#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_هفتم 🎬: روزها در پی هم می آمد و میگذشت و روزگار، روی دیگرش را به احمد ه
سامری در فیسبوک
#قسمت_بیست_هشتم 🎬:
مرد از زیر عینک گرد خود، نگاهی به همبوشی کرد و ادامه داد: تو باید گام به گام و طبق برنامه ای که ما برایت چیده ایم پیش بروی و از سر احساسات و بی اطلاعی هیچ حرکتی نکنی، ما سالهاست که روی مردم دنیا، علی الخصوص کسانی که در خاورمیانه زندگی می کنند، تحقیقات وسیعی داشته ایم، تحقیقاتی که به کنکاش در تاریخ و قرون و اعصار پیش از ما، پرداخته و به نتایج قابل توجهی رسیده ایم و سپس رویش را به مرد کناری اش کرد و گفت: آقای اریک شما ادامه بحث را بفرمایید، چون در این مورد تجربیاتتان بیشتر است.
آن مرد که هیکلی چهار شانه با کله ای که فقط شقیقه هایش مو داشت و ابروهایی که از شدت بوری انسان فکر می کرد ،ابرویی ندارد به همبوشی خیره شد وگفت: با تشکر از همکارم، بله ایشان کاملا درست می فرماید، ما طبق پژوهش هایی که انجام داده ایم به تمام اخلاق و عادات ملتها اشراف کامل داریم، البته در سالهای اخیر تصمیم مهمی گرفته ایم تا این تحقیقات را عملا امتحان و راستی آزمایی کنیم و می خواهیم از ملت های خاورمیانه نمونه های خونی دریافت کنیم تا به ژنتیک اصلی آنها نیز دست پیدا کنیم و با توجه به آزمایش ها، می توانیم با انجام کارهایی که به ذهن کمتر کسی میرسد، ژنتیک آنها را طبق خواست خودمان تغییر دهیم، اما هنوز این طرح در مرحله اولیه است و انقدر پیشرفت نکرده که برای مأموریت شما به این جنبه دل خوش کنیم.
ولی به شما می گویم، مردم کشورهای مسلمان، معمولا هیچ حرفی را بدون دیدن علائم و نشانه های اعجاز انگیز قبول نمی کنند که ما برای شما اعجازهایی در نظر گرفتیم، در مرحله دیگر، بعد از پذیرش، مردم به دنبال پیشینهٔ شما خواهند رفت و شما که در ابتدا می خواهید ادعای نیابت امام آخرین انها را نمایید ، حتما باید پیشینه ای دینی داشته باشید، پس لازم است به محض مراجعت به کشور خودتان، قبل از ابراز ادعایتان مدتی را در بزرگترین حوزه علمیه شیعیان که همان حوزه نجف است به کسب علم مشغول شوید و سعی کنید در کلاس درس علمایی شرکت کنید که در بین مردم خوشنام و مقدس هستند، این یک رمز مهم برای پیروزی توست.
در این هنگام مرد دیگری که همردیف با احمد همبوشی نشسته بود و تا آن زمان ساکت بود، لب به سخن گشود و گفت: و البته اگر در کارنامه شما تحمل یک مدت حبس هم ثبت شود بسیار بهتر خواهد بود چون با توسل به این مورد می شود از شما یک قهرمان هم ساخت.
با این حرف تمام سالن شروع به دست زدند نمودند و احمد همبوشی یا همان احمد الحسن خود را نه در زمین بلکه در آسمان و در حال پرواز در بین ابرها حس می کرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخوندی که تو شبکه سه غوغا به پا کرد !!!
خاطره جالب از زنگ بندری موبایل سر منبر تو مراسم ختم 😂😂😂
بمناسبت ایام فرستادم, دلتون شاد باشه روحانی باحال مشهدی وخاطره زیباوخنده دارحتمادوستان گوش کننددلتون همیشه بی غم وشاد
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_هشتم 🎬: مرد از زیر عینک گرد خود، نگاهی به همبوشی کرد و ادامه داد: تو با
سامری در فیسبوک
#قسمت_بیست_نهم 🎬:
ابتدای سال ۱۹۹۹ میلادی بود، احمد همبوشی سابق و احمدالحسن حال، واردشهر نجف اشرف شد، سالها دوری از عراق گویی برایش درد آور نبود و دلش می خواست اگر اجازه داشت بر می گشت به همان جا که بود، اما حیف که مأمور بود و معذور و رفاه مالی اش در گرو خدمتی بود که انجام میداد.
