💖عشق مجازی💖
#قسمت_پایانی
کوروش:از زمانی خودم راشناختم,درون علم وفرمول وکارم غرق بودم ,هیچ علاقه ای به زندگی بایک زن زیریک سقف نداشتم,اینجا اینقد بی بندوباری میدیدم که یه جورایی ازجنس مخالف زده شده بودم اما با برخورد باشما ازپشت این مانیتور واینجا که جایی دردنیای حقیقی ندارد ومجازی به شمارمیاید,نظرم عوض شد.
با دیدن وصحبت کردن با شما دچار یک جور حس شدم که تابه حال درک نکرده بودم,شما باعث شدید من خودم رااز دنیایی که برای خود ساخته بودم,بیرون کشم و روی دیگر زندگی را ببینم...
با مادرم از حسم گفتم,مادرم میگه این عشقه ....بعد یک خنده ی زیبایی کردوگفت(عشق مجازی)....
نسیم جان من نه تاحالا نه انجام دادم ونه بلدم خواستگاری کنم.میدونم که سنم ازشما خیلی بالاتره,اما قول میدهم خوشبختتون کنم.
حرفهای رویایی بلد نیستم ,اما اگر همسفرم بشی,قول میدم شیرین ترین روزها را به پات بریزم ....
حاضری همدم این پیر عاشق بشی؟😂
کلا هنگ کرده بودم,باورم نمیشد کوروش خاطرخواهم شده باشه,اما حس بدی نسبت به این موضوع نداشتم,خصوصا باتجربه ی یک عشق کذایی,این💖عشق مجازی💖 برام صادقانه بود.
کارها به سرعت انجام شد ,عملم باموفقیت پیش رفت.
سپهرمیگفت:سهند که اسم درستیش (شهروز)بود توسط پلیس فتا دستگیرمیشه وبادستگیری شهروز ,پلیس به یک باند رباینده ی دختران ساده,دست پیدا میکنه,باندی که از عشقی کذایی شروع میشه وبه ربودن دختران وانتقال آن به کشورهای عربی ختم میشه....
خداراشکرکردم که جان سالم از این مهلکه بدر بردم...
امشب تولد حضرت زهراس است ومراسم عقد ما درخانه ی خاله خانم برپاست....
وای خدای من خاله خانم تابلو.فرش میلیاردی را سر عقدبه من هدیه کرد,کورش هم قراره برگرده فرانسه وکارهای بازگشتش به وطن راانجام دهد وبرای همیشه کنار مادر وهمسر عزیزش😊
بماند وبه کشورش خدمت کند . ...
پایان
خواننده ی گرامی:من دخترم نسیم را عروس کردم ان شاالله سفیدبخت بشه😊
شما درذهن مبارکتان هرچی میخواهی برای قهرمان داستان تصورکن😊
فقط به یادداشته باشید این داستان شاید ساخته ی تخیل بنده باشد اما درفضاهای مجازی خیلی بدترازاین اتفاق میافتد
به فضاهای مجازی هیچ وقت اعتمادنکنید....
باماهمراه باشید بارمان بعدی
#یاعلی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
❣عشق رنگین❣
#قسمت_پایانی
الان تو اداره ی مرکزی پلیس بندرعباس هستم.
برای تحقیقات بیشتر من را به اینجا منتقل کردند,پدرم الان رسیده,من راتوآغوش گرفت واصلا نمیخواست جدابشه,صحنه ی عاطفی زیبایی بود که حتی سربازای اطراف به گریه افتادند.
وقتی خوب فکرمیکنم ,واقعا کارخدابود که من بیدارشدم,کارخدابود که نجات پیدا کردم وتجربه ی تلخی بود تا به هرکسی اعتمادنکنم وهرجایی نروم.
خودم دوست دارم تا پیداشدن ساره ودخترا همینجا بمونم,اما محدودیت پلیس وبی قراری های مادروداداش مهدی به من اجازه ی ماندن نمیده,پس بعداز استراحت کوتاهی که بابا میکنه راهی تهران میشیم.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
الان سه ماه از اون ماجرای شوم میگذره,ماشین ساره که گوشیم را داخلش انداختم تویکی از خیابانهای فرعی بندر,توسط پلیس کشف شد اما اثری از سرنشینان اون نبود وکسی نمیدونه بر سر ساره وبیست نفر ,دختر بیگناه دیگه چی آمده,اما به طور یقین هرکدوم از آنها به یکی از شیخهای شکم گنده ی عرب فروخته شدند تا شیوخ ابلیس صفت, التهاب هوس شیطانیشان وامثال اشکان التهاب هوسهای مادیشان رابا سرنوشت این دخترکان نگون بخت,فرو نشانند.
با چیزهایی که شنیده بودم ,پلیس راسراغ بابای شکیلا که بی شک یکی ازعوامل این توطیه بود فرستادم,اما اقای دکتر انگاری از بالا حمایت میشد وکوچکترین مشکلی براش پیش نیامد وبه قول معروف ,دم به تله نداد.
سرنوشت امثال ساره ها درجریان است وکم نیستند دختران ساده ی آریایی که اینچنین فریب میخورند ویکی به امیدکارخوب ودیگری درآمد عالی وبعدی آینده ای زیبا وعشقی رنگین و...در اینچنین دامهایی میافتند وکسی,هم خم به ابرو نمیاورد,بی شک ریشه ی تمام این بلاها در فقراست حال این فقر یامادی ست ویا فرهنگی وریشه ی هرنوع فقری در انحراف وبی کفایتی دولتهاست,دولتهایی که تمام هوش وحواسشان معطوف بازیهای سیاسیی هست که ابرقدرتها راه انداخته اند,دولتهایی به اصطلاح روشنفکر اما غرب زده که اصالت ایرانی بودن رافراموش نمودند ومانند کلاغی که به دنبال کبک راه افتادند تا راه رفتن کبک بیاموزند وغافل ازاین هستندکه ملتی را فدای هوسرانیهای سیری ناپذیرشان میکنند.....
