خ..ونه ...ما ماه نساء چشمانش را ریز کرد و گفت: چی؟! در عوض اینکه کار کنی و خرجی و خوراکی برای من و خودت فراهم کنی رفتی مجلس روضه و الانم دست خالی اومدی؟! عبدالله سرش را به شدت به دو طرف تکان داد و گفت:ن..ن..نه...نه... عاشورا ...حسین ....حسین ....خونه ما... ماه نسا که باورش نمیشد و فکر می کرد عبدالله دیوانه همان یک ذره عقلی هم داشته از دست داده گفت: چی می گی دیوانه؟! هیات عزاداری، عاشورا میاد تو خونه ما؟! عبدالله همانطور که برقی توی چشمانش می درخشید سرش را به نشانه بله تکان داد و‌گفت: هااا...هاااا ماه نسا مثل گرگی زخمی، نعره ای کشید و‌گفت: تو خودت دیوونه بودی ، مردم هم دیوانه کردی، کدوم آدم عاقلی گفته که هیات بیاد خونهٔ توی ژنده پوش یک لاقبا که پولی نداری شکم خودت و منو سیر کنی، حالا حسین حسین هم بیاد اینجا!!...آخه مرتیکه دیوانه! از سر قبر بابات پول قند و چایی را میاری؟! اونم توی این خونه خرابه که تازه مال خودتم نیست و ماه تا ماه توی پول اجاره اش هم موندی... ماه نساء کارد میزدی خونش درنمی آمد خرناسی کشید و به در اشاره کرد و گفت: همین الان میری به آقا سید میگی، من نمی تونم، شرایطش را ندارم، پول ندارم، فقیرم، بدبختم بیچاره ام، نمی تونم خرج هیات را بدم، فهمیدی؟! عبدالله چشمانش را از حدقه در اورد و فریادی زد و گفت: نننن...نه! من....کار....پول....میارم....حسین ...حسین ....اینجا....عاشورا.... ماه نساء که انگار به سیم آخر زده بود، با یک حرکت ریسمانی را که روی میخ کنار دیوار آویزان بود و گهگاهی که عبدالله میرفت حمالی با این ریسمان بارها را میبست، از دیوار کشید و همانطور که ریسمان را بالا می برد و بر سر و صورت عبدالله فرود می آورد گفت: میگم برو بگو نمیتونم خرج هیات را بدم....روی حرف من حرف نززززن، وگرنه اینقدر با این ریسمان میزنمت که کل بدنت سیاه و کبود بشه....برو عبدالله دیوونه...خیلی هنر داری کار کن که دو تایی سر گشنه روی زمین نزاریم، قربون امام حسین بشم نمی خواد تو خرج هیاتش را بدی، خرج کن برای امام حسین بسیاره، تو رو چه به خرج امام..... عبدالله که مجنون حسین بود و اینک جنونش بیش از قبل شده بود، جلوی پای همسرش زانو زد و همانطور که دستانش را حائل سرش می کرد گفت: تو...بززززن....سیاهم....کن....اما....حسین...حسین...خانه ما ماه نسا انگار خشم جلوی چشمش را گرفته بود ریسمان را بالا می برد و بی هوا بر بدن عبدالله فرود می آورد و عبدالله هم فقط حسین حسین می کرد و اشک می ریخت. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_دوم🎬: ابلیس اتاق عملیاتش را راه انداخت و به تربیت آنان می
🎬: پس از معرفی ستاد عملیات ابلیس برمی گردیم به داستانمان، حالا ما در دوره ای قرار گرفته ایم که طوفان نوح پایان یافت و همانطور که گفتیم کشتی نجات بر کوه جودّی فرود آمد و سپس به امر خداوند آبهای زمین بلعیده شد و آب باران های آسمان که بر روی زمین باقی مانده بود دریاهای جدیدی را به وجود آوردند که دریای مدیترانه یکی از این دریاهاست. اینک تاریخ دوباره زمین با مردمی مومن از نقطه ی جدیدی به نام بین النهرین آغاز می شود که میان دو رود دجله و فرات قرار داشت. این منطقه جلگه ای بسیار حاصل خیز بود که همه امکاناتی برای شروع یک تمدن جدید را دارا بود. هرچند مکه اولین نقطه ی خدا پرستی بوده است و اولین مکانی که در آنجا زندگی آدم آغاز شده، اما اینک پس از طوفان نوح، این منطقه تا حدودی متروک مانده است اما انبیاء الهی موظف بودند تا دوباره آن را رونق ببخشند. در تمامی ادیان الهی، حج یک فریضه ی مهم