احمدالحسن چمدان بزرگ و سنگین دستش را روی زمین می کشید و چرخ های چمدان شیاری نازک روی خاک ایجاد می کرد، نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: انگار اینجا بعد از گذشت چند سال هیچ تغییری نکرده، اه اه مردم اینجا فکر می کنند زندگی همین است که در این کشور بحران زده جاریست و نمی دانند زندگی واقعی چیست.
احمد کمی جلوتر رفت، بارش سنگین بود و می بایست زودتر جایی برای خود پیدا کند، اما فعلا تا جور شدن جا، می بایست به مسافرخانه ای، هتلی چیزی برود.
احمد سر خیابان اصلی ایستاد و منتظر ماشین بود، اما انگار تاکسی ها هم گم و گور شده بودند، پس به ناچار پسری که پشت گاری چوبی ایستاده بود را صدا زد و گفت: می توانی مرا به نزدیک ترین مسافرخانه برسانی؟!
چهرهٔ آفتاب سوخته پسرک با لبخندی از هم باز شد و گفت: البته که می توانم به شرطی که کرایه را الان بدهی.
احمد دست در جیبش کرد و اسکناسی بیرون اورد، برقی در چشمان پسر درخشید و فورا با گاری جلوی پای او ایستاد، اسکناس را در یک لحظه قاپید و گفت: بفرمایید سوار شوید.
احمد الحسن چمدان را روی گاری گذاشت و خودش هم در کنار ان قرار گرفت، گاری به حرکت درآمد و احمد الحسن که احساس یک تاجر ثروتمند را داشت گفت: حیف که حال و حوصله نداشتم وگرنه صبر می کردم تا ماشینی در خور پیدا کنم.
پسرک که صدایش از شدت هیجان می لرزید گفت: گاری که بهتر است، هم هوا می خورید و هم از نزدیک اطراف را می بینید، قول می دهم طوری گاری را حرکت دهم که کوچکترین ناراحتی برای شما پیش نیاید.
احمد سری تکان داد و گفت: باشد قبول، آیا هتلی سراغ داری که تر و تمیز باشد و اب و غذا هم محیا داشته باشد؟!
پسر مانند انسانی کارکشته گفت: بله ...هتل که نه اما مسافرخانه ای را می شناسم که خیلی زیباست و غذاهای خوشمزه ای هم دارد.
احمد الحسن طوری رفتار می کرد که اطرافیان او را تاجری خارج نشین می دیدندو اصلا فکر نمی کردند او روزگاری در همین شهر بوده و حتی وعدهٔ غذایی اش هم می دزدیده...
بالاخره به مسافرخانه مورد نظر رسیدند، جلوی در احمد الحسن از گاری پیاده شد، پسرک که خود را مدیون سخاوت او می دانست، چمدان بزرگ و سنگین روی گاری را با هزار زحمت پایین آورد و کنار در مسافرخانه گذاشت در همین هنگام دو زن از مسافرخانه بیرون آمدند، پوشیه هر دو بالا بود، یکی از زنها میانسال و دیگری دختری جوان و بسیار زیبا بود، احمد الحسن غرق زیبایی دخترک شده بود که با صدای پسر به خود آمد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فلسفه حجاب با بیان طنز 😁
به افتخار همه دخترای محجبه😌👏🏻
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
تقدیم به تمامی آنان که حقیقت را یافته اند و عشق مولا در جانشان لانه کرده..
اگر به دلتان نشست،انتشار دهید.....
عاشقان....عیدتان ....مبارک...