به امید جامعه ای آرمانی...همانا که این جامعه,همان جمع عشاق مهدیست....به امید ظهورش ....
(اللهم عجل لولیک الفرج)
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی #قسمت_نود_هفتم: شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم می گذرد، شش ماهی که
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
#قسمت_پایانی:
نگاهی دوباره کردم، خدای من! خودش بود، دست گذاشتم روی قلبم، یک هو انگار کل تنم غرق عرق شد، پرده را انداختم، واقعا زانوهام شل شده بود.
مادرم که حالم را دید سریع نزدیکم شد و گفت: چی شد سحر؟! مهمونا بودن؟! و بعد پرده را بالا زد و با تعجبی در صدایش گفت: مگه برا خواستگاری اومدن ، چه دسته گل بزرگی، این کیه؟ عه اون بچه کیه که دست زینب را گرفته؟!
اینقدر استرس داشتم که توجهی به حرفهای مادرم نکردم، فی الفور خودم را به آشپزخانه رسوندم و زیر اوپن آشپزخانه نشستم و سرم را روی زانوهام گذاشتم، باید تمرکز می گرفتم، باید آرامش خودم را دوباره به دست می آوردم وگرنه با این حال ضایع بود که برم جلو...
صدای خوش و بش مهمونا توی گوشم پیچید و چند دقیقه بعد مادرم وارد آشپزخونه شد و دور تا دور آشپزخونه را با نگاهش دنبالم گشت و آخرش زیر لب گفت: یعنی این دختر کجا...
یکدفعه چشمش به من که پشت صندلی زیر اوپن نشسته بودم افتاد و گفت: ای وای مادر! اونجا چکار می کنی؟ چت شده سحرجان؟!
اب دهنم را قورت دادم و گفتم: هیچی یهو سرم گیج رفت، الان بهترم..
مامان که انگار اونم هول کرده بود گفت: پاشو یه سلام به مهمونا کن و یه خوش آمد بگو، بعد بیا آشپز خونه، راستی این آقاهه را می شناسی؟!
دستم را به گوشهٔ سنگ اوپن گرفتم و خودم را کنار فریزر کشوندم تا بلند شم، چون از اون قسمت توی هال دید نداشت.
آرام بلند شدم و گفت: چطور مگه؟!
مادرم نگاهی داخل هال انداخت و گفت: لهجه اش یه جوری بود انگار فارسی بلد نیست به زور سلام و شکسته شکسته احوالپرسی کرد، تازه چهره اش هم به خارجیا می خوره...
لبخندی زدم و گفتم: آره این آقای دکتر هست، دکتر محمد که تعریفش را کردم و توی لندن منو درمان کرد.
مادرم با تعجب گفت: دکتر؟! اینجا چکار میکنه؟! اون بچه کی هست؟
مغزم هنگ کرده بود...بچه؟! نکنه بچه دکتر هست؟ نکنه زن هم داره ...نکنه...
ناخوداگاه بغضی توی گلوم نشست،لیوان آبی را که مادر به طرف داد، یک نفس بالا کشیدم و با خودم گفتم: بی ظرفیت نباش سحر، طرف خواستگارت نیست که، تو هوا برت داشته و فکر کردی...حالا هم خدا را شکر قبل اینکه حرفی به مادرم بزنم فهمیدم ایشون مهمان هست نه خواستگار...
بالای شال سفید روی سرم را صاف کردم و چادرم هم مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وارد هال شدم.
داخل هال شدم، دکترمحمد دقیقا روی مبل روبه رو نشسته بود، سرم را بالا گرفتم و سلام کردم...
همزمان همهٔ مهمان ها از جا بلند شدند، دکتر محمد با صدای مردانه اما زبان فارسی شکسته ای گفت: سلام، سحر خانم...
یکدفعه با صدای ظریف و ناز دختربچه ای که تا اونموقع اصلا متوجه حضورش نشدم به خود آمدم،با زبان انگلیسی گفت: سلام خوبین...
وای خدای من این...این زهرا بود..
زهرا که انگار خیلی مشتاق دیدارم بود به سمتم دوید و منم ناخوداگاه روی زانو نشستم و بغلم را براش باز کردم.
زهرا توی بغلم جا گرفت...وای چه بوی خوبی میداد، زهرا هم منو محکم تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد، نا خوداگاه باران چشمام شروع به بارش کرد، انگار خاطره ها زنده شده بود، خاطره هانا و هانیل که به خاطر تزریق واکسنی موهون پرکشیدند، خاطره شبی که زهرا قرار بود قربانی بشه، خاطره زندانی شدن خودم، خاطره تک تک نقشه های ظالمانه ای که علیه زنان کشیده بودند و به ظاهر داد زنان را میزدند...زهرا محکم تر بغلم کرد، بوسه ای از گونهٔ خیس این فرشتهٔ آسمانی گرفتم، ناگهان متوجه پدر و مادرم شدم که با تعجب این صحنه را میدیدند، از جا بلند شدم و همانطور که اشک میریختم به مادرم نگاه کردم و گفتم: زهرا...زهرا کوچولو که براتون تعریف کردم اینه...زینب ادامه حرفم را گرفت و گفت: البته دختر آقای دکتر محمد هست..