شمرده می شد و تمامی انبیاء الهی حج به جا آورده اند. یکی از تحریف های بزرگی که بنی اسرائیل انجام دادند این بود که فریضه ی حج را از میان فرایض دین شان پاک کردند. پس از طوفان، شهر نوح در منطقه ی کوفه ی امروزی شروع به گسترش کرد و اولین جامعه بشری بعد از طوفان حول محور کوفه و مسجد کوفه شکل گرفت. همراهان نوح ابتداء در آن جا قبه ای را بنا کردند و زیر آن زندگی می کردند به همین خاطر از کوفه به نام «قبه الاسلام» یاد می کنند کم کم زندگی در این منطقه رونق گرفت و‌گسترش یافت حضرت نوح دارای سه پسر به نام های سام و حام و یافث بود. از هرکدام از این سه پسر نسلی به وجود آمد و هر کدام از نسل ها در منطقه ای از زمین ساکن شدند. میانه ی زمین به فرزندانی از نسل سام رسید که تمدن های سامی نژاد و زبان سامی و ادیان سامی همگی مربوط به سام فرزند نوح می باشد. سرزمین هایی مانند بین النهرین، یمن، بحرین، حرم و حوالی آن ها منطقه ی حضور اقوام سامی نژاد بوده است فرزندان حام و نسل او به سمت مغرب (حبشه و افریقا) رفتند. و فرزندان یافث به سمت مشرق یعنی چین و هند و همان حوالی مهاجرت نمودند و در برخی از روایات قوم یاجوج و ماجوج به مردم ساکن در این نواحی نسبت داده شده است. حالا زمانی ست که نوح از میان قومش به جوار حق پرواز نموده، پیکر مطهر نوح در مقابل دیدگان مردمش هست و مردم بر سر و سینه زنان برای او عزاداری می کنند. ناله از زن و مرد بلند است، از آن میان مردی که صورتش را اشک پوشانیده از جا بلند می شود و می گوید: ای نوح نبی، ای پیامبری که برای هدایت ما چه زجرها نکشیدی و چه اهانت ها که به تو نشد، این قوم را به که سپردی و رفتی، ما با تو الفتی دیرینه داشتیم و تو دوهزار سال عمرت را برای هدایت ما صرف کردی، حالا با این درد هجران چه کنیم؟! تا این حرف از دهان آن مرد بیرون آمد، یکی از پسران نوح که یافث نام داشت از جا بلند شد و رو به مردم گفت:... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_ششم🎬: ماه نساء با نگاهی خشمگین به عبدالله چشم دوخته بود و عبدال
🎬: ریسمان بالا می رفت و بر بدن عبدالله فرود می امد، انگار ماه نساء از زدن خسته شده بود اما عبدالله دیوانه از حسین حسین گفتن خسته نشده بود و هر لحظه که می گذشت صدای حسین حسین گفتن بریده و بالکنت عبدالله بلندتر از قبل میشد. ماه نسا که تحت تاثیر این حالت عبدالله قرار گرفته بود و از طرفی نمی خواست حرف خودش را دوتا کند، جلوی عبدالله که چون کودکی بی پناه خودش را درهم کشیده بود نشست، نگاهی از روی ترحم به عبدالله کرد و گفت: ای مردک دیوانه! فکر کردی خودت فقط دل داری و امام حسین را دوست داری؟! خوب منم امام را دوست دارم، اما عقل دارم، نعمتی که تو نداری، من عقل دارم و میدونم تو خرج هیات را نمی تونی بدی و اگر اونا شب عاشورا بیان اینجا آبروی من و تو میره، همینجوری مردم هزارتا حرف پشت سرمون میزنن و تو را دیوانه می خونن، اگر این اتفاق بیافته دیگه منم دیوونه می دونن و میگن زن و شوهر هر دوتاشون مجنون هستند، پس حرف توی کله ات بره، تو نمی تونی خرج هیات را بدی... عبدالله که حس کرده بود لحن ماه نسا ملایم شده با خواهشی در نگاهش به بازویش اشاره کرد و گفت:م...من...کا...کار...پول...خیلی...هیات...حسین...