#ازدل،برآمده
الهی مرحبا بر درگهت باد
که مادر هم مرا با«یاعلی»زاد
چو میخواستم پا بگیرم
بایستم ،قد بالا بگیرم
به من گفتا پدر، آن یار دیرین
بگوتو«یاعلی» ،ای جان شیرین
تمام پهلوانان,روز میدان
بگویند «یاعلی» یاشاه مردان
اگر اُفتد گره در کار ومشکل
بگویم« یاعلی» من از تَهِ دل
ملائک ذکرشان، نادعلی است
که وِرد قدسیان و هرنبی است
چو آدم رانده از خلدبرین شد
به ذکر«یاعلی» از غم رهین شد
گلستان شد، برابراهیم آن سوزِآتش
چو ذکر «یاعلی » اندر دهانش
چو زد بر آب ، موسی آن عصا را
به ذکر «یاعلی» شد شَقّه دریا
بلا چون یار ایوب نبی گشت
به ذکر «یاعلی» صبرش قوی گشت
چو آوردند صلیب از بهر عیسی
به ذکر «یاعلی » رفت عرش اعلا
به ذکر«یاعلی» محشر به پاشد
قسیم نار و جنت «مرتضی »شد
به ذکر «یاعلی» کعبه ترک خورد
به دست« مرتضی» بتخانه ها مُرد
برای «یاعلی» زهرا فدا شد
به ذکر «یاعلی» سوی خداشد
به ذکر «یاعلی» شیعه سوا شد
دوای درد ما ، مشکل گشا شد
به ذکر «یاعلی» باید بجنگیم
همانا افسران جنگ نرمیم
به ذکر «یاعلی»، در راه رهبر
فدایش میکنیم هم جان وهم سر
به ذکر «یاعلی» پاینده هستیم
به عشق «یاعلی» ما زنده هستیم
به ذکر« یاعلی» مهدی بیاید
به ذکر «یاعلی» دنیا گشاید
خداوندا؛ قسم بر جان مولا
خداوندا؛ قسم بر شوی زهرا
بفرما تا بیاید حجت حق
قدم رنجه نماید ،نور مطلق
#شاعر_حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_نهم 🎬: ابتدای سال ۱۹۹۹ میلادی بود، احمد همبوشی سابق و احمدالحسن حال، وار
سامری در فیسبوک
#قسمت_سی🎬:
احمد غرق دخترک زیبای پیش رویش بود که با صدای پسرک به خود آمد: اینجا مسافرخانه آقا سید مرتضی است و در همین حین خانم میان سال جلو آمد و گفت: چطوری عامر؟! باز برای ما مسافر آوردی؟!
پسرک لبخندی زد و گفت: این هم در عوض اون غذاهای خوشمزه ای که همیشه به من میدین!
احمد سعی کرد خودش را جوانی سر به زیر که از نگاه به نامحرم گریزان است، نشان دهد. بعد از کلی دید زدن سرش را پایین انداخت و گفت: سلام، این مسافرخانه از آن شماست؟!
زن نگاهی به احمد با کت و شلوار اتو کشیده اش کرد و گفت: بله، منزل خودتون هست، مسافرخانه توسط همسرم اداره میشه و گاهی روزها من و دخترم زینب هم برای آشپزی و کمک به اینجا می آییم و بعد با لحنی حاکی از تعجب گفت: من فکر کردم از عرب های کشورهای همسایه اید اما لهجه تان می گوید که شما از عراق عرب هستید!
احمد همبوشی که تازه متوجه شده بود این دختر زیبا که دل او را ربوده دختر این خانم هست، با حالتی دستپاچه گفت: نه! من هم هموطن شما هستم از بصره می آیم.
زن که انگار از دیدن یک همشهری ذوق زده شده بود گفت: چه خوب! ما هم از اهالی بصره هستیم، از منطقه ابوالخصیب اما دست روزگار ما را به اینجا کشانده، پس صبر کنید سفارشتان را به آقا سید مرتضی که از سادات ابوالخصیب هستند بکنم تا بهترین اتاق اینجا را در اختیار شما قرار دهد.
احمد الحسن که انگار در دلش عروسی برپا بود، لبخندی زد و گفت: شما لطف دارید، زن داخلش شد و احمد قبل از داخل شدن دوباره به دخترک نگاهی کرد و با لحنی که شیطنت از آن می بارید گفت: اول شما بفرمایید، خانم ها ارجحترند، دختر که تازه متوجه نگاه هیز احمد الحسن شده بود، پوشیه اش را پایین انداخت و بدون اینکه حرفی بزند یا به او تعارف کند وارد مسافرخانه شد.
احمد زیر لب گفت: از دختران متکبر خوشم می آید، تو از آن من خواهی شد چه خودت بخواهی و چه نخواهی و سپس وارد مسافرخانه شد.
آقا سید مرتضی طبق سفارش خانمش بهترین اتاقش را در اختیار احمد الحسن گذاشت و احمد همبوشی در کمتر از یک ساعت اینقدر آسمان ریسمان و راست و دروغ بهم بافت که توجه سید مرتضی را به خود جلب کرد و سید مرتضی فکر می کرد با جوانی مؤمن و متعهد که تشنهٔ علم و دانش است روبه رو شده است.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞
چه شوریست در عرش اعلاء و چه نورانی شده دنیا...