دوباره پشتم داغ شد، نگاهی به دکتر کردم و می خواستم با انگلیسی بگم، خوش آمدین که زهرا تو گوشم گفت: مامان من میشی؟! تو رو خدا مامان من بشو...
با این حرف زهرا انگار واژه های انگلیسی از ذهنم پرید، انگار لال شدم.. بی صدا روی مبل کنار زینب نشستم در حالیکه زهرا توی بغلم بود، به بازی روزگار فکر می کردم..
«پایان»
همانا خداوند زنان و مردان را آزاد آفرید و به انسانها اختیار داد تا راه سعادت و شقاوت را خود برگزینند...بی شک راهی که به اسلام ختم می شود، راه سعادت و کمال است و مسلمانان آزادترین انسان های روی زمینند، آزادیی که در آن شخصیت انسان حفظ میشود ، آزادیی که در هیچ جا به جز اسلام به انسان ها بخشیده نشده است...
امیدوارم همیشه راه سعادت را بپیمایید و با بینش و بصیرت، حیله های دشمن را بشناسید و ترکشی را که به سمتتان پرتاب می کنند با قدرتی بیشتر به خودشان بازگردانید
التماس دعا...ط_حسینی
یاعلی..
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«اربعین» #قسمت_دوازدهم 🎬: مرتضی گلویی صاف کرد و ادامه داد: اربعین درحقیقت اتفاقی که داره رقم
داستان«اربعین»
#قسمت_پایانی
دیوید دستانش را از هم باز کرد و سینه اش را جلو داد ، نفس عمیقی کشید و سپس دستانش را دو طرف میز شیشه ای جلوی رویش گذاشت ، نگاه به تحقیق جلویش که حاصل سفری چند روزه و تجربیاتی تازه بود انداخت ، صفحهٔ آخر تحقیق را از نظر گذراند :
پیاده روی شیعیان در اربعین ،پدیده ای اعجاب انگیز است ، اجتماعی که نمونه اش در هیچ جای دنیا وجود ندارد ، موردی اختصاصی ست که مختص به جامعهٔ مسلمانان است.
اربعین مانند یک دولت می مانند ، دولتی نوظهور که متعلق به هیچ مؤسسه و دولت خاصی نیست و از جانب دولت ها حمایت نمی شود ، یک حرکت خود جوش مردمی که ریشهٔ آن برمی گردد به اعتقادات مذهبی مردمش ، اعتقاداتی به یک منبع الهی و نیرویی ماورایی، نیرویی که همه چیز از اعجاز و عشق و مهر و عطوفت و تعاون و ایثار و...در آن نهفته است.
این دولت می تواند نمونهٔ بسیار کوچک یک دولت آرمانی باشد ،دولتی که شیعیان اعتقاد دارند در آخر الزمان برپا می شود و برپا کنندهٔ آن منجی کل دنیا خواهد بود .
شیعیان و شرکت کنندگان در این پیاده روی معتقدند حرکت بزرگ اربعین ،پیش زمینه ای برای ظهور آخرین امام شیعیان است .
آنها در این حرکت شرکت می کنند و به ندای کمک خواهی، امام حسین که امام سوم آنهاست بعد از گذشت نزدیک به هزارو چهارصد سال لبیک می گویند و اعتقاد دارند این جواب ، لبیکی ست که مریدان حسین به نوادهٔ امام حسین ، امام مهدی ،می گویند.
و معتقدند، دولت اربعین شمه ای از دولت منجی آخرالزمان است و اگر چنین باشد ، بی شک ،در آخرالزمان بهشتی دیگر در روی زمین شکل خواهد گرفت
و این است اجتماع عظیم شیعیان و پاک باختگان جهان که امید دارند وصل شود به ظهور منجی آخرالزمان..
والسلام...
«یارب الحسین، بحق الحسین،اشف صدرالحسین باظهورالحجة»
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_پنجم 🎬: سه روز است که کاروان عزادار آل الله در کربلا بیتوته کرده ا
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_پایانی🎬:
یک سال از واقعهٔ جگر سوز کربلا می گذشت و محرم بود و یک روز دیگر به عاشورا مانده بود، ارادتمندان و شیعیان اهل بیت خود را از راه دور و نزدیک به مدینه میرساندند و خدمت امام میرسیدند.
مردی از بیت المقدس، روزها و شبها اسب تازانده بود و اینک که به مدینه رسیده بود، پرسان پرسان سراغ کوچهٔ بنی هاشم را از مردم میگرفت و سپس به این کوچه که ماتم از آن می بارید رسید، ابتدای کوچه از اسب پیاده شد افسار اسب در یک دستش و با دست دیگرش بر دیوارهای کاهگلی کوچه می کشید و همانطور که اشکش جاری بود با خود زمزمه میکرد: این کوچه شاهد غربت علی و زهرا بود و بارها و بارها فاطمه در اینجا زمین خورد و دست به این دیوار گرفت و با کمک دیوار خود را به در نیم سوخته رساند و چه بسا خون سینهٔ حضرت زهرا شاهدی بر مظلومیت زهرا بود که بر دیوار گلی کوچه برجای ماند.
بالاخره به جلوی در خانهٔ امام سجاد رسید، جلوی در، زیر نور آفتاب کنیزی را دید که مدام گریه می کند و ناله میزند، مرد جلو رفت و دلش به حال زن سوخت و با خود فکر میکرد حتما خطایی کرده که اینچنین نادم است و با خود گفت: باید شفاعتش را نزد امام کنم و بعد رو به زن کرد و گفت: آیا خانهٔ حسین همین جاست؟! زن نقابش را بالا زد چهرهٔ زیبا اما آفتاب سوخته و گریان او بیشتر دل مرد را به درد آورد،زن سری تکان داد و گفت: خانهٔ حسین بود و اینک خانهٔ فرزند اوست، مگر نمی دانی که حسین ساکن کربلا شده و با این حرف گریه اش شدیدتر شد.