حسین ماه نسا اوفی کرد و از جایش بلند شد، همانطور که کمرش را راست می کرد گفت: قربون امام حسین برم، تو دیوانه بودی، در عوض شفا دادنت، دیوانه ترت کرده و بعد با تحکمی در صدایش گفت: باشه! هیات را اینجا راه میدم، به شرطی که همین الان بری بیرون، این چند روز که مونده را کار کنی و صبح روزی که قراره شبش هیات بیاد اینجا، هر چی پول درآوردی میاری میدی به من تا برم چای و قند و نبات بگیرم ولی وای به حالت که نتونی توی این چند روز کار پیدا کنی و پول را جور کنی، به خود امام قسم می خورم که اگر دست خالی بیای در خونه را می بندم، نه تو رو توی خونه راه میدم و نه در را به روی هیات باز می کنم، فهمیدددددی؟! عبدالله که باورش نمیشد ماه نسا این زن لجوج و یکدنده از موضعش پایین آمده باشد، همانطور که گریه می کرد، لبخندی زد و گفت:ق....ق...قول، من...کار....حسین....حسین ...خانه ما ماه نسا با پنجه پا ضربه ای به عبدالله زد و گفت: از همین الان که سر شب هست شروع ...برو بیرون تا پول نیاوردی خونه نیا... عبدالله که خوب می دانست نمی تواند حرف ماه نسا را تغییر دهد و تا پولی به دست نیاورد جایی در این خانه ندارد، دستش را به علامت چشم، روی چشمش گذاشت و مثل گلوله توی تفنگ از جلوی چشم ماه نسا در رفت و غیب شد. عبدالله راه بازار را در پیش گرفت تا با باربری و حمالی از همین امشب پول درآورد و معتقد بود امام حسین خودش براش کار جور میکنه و پول خرج هیات را می رسونه، اما این موقع شب که بازار بسته بود، عبدالله فکری کرد و انگار چیزی در ذهنش جرقه زد، درسته، بهتره بود سمت کاروانسرا می رفت، چون توی کاروانسرا هر ساعت کار بود، عبدالله راهش را کج کرد و به سمت کاروانسرا حرکت نمود. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_سوم🎬: پس از معرفی ستاد عملیات ابلیس برمی گردیم به داستانم
🎬: یافث از جای برخواست و رو به مردم فرمود: ای قوم نوح نبی! شما را چه می شود؟! من هم به مانند شما عزادار پدری هستم که عمر شریفش را صرف هدایت و تعلیم امتش نمود آنهم با هزاران سختی و اهانتی که در حقش روا داشتند، هنوز آزار و اذیت کافران را از یاد نبرده ایم، اما سرانجام هر انسانی به مرگ‌گره خورده است و همانطور که فرشته مرگ، امروز سراغ پدرم نوح آمد، فردا هم سراغ ما خواهد آمد، اما شما نباید سفارشهای نوح نبی را از یاد ببرید و فراموش نکنید که نوح نبی در اواخر عمر شریفشان به امر خداوند، اسم اعظم و میراث انبیاء را به فرزندش که برادر ارشد من است جناب سام نبی تحویل داد. ای مومنین گلچین شده از بین تمام بنی بشر! همیشه به یاد داشته باشید که پدرم نوح نبی طبق دستور خداوند شما مردم قومش را جمع کرد و به شما وصیت نمود، حضرت نوح از شما برای پیامبری سام بیعت گرفت من شاهد بودم که همه مومنین را بشارت داد که به زودی پیامبری از پیامبران الهی به نام «هود» که شبیه ترین مردم به نوح و جدمان حضرت آدم باشد برای شما مبعوث خواهد شد؛ پس غم به خود راه ندهید و هرگاه طاغوت و یا کافران کار را بر شما سخت کردند، به یاد آن نبی وعده داده شده باشید و منتظرش باشید. و فراموش نکنید که پدرم فرمود: کسی که هود را درک کند باید به او ایمان بیاورد و کسانی که به او کافر شوند به وسیله باد صرصر کشته خواهند شد. پدرم سفارش سام را کرد و سپس از شما مردم برای سام نبی بیعت گرفت. و بدانید که این رویهٔ انبیاست که در آخر عمرشان جانشین خود را معرفی می کنند و از مردم برای او بیعت می ستانند تا دین خدا به دست نااهلان نیافتد. یافث نفسش را آرام بیرون داد و در ادامه سخنانش گفت: شاهد بودم که حضرت نوح به سام فرمود که هر سال یک بار میراث را باز کنید و وصیت های مرا بخوانید و عهدهایتان را بازگو کنید و آن روز را روز عید بخوانید. پس این رسمی از پیامبران است که روز بیعت با جانشین را «روز عید» می نماند و این رسم تا آخرالزمان برقرار خواهد بود. یافث این سخنان را