#ما_اهل_کوفه_ایم
فردا #محرم شروع میشود. در #حسینیه_اعظم_زنجان باشکوه ترین عزاداری های ایران، شب و روز برپا خواهد شد. قرنهاست در همه آذربایجان مداح های #آذری_زبان جانسوز ترین و زیباترین نوحه ها رو میخوانند. آن قدر جانسوز که حتی بدون دانستن معنی اش هم میشود مدتها پای آن اشک ریخت.
ما خوب گریه میکنیم برای امام شهید. #ما_امت_گریه_هستیم. برای امامی که اکنون یار نمیخواد همراهیم. از همه چیزمان خرج میکنیم. اما برای زندگی، علی وار و حسین وار زندگی کردن را نمیپسندیم. آزاده بودن و تن به ذلت مسالحه با یزیدیان ندادن را نمیپسندیم. ما نشان دادیم کسانی را دوست داریم که از کربلا هم درس مذاکره گرفته اند نه رشادت. ما در معرکه و به وقت انتخاب، همان گونه رفتار میکنیم که قبل از اسلام رفتار میکردند. ما به #قوم_و_قبیله خودمان رای میدهیم بدون در نظر گرفتن اصلح بودن. ما امام زنده منتظر را یاری نمیکنیم، ما برای ظهور انتخاب نمیکنیم، ما ۹ ماه به خاک و خون کشیده شدن کودکان غزه رو نمیبینیم. ما تانک و موشک های آماده حمله به لبنان را که سید حسن نصر الله گفت منتظر انتخاب ما هستند نمیبینیم. ما فقط خودمان رو میبینیم.
برای آب و نانمان، برای وعده آزادی از نوع ضد دین، برای قوم و قبیله مان، ننگ زیر یوغ دشمن رفتن و با خفت و ذلیلانه التماس و مذاکره کردن را ترجیح میدیم.
ما فقط خوب گریه میکنیم. همین.
#امام_زمان_نیا. ما هنوز هم بر رسم جاهلیتیم. حتی سوختن #بهترین_رئیس_جمهور ، #بهترین_وزیر ، #بهترین_امام_جمعه ، #بهترین_استاندار و ... آن هم درست جلوی چشممان، حتی در فاصله چند کیلومتری ما، ما را تغییر نمیدهد. البته ما برایشان خیلی خوب گریه میکنیم، خیلی خوب تشییع میکنیم، خیلی خوب یادبود میسازیم، همین کافی است دیگر. مگر نه؟؟
اما به فاصله فقط ۴۰ روز، فقط به اندازه یک #اربعین ، همانند قوم موسی فراموشکار میشویم و کسانی را انتخاب میکنیم که در تلویزیون و پشت تریبون به #شهدای_خدمت جسارت میکنند. تلاشهای آنها را نادیده میگیرند، راه آنها را اشتباه و تمام شده میخوانند، زحمات آنها را به باد تمسخر میگیرند...
امام زمان ما حتی به اندازه ۴۰ روز هم حافظه نداریم. شما بعد از ۱۲۰۰ سال میخواهی بیایی روی کدام حرف ما حساب کنی؟؟
نیا آقا. ما هنوز #اهل_کوفه_هستیم. #دروغ_میگوییم که پشت علی هستیم. ما پشت مسلم را هم خالی میکنیم. ما درد دنیا داریم. دین برای ما، دین جدا از سیاست است. ما همان اهل کوفه ایم که به وعده و وعید و سکه های ابن زیاد مسلم را فروختیم. ما با اختلاف بیجا آب به آسیاب دشمن ریختیم. ما تاریخ و آینده انقلاب خمینی را منحرف کردیم. ما برای دنیای دیگران پشت مقاومت را خالی کردیم.
البته برای جد شهیدت خوب گریه میکنیم. ۲ ماه شب و روز. روی ما فقط به اندازه گریه حساب کن. همین.