مرد سرش را پایین انداخت ، درب خانه امام همیشه به روی ارادتمندان درگاهش باز بود، مرد یالله یاالله گویان وارد خانه شد و به محضر امام رسید، سلام کرد و جواب شنید و رو به امام گفت: یا امام سجاد، قبل از اینکه عرض اصلی ام را از این سفر بگویم، خواسته ای دارم..
امام نگاه مهربانی به او انداخت و فرمود: بگو ای برادر..
مرد سرش را پایین انداخت و گفت: می دانم که شما اهل بیت به دور از هر خشم و غضب و ظلم هستید و کسانی را که اشتباه کنند به راحتی میبخشید، کنیزی را جلوی در دیدم که از شدت گریه رو به موت بود و آفتاب بی رحم ظهر، چهره اش را سوزانده بود، حتما خطایی کرده و نادم است، اگر امکان دارد او را ببخشاید تا وارد خانه پر از نورتان شود.
امام اشک از چشمانش جاری شد و یکی از خویشان امام با هق هق گفت: ای مرد! او کنیز نیست و بانوی این خانه است، یکی از همسران امام حسین است که بعد از شهادت ایشان، سایه سار هیچ سقفی بر سرش نیافتاده، او چون پیکر بی سر حجت خدا را در زیر اشعه داغ خورشید کربلا دیده، نیت کرده تا پایان عمر مانند امامش در زیر آفتاب باشد و در عزای او گریه و زاری کند.
مرد که تازه متوجه مطلب شده بود، بر سر زنان از جا بلند شد و گفت: خاک بر دهانم، باید بروم و از او عذرخواهی کنم.
ناگاه صدای سکینه از بیرون خانه بلند شد: مادرجان، تو هم پرواز کردی و رفتی؟! خوشا به حالت که به دیدار پدرم حسین رسیدی، الهی به قربان این چهره زیبای آفتاب سوخته ات شوم، چرا رفتی و مرا تنها گذاشتی ای«ماه آفتاب سوخته» ؟!
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمدوال محمد و آخر تابع له علی ذالک، اللهم العنهم جمیعا
«یارب الحسین بحق الحسین اشف صدرالحسین بالظهورالحجة»
برای شادی روح تمام رفتگان از اهل اسلام علی الخصوص پدر و مادر بنده حقیر، صلوات
«پایان»
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_بیست_نهم🎬: مردی که سرش را به زیر انداخته بود، با قدم های بلند و به سرعت و حرکات ن
«روز کوروش»
#قسمت_پایانی🎬:
جشن شبانه به انتهایش نزدیک میشد که به امر استر، مردخای از آن شراب خاصش برای خشایار شاه آورد، امشب می خواست کاری کند که تا ابد نام یهود و جنایاتش در خاطر ایرانیان بماند البته اگر ایرانی ها دچار فراموشی نشوند.
خشایار شاه، جام های شراب را پی در پی می نوشید و انگار دوباره صحنه های گذشته جان می گرفت، خشایار شاه قاصدی به دنبال ملکه روان کرد و باز از او خواست که خود را برای حضار رونمایی کند و اینبار ملکه وشتی پاکدامن نبود که تمرد کند، بلکه ملکه استر یهودی بود که حاضر میشد شرافتش را برای اعتقادات سخیف و شیطانی اش بدهد، در بین نگاه حضار، ملکه استر نقاب از چهره افکند، شال نازک و حریری را که به روی موهای نرم و بلندش انداخته بود به زیر افکند و به همین نیز قناعت نکرد و در بین نگاه هیز مردان مدهوش شروع به طنازی و رقص نمود، خود را آنچنان وقیح تکان تکان میداد، بطوریکه سفیدی پاهای مرمرینش با کنار رفتن چاک پیراهن سرخ رنگ و درخشانش در دید همگان قرار گرفت، خشایار شاه که سخت مدهوش و مخمور بود و این حرکات ملکه را لایق ستایش و پاداش میدانست با لحنی کشدار گفت: ای ملکهٔ زیبای من، ای طنازترین زن پارسی، اینک به پاس این زیبایی و طنازی چیزی از ما طلب کن که هر چه بگویی همان کنیم..
ملکه استر که مترصد این لحظه بود به مردخای اشاره ای نامحسوس کرد و طوماری را که مردخای زیر لباسش پنهان کرده بود از او گرفت، جلو آمد و گفت: من هیچ برای خود نمی خواهم فقط اگر می خواهید به من پاداش دهید مهر سلطنتی خود را زیر این طومار زنید..
خشایار شاه قهقه بلندی زد و همانطور که انگشتر دستش را که مهر بر آن حک شده بود نشان میداد گفت: بیا خودت بزن مهر را بر آن طومار که اگر تو اینک جان هم طلب کنی، دریغ نمی کنم.
وزیر هامان که به هوش بود، جلو آمد و با تعظیم کوتاهی گفت: پادشاها... خودتان بارها می فرمودید هیچ سندی را بدون خواندن مهر و تایید نکنید، پس ابتدا بخوانید ببینیم خواسته ملکه چه می باشد.
خشایار شاه که در نوشیدن افراط کرده بود، وزیر معتمدش را به چشم رقیب و دشمن دید و گفت: خاموش باش مردک...برای ملکه استر هر چه گوید همان کنم و با زدن این حرف مهر را بر طومار زد و سپس بی حال روی تخت سلطنتی افتاد ...