زد و مردم آن را تایید کردند، انگار این سخنان آبی خنک بر آتش دل مومنین بود و اینک چشم و امید مومنان به جای نوح، به پسرش سام نبی بود. پس به امر سام، تابوت حضرت نوح را بر روی دوش گرفتند و آن را تا مکانی که قبلا توسط خود نوح مشخص شده بود و پیکر حضرت آدم پس از طوفان، در آنجا دفن شده بود بردند، جایی که بعد ها آن را«نجف» می خواندند، مکانی که در عظمتش انبیاءالهی سخن ها گفته بودند. مردم پیکر مقدس نوح را در نجف دفن نمودند و بار دیگر دور سام نبی جمع شدند و از او صراط مستقیم را طلب می کردند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_هفتم🎬: ریسمان بالا می رفت و بر بدن عبدالله فرود می امد، انگار م
🎬: عبدالله دیوانه به ورودی کاروانسرا رسیده بود، درست است که تاریکی شب همه جا سایه افکنده بود، اما جنب و جوشی آرام در کاروانسرا برپا بود. عبدالله وارد کاروانسرا شد، صدای فریاد مردی را که از اتاق اولی بلند بود شنید: آهای پسر یه کوزه آب برام بیار.. عبدالله لبخندی زد و جلو رفت و در آستانه در اتاق ظاهر شد و گفت: س...س..لام...ک...ک...کوزه....خا...خالی...کجا... مرد که مشغول در آوردن قبایش بود، در نور ضعیف اتاق نگاهی به در کرد و همانطور که آشکارا یکه ای می خورد فریادش بلندتر شد و گفت: یا بسم الله! جنی جنی زادی یا آدمیزاد هستی؟! زهره ترکم کردی، برو برو گمشو بیرون... عبدالله دوباره سماجت به خرج داد تا شاید آن مرد کارها را به او بسپارد و این بین سکه ای هم نصیب عبدالله میشد. آن مرد که میدید عبدالله پرو پرو ایستاده و از جایش تکان نمی خورد و کلمات نامفهومی زیر لب تکرار می کند،شروع به داد و هوار کرد: اینجا مگر صاحاب ندارد؟! هر کس از راه میرسه سرش را می اندازد پایین و میاد تو اتاق، والله اگر جای من الان زن بارداری اینجا بود با دیدن این مرتیکه نخراشیده و شنیدن صدای ترسناکش قالب تهی می کرد و بچه از بارش می رفت... عبدالله سعی می کرد با حرکات دست به آن مرد بفهماند که منظورش خدمت بوده و او آدم خطرناکی نیست، اما آن مرد گوشش بدهکار نبود، آنقدر داد و قال کرد که جمعی آنها را دوره کردند و صاحب کاروانسرا که همه به نام مش حیدر میشناختنش جلو آمد و با دیدن عبدالله دستش را به نشانه سکوت بالا برد و رو به مسافرین گفت: این عبدالله هست، بیچاره لال هست درسته مردم بهش میگن دیوانه، اما بی آزار هست... عبدالله در تایید حرفهای مش حیدر تند تند سرش را تکان میداد و رو به مش حیدر گفت:م...من...ک...ک...کار مش حیدر سعی می کرد با حرفهایش جمع را آرام کند اما همه حواس پی عبدالله بی نوا بود و در آخر ، مش حیدر، عبدالله را از کاروانسرا بیرون انداخت تا صدای اعتراض مسافران خاموش شد. عبدالله توی کوچه های سنگ فرش در تاریکی شب پیش میرفت و گریه می کرد، عاقبت چشم باز کرد و خودش را جلوی مسجد دید، چون میدانست امشب هیچ جا جا ندارد، مانند دزدی بی صدا وارد حیاط مسجد شد، هیچ کس آنجا نبود و در مسجد هم بسته بود، خودش را به دیوار پشتی مسجد رساند و گوشه ای خلوت در خود فرو رفت، عبدالله به نقطه ای در تاریکی شب خیره شد و بی توجه به خستگی و گرسنگی اش، همانطور که حسین حسین می گفت، چشمانش به روی هم آمد. نسیم خنک همراه با صدای اذان در فضا پیچید و عبدالله را از خواب پراند. عبدالله نگاهی به آسمان کرد و در دل از خدا کمک خواست که امروز کاری نصیبش کند تا شرمنده امام حسین نشود، دستی به زانو زد و از جا بلند شد، او باید تمام تلاشش را می کرد، او باید ثابت می کرد که درست است نیمه لال است مردم او را دیوانه می خوانند اما لیاقت میزبانی هیات امام حسین را دارد چرا که در درگاه امام حسین کر ولال و مجنون و عاقل همه در یک رتبه اند.... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_چهارم🎬: یافث از جای برخواست و رو به مردم فرمود: ای قوم نوح