راستی، چه خوب شد آقای #جلیلی انتخاب نشد. او هم میخواست راه #شهید_جمهور را برود. میخواست شبانه روز از جانش مایه بگذارد برای آسایش و آرامش ما. برای رفاه مردم روستاهای دور افتاده، برای مردم رنج کشیده ترک و کرد و لر و عرب و بلوچ و فارس و ... میخواست مقابل فساد بایستد با اینکه میدانست اهل دنیا راحتش نمیگدارند. میخواست حق ما را از حلقوم اهل زرو زور و تزویر بگیرد، میخواست عدالت را نشانمان دهد و ... ما هم که نشان دادیم اهل شکر نعمت نیستیم. کفران میکردیم نعمت حضور و تلاشهای او را. همانگونه که نعمت وجود #رئیسی_عزیز را کفران کردیم و خدا او را از ما گرفت. چه خوب شد این بار قبل از اینکه رییسی دیگری بیاید، ناسپاسی خود را نشان دادیم. حداقل اکنون جلیلی را داریم.
ما لیاقتمان همین انتخابی است که کردیم. دیدن نتیجه اش هم زیاد طول نمیکشد.
إِنَّ اللّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_شصت_دوم🎬: حال دیگر هنگامه امتحان پایان گرفته بود و آنچه می بایست
#روایت_انسان
#قسمت_شصت_سوم🎬:
حالا مرحله ای دیگر از رسالت نوح آغاز شده بود، مرحله ای بسیار متفاوت، نوح در بین مردم شهر ظاهر میشد و در میان تعجب مردم شهر، آنها را دیگر به سمت خدا دعوت نمی کرد و مردم هم کاری به کارش نداشتند و دیگر سنگ و چوب نثارش نمی کردند تا اینکه کم کم با کمک یاران اندکش شروع به ساخت کشتی نمود.
حضرت نوح شروع به ساخت کشتی کرد. از آن جایی که قرار بود در این کشتی نجات هم انسان های مومن و هم تعداد زیادی از حیوانات سوار شوند پس حجم و اندازه کشتی از حد معمولی باید بزرگ تر باشد و نوح نمی تواند چنین کشتی بزرگی را به دور از چشم مردم قومش بسازد. پس هنگامی که گروه هایی از مردم قومش از کنار آن کشتی در حال ساخت می گذشتند نوح را مسخره می کردند. آن ها به نوح می گفتند: تو دیوانه هستی که در این منطقه که هیچ دریایی وجود ندارد چنین کشتی بزرگی را می سازی!
قوم نوح کشتی های دیگری دیده بودند و با طرز کار کشتی آشنا بودند اما از اینکه نوح کشتی به این عظمت در منطقه ای که دریا وجود نداشت می ساخت متعجب شده بودند و چون دیگر نوح آنها را به دینش دعوت نمی نمود فکر می کردند نوح مجنون شده است و با زبان طعنه و متلک با او برخورد می کردند.
روزی یکی از مترفین شهر برای کنجکاوی و اینکه سر از کار نوح و یارانش درآورد نزدیک زمین وسیعی که در آنجا نوح مشغول ساخت کشتی بود شد و بعد همانطور که تکه های تراشیده شده از درخت ساج را که نوح با میخ بهم میدوخت نگاه می کرد با لبخندی تمسخر آمیز گفت: ای نوح! به گمانم عقلت زایل شده و در دشتی وسیع که نشانی از اب و دریا نیست، مشغول ساخت کشتی هستی.
حضرت نوح در پاسخ به او آهی کشید فرمود: به زودی خواهید دانست که چه کسی گرفتار عذاب خفت بار خواهد شد.
حضرت نوح با زدن این سخن قصد داشت که باز هم تلنگری به او که به نمایندگی از دیگر مردم کافر آمده بود بزند تا بلکه هدایت شوند.
کشتی نوح باید در مقابل طوفانی مقاومت می کرد که تا به امروز مثل و مانند آن دیگر نیامده است. بزرگترین
ناوها و کشتی های امروزین در مقابل امواجی که حداکثر ارتفاع آن ها به 12 متر برسد مقاومت می کنند و بیش
از آن را نمی توانند تحمل کنند اما کشتی نوح در مقابل امواجی مقاومت کرد که هرکدام از آن ها به اندازه عظمت یک کوه بوده اند. پس تکنولوژی که در این کشتی به کار رفته است بسیار مهم است. این کشتی از همکاری ترکیبی میان انسان و وحی الهی ساخته شد.