صبح زود که هنوز خشایار شاه در خوابی سنگین بود، مردخای و سربازانش به همان حکم طومار دیشب به خانهٔ ایرانیان ریختند و همه را ، کوچک و بزرگ و نوزاد و پیرمرد و زن و مرد، از دم تیغ گذراندند، مردم که این وقایع را شنیدند، برای اینکه جانشان را نجات دهند، روز سیزدهم عید نوروز از خانه بیرون زدند و به کوه و دشت و صحرا پناه آوردند تا از چشم سربازان مردخای پنهان شوند، در آن روز تمام یهودیان دربند، که قرار بود مجازات شوند به تدبیر ملکه استر از بند رها شدند و هفتاد هزار ایرانی را سر بریدند که اولین آن وزیر هامان بود و گویا تاریخ و ایرانیان فراموشکار شدند، فراموش کردند که «روز کوروش» روزیست که کوروش رحم بر یهود کرد و یهودیان مفلوک را از بند رهانید، فراموش کردند که یهودیان بابت سرزمینی که تصرف کردند، وامدار حکومت ایران هستند و باید بهایش را می پرداختند که نپرداختند...فراموش کردند که روز سیزدهم نوروز مردم ایران باستان نه برای جشن و پایکوبی به دشت و کوه صحرا پناه بردند، بلکه از ترس جان و از ظلم یهود شیطان پرست به بیابان ها پناه بردند و فراموش کردند که اولین هولوکاست تاریخ را یهودیان برای ایرانیان ساختند و صدایش هم خفه کردند...
اما اینک من و ما حاضریم و جنایات یهود را در سرزمین مقدس میبینیم...ما فراموش نمی کنیم
بلکه تلافی می کنیم و تا آمدن منجی کل دنیا، مهدی زهرا سلام الله علیها از پا نخواهیم نشست بی شک فلسطین کلید رمز آلود ظهور است...
«یارب المظلوم، بحق المظلوم اکشف کرب المظلوم بالظهورالحجة»
التماس دعا
«پایان»
📝به قلم:ط_حسینی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_پایانی🎬:
عباس چشمهایش را از هم گشود، پشتش به شدت میسوخت،انگار کل کمرش خراشیده شده باشد. می خواست آخی کند که متوجه شد دهانش بسته است و عجیب اینکه دست و پاهایش هم بسته بودند، اطراف را نگاهی انداخت، چقدر اینجا به نظرش آشنا بود، باغی بزرگ با درختانی خشک که انگار بوی مرگ می داد، کسی در اطرافش نبود، رد کشیده شدن چیزی روی خاک مانند جاده ای روی زمین جلب توجه می کرد و این جاده باریک خاکی به او ختم میشد، عباس کمی به ذهنش فشار آورد، شراره...بسته ای برای بابا...بعد هم باز شدن در ماشین و دیگر هیچ..
درسته شراره اونو بیهوش کرده بود و به اینجا آورده بود.
عباس با دقتی بیشتر اطرافش را نگاه کرد، درست حدس زده بود، اینجا آشنا بود، همان باغی که پدرش روح الله سالها در اینجا کار کرده بود و بعد هم فتانه صاحبش شده بود و الان هم با این درختان خشکیده فرقی با بیغوله نداشت، اما چرا اینجا؟!
عباس در همین افکار بود که شراره از پشت ساختمان با چهار پایه ای در دستش پیدا شد.
عباس که از شراره می ترسید، ترجیح داد خودش را به بیهوشی بزند،شراره جلو آمد و بی توجه به عباس غرق کارش شد، عباس از زیر چشم طوری که شراره متوجه نشود حرکات او را می پایید و کاملا متوجه بود که شراره مشغول آماده کردن یک دار است، همانطور که در بعضی فیلم ها دیده بود.
قلب عباس مانند گنجشککی ترسان، سخت خود را به قفس تنش می کوبید، این درد برای عباس زیادی بزرگ بود، او هیچ گناهی نکرده بود که مستحق این مرگ باشد.
شراره روی چهارپایه ایستاده بود، حلقهٔ ریسمان را به دیوار محکم کرد و مطمئن شد که توانایی کشیدن هیکل عباس، که نوجوانی چهارشانه و تپل بود را دارد.
همه چیز درست و آماده بود، شراره از روی چهارپایه پایین آمد، نگاهی به عباس که هنوز انگار در بیهوشی بود کرد، همانطور که با نوک کفشش ضربه ای به پای عباس میزد گفت: پاشو تن لش...دیگه باید الانا اثر اون ماده بیهوشی از بین می رفت، پاشو وقت زیادی برای خواب داری..
عباس از ترسش هیچ حرکتی نمی کرد و دیگر جرأت نگاه های دزدکی هم نداشت اما حس کرد حلقه بسته شده دور پاهایش شل شد و پاهایش از هم باز شد، انگار وقت عملی کردن نقشه بود،لحظاتی بعد مشتی آب به صورت عباس ریخته شد و عباس ناخوداگاه چشمانش را باز کرد..
شراره قهقه ای زد و همانطور که با اسلحه دستش سر عباس را نشانه گرفته بود، با دست دیگرش طناب دار را نشان داد و گفت: پاشو نکبت...پاشو برو روی چهارپایه وایستا، اون حلقه را بنداز گردنت، می خوام صحنهٔ مرگ عموجانت سعید را دوباره تکرار کنم و اینبار هم اولین کسی که بالای سر تو برسه و این صحنه را ببینه پدرت ررروح الله باشه..
کل تن عباس زیر عرق شد و با لکنت گفت: م...من بلد نیستم..