🎬: حالا روزگاری دیگر شروع شده بود، اینک نوح به ملکوت رخت سفر بسته بود و رهبری بنی بشر برعهده حضرت سام قرار داشت. حضرت سام امور را همانطور که نوح نبی پایه ریزی کرده بود پیش میبرد، این نسل چون حیله های ابلیس را به چشم خود دیده بودند و جامعهٔ قبل از طوفان و پر از کفر و نفاق و بی دینی را با پوست و گوشت و خون خود حس کرده بودند، به نوعی زرهی نفوذ ناپذیر در برابر وسوسه ها و حیله های ابلیس و اتاق عملیاتش پوشیده بودند و تیر ترکش ابلیس به خودش باز می گشت و عملا ابلیس و سردارانش بیکار بودند، ولی انقدر ها هم وقت را هدر نمیدادند و ابلیس راهکارهای جدید برای نفوذ به نسل جدید ارائه می کرد. او که از قبل خلقت حضرت آدم در آسمان ها حضور داشت، خوب نقاط قوت و ضعف و حساس انسان را می دانست. ابلیس روز هبوط ادم در روی زمین وجود داشت و با چشم خودش دید زمانی که حضرت آدم و حوا از بهشت برزخی رانده شدند و بر روی زمین آمدند با اینکه جز خودشان کسی روی زمین نبود و آدم و حوا هم محرم یکدیگر بودند، اولین کاری که کردند به خاطر بدن برهنه شرم داشتند و خودشان را با شاخ و برگ درختان پوشانیدند و این حرکت نکته ای قابل تامل برای ابلیس در پی داشت و متوجه شد اولین چیزی که مرز بین انسانیت و حیوانیت را جدا می سازد پوشیدگی و حفظ عورت است، پس ابلیس به لشکرش آموزش داد که اولین سرمایه گذاری جنود شیطان روی همین پوشیدگی باید باشد،زیرا حس پوشیدگی در فطرت انسان وجود دارد و اگر شیطان موفق شود شخصی را تحت تاثیر خود قرار دهد به طوریکه که پای بر روی این حس فطری بگذارد پس راحت می تواند برده ابلیس شود، پس قانونی در بین ابلیسیان برقرار شد به این ترتیب که یکی از مناسک ابلیسی برهنه شدن و درهم آمیختن یک جمع باید باشد.. ابلیس موشکافانه و ریز بینانه مسائل را حلاجی می کرد و برای سردارانش باز می کرد و امید داشت که نسل بعد از طوفان نوح را بتواند فریب دهد. در طول حکومت و پیامبری حضرت سام، اوضاع خوب و پاک و عالی بود اما زمانی که سام از دنیا رفت و قدرت به پسرش «افخشید» رسید و نسل جدید جایگزین نسل قدیم شد، نسلی که از طوفان نوح تنها روایتی شنیده بود و حیله های ابلیس را ندیده بود، اینجا بود که زمان و مکان برای کار ابلیس و ابلیسیان مهیا شد و جنود شیطان دست به کار شدند... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_هشتم🎬: عبدالله دیوانه به ورودی کاروانسرا رسیده بود، درست است که
🎬: چندین روز بود که عبدالله دیوانه، با تلاش زیاد در پی کار بود، اما گویی زمین و زمان به او پشت کرده بودند تا آرزوی میزبانی هیأت حسینی بر دلش بماند. یا کسی به او کار نمیداد، یا اگر باربری و حمالی هم به تورش می خورد، صاحب کار در عوض پول به او غذایی یا قرص نانی و ظرف شیری میداد و خبری از پول و سکه نبود. کم کم مهلت چند روزه او داشت به اتمام می رسید و عبدالله دست خالی تر از همیشه، به فردایی می اندیشید که می بایست میزبان هیأت باشد. صبح روز دهم بود و طبق قرار قبلی میبایست شب هیات خانه عبدالله باشد. عبدالله جلوی گذر بازار چمپاتمه زده بود و همانطور که به هر کس رد می شد التماس می کرد به او کاری دهند، ریز ریز هم گریه می کرد. در همین حالت که چشمانش سنگفرش زمین را میدید متوجه شد زنی جلویش ایستاده...