ملکی ندا می دهد در سما:
آمده حلال مشکل ها ، وصی مصطفی ، همسر زهرا، پدر حسن مجتبی هم شهید کربلا و علمدار نینوا...
وصی اوصیا،عزیز انبیاء، امیر اولیاء...
گنج فقرا، شفیع عقبی، ولی خدا، علی مرتضی...
پس چشم تو روشن ای حجت خدا ، ای پور مرتضی ، ای منتقم خونهای کربلا، ای مهدی زهرا...
قدم نِه بر فرشی از چشمها و با ظهورت بده عیدی ما را...
ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
جشنی اندر عرش جانان است..
آسمان امشب ستاره باران است...
دنیا به کام یاران است...
نور امیدی در جان گنهکاران است...
کینه ها در قلب شیطان است....
زیرا که میلاد آن ماه تابان است..
همو که ولیّ حیّ منان است...
ولایتش اکمال دین خدای سبحان است..
بخوانید خدا را، که امشب ،شب غفران است..
و اینها همه به یمن وجود«امیر مؤمنان» است...
....ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از چرم دستدوز ડꪖꪀꪖ
میلاد با سعادت مولای متقیان حضرت امیرالمومنين على (ع) و روز پدر تبریک و تهنیت باد😍🎆🎇
💌این کارت پستال زیبا تقدیم به همراهان کانال😍بزن رو لینک و پاکت👇🏼
https://DigiPostal.ir/rpedarali
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
4_5873124295583994752.mp3
6.82M
تقدیم به همه پدران آسمونی. من که خیلی گریه کردم امروز به یاد پدر آسمونیم. خدا پدراتون رو حفظ کنه براتون.
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 اشعار زیبای حمیدرضا برقعی در مدح و منقبت امیرمؤمنان علی علیه السلام...
🔶 حتمـــــــــاً ببینید و لذت ببــــــــــرید... 😊
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی🎬: احمد غرق دخترک زیبای پیش رویش بود که با صدای پسرک به خود آمد: اینجا مساف
سامری در فیسبوک
#قسمت_سی_یکم🎬:
چند ماهی بود که احمدالحسن ساکن نجف اشرف شده بود و در این چند ماه کلی پیشرفت کرده بود، او با دختر آقا سید مرتضی ازدواج کرده بود، ازدواجی که خیلی زود انجام شد و پدر و مادر دختر که اخلاق زینب را خوب می دانستند، از جواب مثبت وسریع او به این جوانک بصری، متعجب شده بودند اما خبر نداشتند که شاید سحری در کار بوده است
روزهای اول زندگی زینب و احمد، گل و بلبل بود اما کم کم که احمد از چهره واقعی خودش پرده برداری می کرد، زینب دلزده از این دنیا می شد و درد خود را فرو می خورد و به قول معروف با سیلی صورت خودش را سرخ نگه می داشت، تا دیگران نفهمند که او چه می کشد.
احمدالحسن وارد حوزه علیمه نجف شده بود و شاگرد علمای مشهور حوزه از جمله شیخ علی اسدی شده بود،اما اساتید او، چون نبوغی در احمد اسماعیل همبوشی معروف به احمد الحسن نمی دیدند، توجه آنچنانی به او نداشتند، در یکی از همین روزها احمد الحسن بر سر مسئله ای فقهی با یکی از طلبه ها به مباحثه پرداخت و عجیب اینکه برخلاف بقیهٔ طلبه ها، با این طلبه هم نظر بود، البته این طلبه از نظر اساتید حوزه منحرف محسوب میشدند و مباحثی که مطرح می کرد، مباحثی لغو و بیهوده و انحرافی بود و اگر رأفت علما شامل حالش نمی شد می بایست خیلی زود از حوزه اخراج شود.
شباهت اعتقادات احمد و حیدر آنقدر زیاد بود که احمد به صرافت افتاد سر از کار حیدر در آورد و بالاخره در روزی که بحث جدی با حیدر داشت، آن نشانه را پیدا کرد، نشانه ای که مایکل در زمان خروجش از اسرائیل به او گوشزد کرده بود: اگر کسی را با ستاره شش پر دیدی بدان که او از سمت ما برای یاری رساندن به تو است و امروز احمد الحسن ستاره ای شش پر وکوچک که از زیر لباس برگردن حیدر المشتت آویزان بود رؤیت کرد و این شد شروع یک دوستی ماندگار یا همکاری از پیش تعیین شده...