شراره که انگار مواد صنعتی زیاد زده بود به طرف چهارپایه رفت و همانطور که پشت سر هم می خندید از چهارپایه بالا رفت و در یک لحظه حلقه ریسمان را گردنش انداخت و گفت: اینجوری فهمیدی؟!
در همین حین درد شدیدی زیر شکمش پیچید و انگار قسمتی از تنش کنده شد و داخل لباسش افتاد که شراره خوب میفهمید حتما دسته ای از همان کرم های نفرت انگیز هستند که مدتهاست به جانش افتاده اند و در همین لحظات صدایی زیر گوشش وزوز کرد: خودت را بکش تا راحت شی...از این درد راحت شی...از دست کرم های متعفن راحت شی، از دست فاطمه و روح الله راحت شی، دیگه نبینیشون...دیگه خوشبختی اونا و بچه هاشون را نبینی و شراره انگار با این صدا جنون آنی به او دست داد، شروع کرد خود را به تکان تکان دادن و فریاد زد ، آره راست میگی و ناگهان چهارپایه از زیر پایش ول شد و شراره همانطور که دست و پا میزد، آخرین نفسش را کشید و اسلحه که واقعی نبود از دستش ول شد و چشمانش رو به آسمان خیره ماند، آسمانی که جای او و امثال او نبود، او باید به قعر زمین و عمق جهنم رهسپار میشد تا تقاص تمام کارهای شیطانی اش را بدهد، شراره با همان مرگی مرد که شوهرش سعید مرد و باعث مرگ سعید کسی جز شراره و موکلین شیطانی اش نبود و اینک او به دست خود و به وسوسه موکلش ابلیس به درک واصل شد زندگی شراره باید سرمشقی شود برای تمامی کسانی که از درگاه خدا روی گرداندند و راه را اشتباهی رفتند و به جای توکل به خداوند و مدد از انوار الهی، دست به دامان ابلیس میشوند، هم برای خود و هم برای اطرافیان زندگی سختی می سازند و عاقبت به دست همان ابلیسی که به استخدام درآوردند، نابود میشوند و همه بدانند به گفتهٔ قران«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ ۖ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ» همانا شیطان دشمنی آشکارا برای شماست و دشمن دشمن است چه او با او هم عهد شوی و چه بر علیه او بجنگی...
خدایا ما و فرزندانمان را از شر تمام شیطان های جنی و انسی نجات بخش..
«پایان»
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_بیستم🎬: روز موعود فرا رسید، دل در سینهٔ احمد همبوشی به تپش افتاده بود و شا
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_پایانی🎬:
بحث در جلسه بالا گرفته بود، مردی با عینک گرد کوچک که از زیر شیشه های عینک همه را زیر نظر داشت، گلویی صاف کرد و سرش را نزدیک میکروفنی که جلویش بود، آورد و گفت: بحث و جدل کافی ست، به نظر من و از مجموع نظرات افراد بر می آید که ما اکنون باید با تمام قوا پیش برویم، جاخالی دادن و انفعال بس است، بحث امروز ما بحث ضربه زدن نامحسوس به ایران است همانطور که فرقه شیرازی ها و تبلیغ و قانون جذب و شکرگزاری و عرفان حلقه و...که با حمایت آمریکا و انگلیس در جامعه ایران ریشه می دوانند ما هم باید از بقیه فرقه هایی که صدایشان رو به خاموشی میرود دوباره حمایتی بیش از قبل بکنیم و همزمان با بقیه خنجر به پیکر اسلام و ولایت فقیه ایران وارد آوریم و این سؤال من از شماست، مگر ما کم برای احمد همبوشی و امثالهم خرج کردیم؟! سرمایه گذاری زیادی کردیم اما بهره برداری کمی نمودیم، چرا باید با مرگ احمد همبوشی ، مکتب احمدالحسن به فراموشی برود؟! تجربیات زمان احمد بصری نشان داد که این فرقه به راحتی میتواند ساده لوح های مسلمان را به خود جذب کند...
در این هنگام مایکل که در جریان امر تمام فعالیت های این فرقه بود گفت: جناب میخائیل، شما درست می گویید اما فراموش نکنید وقتی در سال ۲۰۰۸ احمد بصری کشته شد ما به توصیه اهل فن فعالیت مکتب را متوقف کردیم تا عکس العمل مردم را ببینیم و احیانا اگر کسی به مرگ احمد بصری مشکوک شده،این شکش بخوابد، نگذاشتیم کشته شدن او رسانه ای شود و در چهار سال بعد در سال ۲۰۱۲ با انتشار صوتی کوتاه به عنوان سخنرانی احمدالحسن متوجه شدیم که مردم مرگ احمد همبوشی را پذیرفته اند و هیچ کس، حتی نزدیکان احمد بصری باور نکردند که آن صوت از او باشد و دوباره به تدبیر شما و دیگران سکوت کردیم، من هم به خاطر سرمایه ای که در این راه خرج کردیم و وقتی گذاشتیم برای آنهمه تألیف کتاب های شبهه انداز از روایات شیعه، باید بهره برداری درستی کنیم، اینک به نظرتان چکار کنیم؟ اصلا چه حرکتی می توانیم در این مورد بخصوص بزنیم؟!
میخاییل عینکش را کمی جابه جا کرد و گفت: این که راحت است، دوباره صوتی در فیسبوک از طریق همان اکانت احمدالحسن و مکتبش پخش می کنیم، اما زمان پخش این صوت خیلی مهم است و به نظر من اگر در روز عید غدیر که احساسات شیعی شیعیان اوج می گیرد، انجام شود، اثرش به مراتب بیشتر و بیشتر خواهد شد و بعد از انتشار صوت شما می توانید مدعی شوید که احمد الحسن همچون مهدی موعود شیعیان به پرده غیبت فرو رفته و توسط نواب و جانشینان بعد و مهدی های دیگر با مردم ارتباط می گیرد.