فکر کرد این زن از او کاری می خواهد تا در ازای کارش به عبدالله پول دهد. عبدالله مثل فنر از جا پرید و همزمان آن زن روبنده اش را بالا زد و عبدالله صورت پر از خشم ماه نساء را در پس نقاب دید. عبدالله با لکنت و ترس سرش را به علامت سلام تکان داد و گفت:س..س...سلام... ماه نسا با مشت به سینه عبدالله کوبید و گفت: که حسین حسین خانه ما هااا؟! کو پول هایی در آوردی بده تا برم وسیله بخرم... عبدالله دستان خالی اش را نشان ماه نسا داد و شروع به گریه کرد. ماه نسا که انگار انتظار این مورد را داشت گفت: اشکال نداره الان میرم در مسجد پاسرو به آقا سید میگم که زحمت میزبانی را از روی دوش تو برداره... عبدالله که انگار این حرف تیر کشنده ای بر قلبش بود و هنوز امید داشت که امام حسین خرج میزبانی اش را برساند با دو دست چادر ماه نسا را چسپید و گفت:ت...ت...تو رو ...خدا...نرو...من...پول....حسین...حسین.... ماه نسا که گویی خودش هم دلش از این حال و روز به درد آمده بود، اشک گوشه چشمهایش را گرفت و گفت: باشه عبدالله، به خاطر امام حسین مسجد نمیرم اما اگر تا قبل غروب آفتاب پول آوردی که آوردی اگر نیاوردی درخونه را به روی تو و هیات امام حسین باز نمی کنم، برو هر خاکی می خوای به سرت بریز... ماه نساء با زدن این حرف راهش را کشید و به طرف خانه رفت. عبدالله مستاصل تر از همیشه شده بود، دکان های بازار بسته بود عبدالله مجنون تر از قبل بلند بلند گریه می کرد و میگفت: حسین....حسین....خانه ما و در خانه های اعیونی را میزد تا شاید کسی کمکش کند ، کاری به او دهد و خرج قند و چای هیات جور شود. در چند تا خانه را زد و چون همه او را به دیوانگی می شناختند، جز باران فحش و ناسزا چیزی عایدش نشد. صبح به ظهر رسید و عبدالله کاری از پیش نبرد، رویش نمیشد سمت مسجد و یا خانه اش برود، پس همانطور که بر سرش میزد راهی خارج شهر شد...او می خواست بقیه عمرش را آواره بیابان ها باشد تا کسی او را نبیند و نگویند که عبدالله دیوانه به چشم امام حسین هم نیامد.... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_پنجم🎬: حالا روزگاری دیگر شروع شده بود، اینک نوح به ملکوت
🎬: روایت انسان کم کم به زمانی نزدیک می شود که از آن به عنوان تاریخ تمدن بشری نام می برند. به عصر سه تمدن بزرگی که در تاریخ از آن نام می برند، رسیده ایم. تمدن« آکد» که مربوط به قوم عاد با پیامبری حضرت هود است سپس تمدن «سومر» که مربوط به قوم ثمود با پیامبری حضرت صالح است و تمدن «آشور» که مربوط به قوم حضرت یونس است. اینک جامعه بشری در بین النهرین ساکن شده اند، جایی بین دو رود دجله و فرات که از لحاظ امکانات طبیعی فوق العاده مملو از نعمات خداوند است، آب و هوای خوب، رودخانه های خروشان و خاکی حاصلخیز، انواع درختان سر به فلک کشیده و انواع غلات و گیاهان مختلف.... این امکانات باعث شد که بعد از طوفان نوح و با تجربه ساخت و ساز و تمدنی که مومنین از قبل طوفان نوح به دست آورده بودند، شهرهای زیادی در این منطقه بوجود آید، شهرهایی که نسبت به شهرهای قبل از طوفان نوح بسیار پیشرفته تر بود. حال فرزند سام ارفخشد هم به ملکوت اعلی پیوسته بود و مردم در زمان نواده نوح به نام«مشالخ» قرار داشتند، اینک ابلیس و جنودش که از زمان ارفخشد با تلاشی فراوان در پی نفوذ در بین بنی بشر بودند، موفق شده بودند دلهای زیادی از مردم را با ترفندهایی که قبلا شرح دادیم، به سمت خود جلب کنند. نسل جدید این زمان بسیار عظیم الجثه بودند و حتی نوشته اند قد آنها نزدیک سه متر بود و این جثه بزرگ باعث میشد که قدرت جسمانی فوق العاده زیادی داشته باشند و کارهای سنگین انجام