کم کم کشتی ساخته شد، ساختمانی عظیم در چهار طبقه که همگان از دیدن عظمت آن انگشت به دهان می ماندند و حالا نوبت مرحله آخر ساخت کشتی بود، مرحله ای که اگر انجام نمیشد تمام زحمات نوح بر باد میرفت و این کشتی با عظمت با اندک نسیمی از هم می پاشید چرا که آن چیزی که استحکام کشتی بر آن بنا شده بود به انجام نرسیده بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_شصت_سوم🎬: حالا مرحله ای دیگر از رسالت نوح آغاز شده بود، مرحله ای بسیار متفاوت،
#روایت_انسان
#قسمت_شصت_چهارم🎬:
اینک ساخت کشتی تقریبا تکمیل شده بود و حضرت نوح بیشتر میخ ها را در ساخت بدنه کشتی استفاده کرده بود.
اما در آخر کار همان «پنج میخ » باقی مانده بود و گویی تمام وجه نجات دهندگی کشتی و تمام مقاومت کشتی قرار بود توسط این پنج میخ تامین شود یعنی اگر این پنج میخ نباشد، این کشتی بزرگ، با اندک چیزی به فنا می رفت.
هنگامی که نوح نبی یکی از این میخ ها را برداشت تا به بدنه کشتی بکوبد نور عظیمی از این میخ به آسمان تابید
و حضرت نوح به شدت متحیر شد و با لحنی لرزان عرضه داشت: خدایا این نور چیست؟! این چه عظمتی ست که تمام وجودم را تحت تاثیر خود قرار داده است؟! ناگهان میخ به صدا در آمد که من به اسم بهترین و برترین انبیاء محمد بن
عبداالله هستم و نور من اشعه ای کوچک از نور محمد، آخرین پیامبر خداست، در این هنگام جبرائیل نازل شد و سخن شگفت انگیز میخ را تایید کرد و به نوح گفت که این میخ
را در جلو کشتی و به جانب سمت راست آن بکوبد. سپس حضرت نوح میخ دوم را برداشت و دوباره نور عظیمی از آن به آسمان تابید و در این هنگام جبرئیل گفت این میخ به اسم وصی و پسر عموی پیامبر آخرالزمان یعنی
«علی بن ابی طالب» است و نورش اشعه ای از نور وجودی علی اعلی ست، آن را در جلو کشتی به جانب سمت چپ بکوب، سپس میخ سوم را برداشت و از آن
نور عظیمی به آسمان تابید و جبرئیل گفت که این میخ به اسم سرور زنان عالم و دختر پیامبر آخرالزمان یعنی «فاطمه زهرا» است و نورش اشعه ای از نور وجود نازنین دختر پیامبر آخرالزمان است، آن را در جلو کشتی به جانب میخ پدرش بکوب، سپس میخ چهارم را برداشت و باز نور عظیمی
از آن به آسمان تابید و جبرائیل فرمود: که این میخ به اسم «حسن بن علی» و اشعه ای از نور وجود ایشان است و آن را در جلو کشتی به جانب
پدرش علی بن ابی طالب بکوب، هنگامی که نوح نبی میخ پنجم را برداشت و خواست بکوبد علاوه بر نور عظیمی که در میخ
های قبلی مشاهده می کرد یک رطوبتی را درون میخ مشاهده کرد و حزنی عجیب بر دلش حاکم شد که ناخواسته اشکش جاری شد، پس نوح از جبرائیل پرسید که این رطوبتی که از میخ
صادر شده است چیست؟ این تألمی و غصه ای که بر جانم نشسته و نمی توانم آن را تحمل کنم چیست؟! تو را به خدا راز این غصه عجیب را بر من فاش نما، جبرائیل با صدایی بغض دار پاسخ داد: که این رطوبت خون است، خون خدا، خون کسی که در راه خدا زنده زنده سر از تنش جدا کردند، این خون «حسین» است که ذبیح الله الاعظم است و سپس ماجرای شهادت اباعبدالله الحسین
را برای نوح نقل کرد
جبرئیل بر سینه و سر زنان از دشت کربلا گفت، از کربلا و هُرم گرما و تشنگی اش، از علی اکبر که پیکرش اربا اربا شد و از شش ماهه بی سر، از یاران شجاع و از دست بریده عباس و از لبان خشکیده حسین و سپس بدن لگدکوب شده با سم اسب حسین گفت، از رگ های بریده حسین گفت و از حرم به اسارت رفته اش گفت، جبرئیل می گفت و نوح بر سر و سینه زنان در این غم عظیم عزاداری می کرد و فضای آنجا معطر شد به عطر حسین زهرا...