احمد الحسن بر خلاف نظر اساتیدش کار کرد و با حیدرالمشتت دوستی نزدیکی پایه ریزی کرد، این دو شیطانک، پشت در پشت هم افکار موهوم خود را برملا می کردند و با سیاستی از پیش تعیین شده شبهه در ذهن طلبه ها می انداختند،گرچه این شبه ها با پاسخ دندان شکن اساتید حوزه روبه رو می شد اما این دو مارمولک از رو نمی رفتند و سرانجام در اواخر همان سال، از سرزمین آرزوهایشان خبر رسید که مرحلهٔ بعدی عملیات باید انجام شود، مرحله ای که اگر درست پیش می رفت، از احمد الحسن در کنار حیدر المشتت، قهرمانی بی بدیل برای مردم ساده لوح می ساخت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂۵ دقیقه انفجار خنده در حرم امام رضا علیهالسلام
🦋 کِش رفتن های استاد قرائتی در کودکی
😂 صحبت های جالب و خنده دار درباره #اعتکاف در #ماه_رجب
💠 سلامتی این استاد قرآن، صلوات
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
رمان آنلاین
دست تقدیر
#قسمت_اول🎬:
محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بشنود، صدای عمویش، ابو حصین بلند بود و صدای مادرش رقیه آهسته به گوشش میرسید، اما او سعی می کرد تا هیچ کلمه ای را از مکالمه ای که پشت در جاری بود، از دست ندهد چون کاملا می فهمید که این صحبت انگار یک نوع جنگ بر سر آینده اوست، جنگی که شاید به نوعی خودکشی برای مادرش رقیه بود،زنی مؤمن و با فهم و درک و بسیار مهربان..
رقیه با لحنی که سعی می کرد آرام و بدون تنش باشد، گفت: ابو حصین، برادر من! امر کردید که به عراق بیایم تا مال و املاکی که از آن ابومحیا ست را جدا کنید و به فرزند برادرتان که دختر من هست، بدهید. با اینکه چشم طمعی به این املاک نداشتم اما حرف شما را زمین نزدم، رنج سفر را تحمل کردم و دست محیا را گرفتم کشور خودمان را ترک کردیم آمدیم...
ابوحصین به میان حرف رقیه، زن برادر مرحومش دوید و گفت: کشور خودمان نه!!! کشور خودت...چون تو ایرانی هستی..اما محیا از خون برادر من است، او ایرانی نیست، یک عرب هست فهمیدی؟! فکر نکن اجازه دادم بعد از مرگ برادرم به ایران بروید و محیا آنجا درس بخواند دیگر تو بزرگتر و همه کارهٔ محیا هستی، الان هم اینقدر با من یکی به دو نکن، قرار نیست شما به ایران برگردید..
رقیه آب دهانش را قورت داد و گفت: نمی شود...باید برگردیم، خانه و زندگی ما آنجاست، محیا درسش تمام شده، پرستار هست و به زودی سرکار می رود و می خواهد باز هم در کنار کارش درس را ادامه دهد خدا را چه دیدی شاید دکتری شد برای خودش و صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: شما به من قول دادید که ما را به ایران برگردانی...
ابو حصین قهقه تمسخر آمیزی زد و گفت: با این اوضاع مملکت تو، محیا اونجا نمی تونه هیچ پیشرفتی کند و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: جسته و گریخته شنیده ام به زودی شاه ایران فراری خواهد شد، اوضاع ایران به شدت خراب است، اگر تقسیم املاک را بهانه کردم دو هدف داشتم اول اینکه جانتان را نجات دهم و دوم اینکه خوشبختی محیا را تضمین کنم.
رقیه با بغضی در صدایش با لکنت گفت: ش...ش..شما لطف کردید، اما خوشبختی محیا در این نیست که از خانه و زندگی که با آن خو گرفته جدا شود و با مردی که جای پدرش را دارد ازدواج کند.
ناگهان صدای فریاد ابوحصین بلند شد و گفت:
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
❤🍃
از صدای گذرِ آب چنان فهمیدم :
تندتر از آبِ روان ، عمرِ گران میگذرد !
زندگی رانفسی ، ارزش غم خوردن نيست !
آرزویم این است آنقدر سير بخندی ؛
كه ندانی غم چيست
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b