دهند، این نسل بسیار پیشرفته تر از نسل های پیشین بودند و در ساختمان سازی و ساختن شهرهای زیبا هم مهارت بالایی داشتند، متاسفانه مهارتی که در خدمت جنود ابلیس قرار گرفته بود و آنها طبق نفوذی که ابلیس در بین مردم پیدا کرده بود، شهرها را آنگونه که مد نظر ابلیس بود می ساختند، ساختمان هایی که در ظاهر زیبا بود اما در حقیقت مانند هرم های نوک تیز باعث جذب قدرت شیاطین می شدند. شهرهای این زمان که تقریبا با طوفان نوح نزدیک سیصد سال فاصله زمانی داشت، مملو از نمادهای شیطان بود و در شهر بتکده و میکده های زیادی برپا شده بود و کمتر خبری از عبادتگاه الله و خدا پرستی بود و اینک پادشاهان ستمگر زمام امور را به دست گرفته بودند. با ما همراه باشید تا وضعیت مردم و شهرهای این زمان را به تصویر کشیم ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_نهم🎬: چندین روز بود که عبدالله دیوانه، با تلاش زیاد در پی کار ب
🎬: عبدالله دیوانه، از شهر بیرون زد، توی آفتاب داغ با پای برهنه روی خاک داغ میرفت و حسین حسین می کرد. نمی دانست به کجا برود، فقط می خواست برود از این شهر دور باشد، از این آبرو ریزی، از این بی لیاقتی فرار کند. کمی جلوتر خسته شد، نه درخت و سایه ساری بود و نه تپه ای که در پناهش رفع خستگی کند، پس سرش را بالا گرفت و به اشعه های خورشید چشم دوخت و با لکنت فریاد زد: خ...خ...خداااا در همین حین انگار بوی عطری لطیف در بینی اش پیچید و در این بیابان داغ خنکای نسیمی به صورتش خورد و از کنارش صدایی آرام بخش شنید: عبدالله! اینجا چه میکنی؟! مگر امشب مهمان نداری؟! مگر قرار نیست حسین حسین خانه شما باشد؟! عبدالله رویش را به سمت صدا کرد، قامتی بلند بالا با صورتی درخشان تر از خورشید که عبایی قهوه ای بر دوش و عمامه ای سبز و درخشان بر سر داشت به او لبخند میزد. عبدالله با دیدن این چهره زیبا و دل آرا و مهربان هول شد و گفت: سلام آقا، قرار بود حسین حسین خانه ما باشد، اما....اما....هق هقش بلند شد و ادامه داد: اما هیچ کس به من کار نداد، من نتوانستم پولی دربیاورم و الانم از خجالت سر به بیابان گذاشتم، آخه من امام حسین را خیلی دوست دارم و‌دلم می خواهد به ایشون خدمت کنم، عبدالله ناخوداگاه عبای لطیف آن مرد را که نمی شناخت چسپید ، بوی عطر بیشتر در جانش پیچید، انگار این آقا بوی بهشت را به همراه داشت و رو به او گفت: همه به من میگن دیوانه و مجنون...من مجنون هستم اما مجنون حسین هستم.. آن بزرگمرد لبخندی زد و گفت: نه تنها تو، همه عالم مجنون الحسین هستند، حالا هم نگران خرج و مخارج هیأت نباش، من یه امانتی دست حاج اکبر دارم، زود برو شهر خودت را به بازار فرش فروش ها برسان و از قول من به حاج اکبر بگو یابن الحسن به شما سلام رسونده و گفته که امانتی منو به تو بده، امانتی را بگیر و بفروش و برو در راه امام حسین خرج کن و خرج هیات را بده... عبدالله با شنیدن این حرف، انگار زمین و زمان را به او داده باشند، همانطور که در میان گریه می خندید گفت: یعنی حسین حسین امشب خانه ما؟! آن مرد لبخندی زد و گفت: بله....تو میزبان هیات امام حسین خواهی بود برو پیغام یابن الحسن را به حاج اکبر برسان... عبدالله با خوشحالی از آن مرد تشکر کرد و بدون اینکه توجه کند این مرد در این بیابان از کجا آمد و به کجا رفت با شتاب به سمت شهر حرکت کرد و زیر لب می گفت: یابن الحسن هم مجنون حسین است که امانتی اش را به من بخشید و او اصلا متوجه نبود که لکنت و لالی زبانش برطرف شده و مثل بلبل داره چهچه می زند. توی بیابان میدوید و از ته دل می خندید و گاهی از شوق گریه می کرد و بلند بلند می گفت: حسین حسین خانه ما... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_ششم🎬: روایت انسان کم کم به زمانی نزدیک می شود که از آن به