مایکل سری تکان داد و گفت: یعنی درست مثل سامری در زمان غیبت و چله نشینی موسی در بین قوم یهود و این بار احمد الحسن در نقش همان سامری در زمان غیبت موعود وعده داده شد در بین شیعیان، اما میدان عملش فیسبوک باشد درسته؟!
میخائیل نیشخندی زد و همانطور که با تکان تکان های سرش موهای بیرون زده از زیر کلاه کوچک فرق سرش، تکان می خورد، گفت: آری درست است، «سامری در فیسبوک» اما نه در بین قوم یهود بلکه توسط قوم یهود در بین قوم محمد، پیامبر آخرالزمان...
«یارب محمد بحق محمد اشف صدرالمحمد بالظهور الحجة»
(التماس دعا)
«پایان»
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#دست_تقدیر۲
#قسمت_ پنجاه
#قسمت_پایانی🎬:
دور تا دور هال جمعیتی با چهره هایی شاداب نشسته بودند، خانه ای که تا به حال چنین جمعیتی را در خود جای نداده بود.
خانه ای سوت و کور که گهگاهی اقدس خانم مهمان آنجا می شد، صدای چرخ های ویلچرش سکوت غریبانه آنجا را می شکست.
عاقد نگاهی به دو زوج روبه رو کرد و گفت: به به! عجب مجلس زیبایی و چه سعادتی نصیب من شده است، حالا اول خطبه عقد چه کسی را بخوانم؟!
یکی از گوشه مجلس گفت: بچه ها صبرشون کمتره حاجی! اول خطبه خانم معلم و آقای دکتر را بخوانید، ژاله که لپ هایش دوباره گل انداخته بود به چهره کیسان که از همیشه شاداب تر بود چشم دوخت، همه جا ساکت بود و گویا همه به این پیشنهاد رضایت داشتند، عاقد می خواست خطبه عقد را جاری کند که صدای لرزان اقدس خانم قبل از صدای عاقد بلند شد: نه! اول خطبه عقد عروسم محیا را بخوانید و با زدن این حرف اشک چشمانش جاری شد.
عاقد نگاهی به چهره شکسته اقدس خانم کرد و چشمی گفت و شروع به خواندن صیغه عقد کرد، محیا از عالمی که بود به گذشته کشیده شد، انگار خاطرات، همچون پرده ای تند تند از جلوی چشمش می گذشتند، عقد اولشان در آن خانه مصادره ای، فرارشان با مهدی، صحنه احتضار مرضیه خانم و بعد خانه اقدس خانم و طلاق زورکی، حرکت به سمت مرز و دیدن اولین شعله های جنگ، به دنیا آمدن صادق و سپردنش به منیژه، اسارتش در چنگ بعثی ها و بعد ابو معروف، محیا هیچ وقت ابو معروف این گرگ خونخوار را که باعث سالها جدایی بین او و کیسان و خانواده اش شده بود فراموش نکرد، اما خدا را شکر می کرد که خدا عقل ابو معروف را گرفت و درست روز عقدشان، عموی محیا را دعوت کرد، عموی محیا که قبل از عقد محیا، نامردی ابومعروف را در خصوص خود و خانواده اش چشیده بود و کینه ای عجیب از او به دل گرفته بود و از طرفی نامردیی که خودش در حق بردارزاده اش روا داشته بود وجدانش را آزار میداد، روز عقد ابومعروف و محیا با رو کردن مدارکی از خیانت های ابومعروف به خود حکومت بعثی و تهدید او، تنها کاری که توانست برای محیا کند، جلوگیری از عقد او بود و دیگر بعد از آن از سرنوشت محیا و پسرش بی خبر بود و در همین بی خبری هم مرد.
محیا سالهایی را به یاد می آورد که برای دیدن جگر گوشه اش شب را تا صبح با اشک چشم می گذراند و روزها برای سرگرم کردن خودش در رشته پزشکی درسش را ادامه داد، او نفهمید بین عمویش و ابو معروف چه گذشت، اما اینقدر می دانست که عمویش دست روی یکی از نقطه ضعف های ابو معروف گذاشته بود و او را مجبور کرده بود که از محیا چشم پوشی کند و شرایط زندگی راحتی برای او مهیا کند و در عوض کیسان، نام معروف را به عنوان پسر ابو معروف یدک بکشد.
محیا غرق در خاطراتش بود به انجا رسید که واکسن پادتن را که خود ساخته بود به خود تزریق کرد و قصد داشت چند روز بعد واکسن ویروس را به خود تزریق کند تا تاثیر واکسن پیشگیری خودش را ببیند و انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا آن واکسن اختراعی اش آزمایش شود و صهیونیست ها به او ویروس را تزریق کردند و محیا بیمار نشد، او غرق در این خاطرات بود که با صدای گرم و مهربان مهدی به خود آمد: خانم جان، دفعه سوم هم نمی خوای بله بگی؟! یعنی اینقدر از دست ما دلخوری؟!
محیا که دستپاچه شده بود همانطور که نگاه به سمت مادرش رقیه و عباس آقا و برادرش رضا می کرد با صدایی لرزان گفت: با اجازه آقا امام زمان و بزرگترای مجلس بله...
صدای کِل کشیدن بلند شد و مهدی چشم به رد رفتن اقدس خانم داشت که روی آن را نداشت تا آخر مجلس در آنجا بماند...