🎬: دو سرباز درحالیکه هر کدام طبلی بر دوش داشتند با چوبهایی صاف و قطور در شهر آکدا که بر ساحل رود فرات بناشده بود راه می رفتند و بر طبل می نواختند و چند قدمی یک جا می ایستادند و هماهنگ با هم فریاد میزدند: آهای مردم شهر آکدا، بدانید و آگاه باشید که لطف کاهن بزرگ معبد شامل حالتان شده و به شما فرصت داده تا فرزندانتان را برای خدمت به معبد و تعلیم کاهن شدن به معبد ببرید، این فرصت امروز است و تمدید نخواهد شد. شور و ولوله ای در شهر افتاده بود، این فرصتی استثنایی بود، پس هر کس میخواست فرزندش در آینده کاهن شود و به بت های بزرگ و قدرتمند خدمت کند، اینک می بایست فرزندش را به معبد معرفی کند. هر کسی حرفی میزد و غلغله ای در شهر بر پا بود و عده ای به شتاب به سمت خانه هایشان می رفتند تا فرزندانشان را برای این موهبتی که نصیبشان شده کاندید نمایند.همه می دانستند که تعداد کمی از بین بچه هایی که کاندید شده اند برای تعلیم و خدمت، به معبد راه پیدا می کنند. هرکس با شتاب به سمتی میرفت، ابلیس که از کنار درخت نخلی در همان حوالی همه را زیر نظر گرفته بود، نگاهش در پی دختری نوجوان بود که نزدیک معبد بر روی سنگفرش خیابان نشسته بود و لقمه ای در دهان می گذاشت. ابلیس آرام آرام به آن دختر نزدیک شد، دختر از جا برخاست و قدش به نیمه درخت نخلی می رسید که در همان حوالی به چشم می خورد و این نشان میداد که دخترک سالها بعد مثل دیگر مردم شهر قدی بلند به بلندی درختان نخل خواهد داشت. ابلیس نزدیک دختر شد و گفت: به نظرم چهره تو بسیار روحانی ست و چه خوب که در معبد پرورش یابی، تو نمی خواهی از این فرصت استفاده کنی؟! دختر که خود از ذات خرابش آگاه بود و می دانست که هم اکنون لقمه ای که در دست دارد از اموال کسی ست که به ناحق و دزدی برداشته است اما مظلوم نمایی می کرد و انگار احساس صمیمیت با این مردی که چشمانش مانند آتش سرخ بود می کرد، لبخندی زد و گفت: من خیلی دوست دارم کاهن معبد شوم، من تمام خدایان معبد را دوست دارم و از همه بیشتر به «ایشتار» علاقه دارم و حتی گاهی آشنایان که از این علاقه من خبر دارند مرا ایشتاره می نامند، اما چه کنم که پدر و مادر یا بزرگتری ندارم که مرا به معبد ببرد و نام مرا نیز در سیاهه کاهنان آینده ثبت کند و قانون است که خودم به تنهایی نمی توانم کاندید شوم. ابلیس یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: پس من اینجا چکاره ام؟! دستت را به دست من بده تا به عنوان بزرگتر، تو را به معبد ببرم، ایشتاره با خوشحالی دستش را به دست ابلیس داد، گرمای دست ابلیس در جان او افتاد و لذتی در وجودش افکند. ابلیس همانطور که هم قدم با دختر از پله های معبد را بالا میرفت گفت: به خانه خودت خوش آمدی کاهنه! من شک ندارم که تو را از بین تمام کسانی که اعلام آمادگی می کنند انتخاب خواهند کرد و تو کاهنه ای خواهی شد که دنیای اطرافت را دگرگون می کنی، فقط باید تمام آموزش های کاهن اعظم را مو به مو انجام دهی. ابلیس این دختر را که دختری سر راهی بود خوب می شناخت و میدانست ،مادرش زمان تولد این دختر، برای فرار از بدنامی و بی آبرویی او را جلوی خانه یکی از متمولان شهر رها کرد، این دختر تحت نظر شخصی که خوی ابلیسی داشت بزرگ شده بود و حالا هم نظر ابلیس بر او افتاده بود تا کارهایش را به وسیله او پیش ببرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