..«پایان»
ان شاالله تمام غریبان دور از وطن به خانه برگردند و به حرمت تمام خون هایی که ظالمان عالم بر زمین ریخته اند، آن غریب دوران، مهدی صاحب الزمان به آغوش منتظراتش باز گردد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_دوازدهم🎬: حاج اکبر همانطور که قلبش به تپش افتاده بود به عقب برگ
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_پایانی🎬:
حاج آقا و بزرگان بازار با تعجبی در نگاهشان قدمی به جلو نهادند و دور تا دور عبدالله را گرفتند، حاج آقا رو به عبدالله گفت: ببینم تو عبدالله نیستی همونی که لال بود؟! یکی دیگه صدا زد: عبدالله چکار کردی اینقدر قشنگ صحبت می کنی؟! چقدر بوی خوبی هم میدی، از کنار کدام بهشت رد شدی که بدنت اینقدر معطر شده؟!
هر کسی چیزی می گفت، عبدالله دم به دم گیج تر می شد و با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: من...من...بهشت نرفتم از بیابان میام ، عطر هم نزدم، فکر کنم به خاطر میزبانی امام حسین، شفا پیدا کردم، الان هم کلی کار دارم باید امانتی یابن الحسن را از حاج اکبر بگیرم ببرم بفروشم و خرج هیات جور بشه، وقت گذشته...
حاج آقا مبهوت از شنیدن این حرفا گفت: تو یابن الحسن را دیدی؟! خود ایشان فرمودند. ...
عبدالله تند تند سرش را تکان داد و گفت: هااا بخدا...خودش گفت، حتما شما هم یابن الحسن را میشناسین، اگر آدرس خانه اش را دارین برین ازش بپرسین بهتون میگه من راست گفتم...
عبدالله متوجه نمی شد چرا جمع پیش رو همه گریه می کنند، خودش هم گریه اش گرفت و گفت: بخدا راست میگم، من باید خرج هیات پاسرو را امشب جور کنم و بدم...
حاج آقا با دستهایش شانه های عبدالله را در برگرفت و گفت: عبدالله! یابن الحسن چه شکلی بود؟!
عبدالله با یاد آوری چهره یابن الحسن لبخندی روی لبش نشست و گفت: چهره اش خیلی زیبا و معنوی بود، تا به حال مردی به این زیبایی ندیده بودم، صورتی گندمگون و ابروهایی کمانی...راستی یک خال زیبا هم روی صورتش داشت...
عبدالله می گفت و صدای گریه جمع بلند شده بود، یکی از آن میان گفت: کاش نشانی خانه اش را می گرفتی...
یکی دیگر به سمت عبدالله آمد و میخواست لباس ژنده عبدالله را برای تبرک بگیرد، عبدالله هنوز هم متوجه نشده بود و با گریه گفت: به من بگویید چه شده؟!
حاج اکبر بار دیگه بوسه ای از پیشانی عبدالله گرفت و گفت: تو آقا امام زمان را دیدی، تو نواده امام حسین را دیدی و خبر نداری، آقا داره خرج هیأت جدش را میده...
عبدالله از شنیدن این حرف انگار به سیم آخر زده بود، توی بازار میدوید و میگفت: من مجنون حسینم...من دیوانه مهدی ام، مردم حسین حسین خانه ما....همه بیایید...قدمتان بر چشم..
عبدالله نمی فهمید به کجا میرود، به همه جا میدوید و همه را دعوت می کرد.
ساعتی گذشت و عبدالله خودش را به خانه رساند می خواست این خبر را به همسرش بدهد، نزدیک در خانه شد با تعجب نگاه کرد، واقعا اینجا خانه او بود؟ دیوارهای بیرونی خانه را سرتا سر پارچه سیاه و پرچم عزای امام حسین زده بودند، توی کوچه فرش انداخته بودند، آنهم فرش های اعلا و دستباف ایرانی، داخل خانه شد، حیاط خاکی و محقر خانه هم گوش تا گوش فرش شده بود، بوی کندر و اسپند توی خانه پیچیده بود، همهمه ای از داخل دو اتاق خانه می آمد.
عبدالله با قدم های لرزان جلو رفت و صدا زد: ماه نساء!
همسرش در یک لحظه از اتاق بیرون آمد و در حالیکه لبخند میزد جلویش ظاهر شد و گفت: آفرین عبدالله! چکار کردی مرد؟! من توقع یه قند و چایی داشتم تو غوغا کردی بعد اشاره ای به لباس های مشکی و نو تنش کرد و گفت: ممنون که لباس آبرومند برای شب میزبانی هیات برام تهیه کردی و بعد با اشاره به اتاق گفت: پیرهن و شلوار سیاه خودت که همراه این لباس ها خریدی هم داخل اتاق هست، برو لباسات را عوض کن، خیلی از اعیون های شهر خانم هاشون را فرستادن برای کمک به من، برو زشته با این ریخت و قیافه ببیننت و بعد آرام تر ادامه داد: عبدالله! گنج پیدا کردی؟
عبدالله آب دهنش را قورت داد و دوباره گریه را از سر گرفت و گفت: گنج پیدا کردم...اما نشناختمش....آااااخ یابن الحسن کجایی؟!
ماه نسا که داشت از تعجب شاخ در میاورد گفت: عبدالله! تو داری حرف میزنی؟! چقدر هم قشنگ حرف میزنی، من فکر می کردم دیوانه ای... لالی...مجنونی اما تو....
عبدالله هق هقش بلند شد و گفت: من دیوانه ام، مجنونم، اصلا همه عالم مجنون هستند، مجنون الحسین...
«پایان»
«یارب الحسین بحق الحسین، اشف صدرالحسین بالظهور الحجة»
اگر دلتون شکست برای این حقیر هم دعا بفرمایید
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️