پس از عزاداری جبرئیل و نوح بر غم حسین ، حضرت نوح میخ پنجم را بر بدنه کشتی کوبید
حالا نوح پس از کوبیدن آن میخ ها قرار است که به آن ها متوسل شود تا وجه نجات یافتگی کشتی توسط این پنج میخ مشخص شود.
یک بار دیگر هم کلمات الهی به کمک انسان ها آمدند و آن ها را نجات دادند و در واقع توسل به این کلمات باعث نجات بنی بشر است و اصلا از همان زمان ازل خداوند اراده کرده بود که این کلمات مقدس را از نور وجود خودش بیافریند و تنها این کلمات در همه حال باعث نجات بشریت شود.
توسل انجام شد و کشتی نجات آماده شد، کشتی نجاتی که موتور محرکه اش نور پنج تن مقدس آل عبا و پنج کلمه مقدس بود.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_شصت_چهارم🎬: اینک ساخت کشتی تقریبا تکمیل شده بود و حضرت نوح بیشتر میخ ها را در س
#روایت_انسان
#قسمت_شصت_پنجم🎬:
کشتی نجات آماده شد و حالا همه مومنین که در کنار نوح مانده بودند، منتظر وعده ای بودند که خداوند داده بود.
نوح بار دیگر به میان قومش رفت و بعد از سالها که سکوت کرده بود، دوباره و برای آخرین بار آنها را به سمت خداوند دعوت کرد، نوح با یادآوری نعمات زیادی که خداوند به بندگانش داده و بشارت به رحمت پروردگار از انها خواست دست از پرستش بت ها و اله های متعدد که حیله ای از جانب ابلیس بودند بردارند و به سمت پروردگار یکتا بیایند، اما آنها انقدر ابلیس در جانشان نفوذ کرده بود که گوشی برای شنیدن سخنان حق نوح نداشتند و گستاخانه نوح را از خود راندند، نوح به آنها از عذاب خداوند گفت و از طوفان عظیمی که در راه بود سخن ها گفت، اما باز هم کسی حرفش را برنتافت.
پس از آن که نوح نبی اتمام حجت هایش را انجام داد اینک زمان تحقق امر پروردگار فرا رسیده بود. هنگامی که
قرآن کریم واژه امر خدا را استعمال می کند معلوم می شود که یک امر خارق العاده و عجیب در حال تحقق است و ما با یک مساله ساده روبرو نیستیم.
روزی نوح در بیرون خانه بود که عموره با شتاب به سمت او آمد و خبر داد که از تنور خانه شان آب با شدت و سرعتی زیاد به بیرون فوران می کند، نوح خود را به خانه رساند و با چشم خود جوشش آب از تنور را دید.
اولین نشانه و علامت طوفان همین بود، تنوری که در خانه حضرت نوح قرار داشت فوران کرد و آب از آن جوشید.
حضرت نوح چندین بار آن را بست اما دوباره نیز آب از آن فوران کرد. پس نوح متوجه شد که این مساله نشانه ای از اتفاقات پیش روست.
کمی بعد، خورشید پوشیده شد و درب های آسمان باز شد و نهرهای آب از آسمان نازل شد. نحوه نزول آب از آسمان در این واقعه به صورت قطره قطره نبوده است بلکه به این صورت بود که گویی چندین نهر آب به یکباره از آسمان به صورت متصل جاری شده بود.
علاوه بر آب هایی که از آسمان به زمین می ریخت از زمین نیز چشمه های آب به صورت انفجاری و نه جوشش عادی به جریان درآمد و رودخانه هایی از زمین خارج می شد. قرآن در تصویر این صحنه می فرماید: آب های زمین و آسمان به هم متصل شد؛ این تصویری بود که بیننده خارجی آن را مشاهده می کرد که هیچ چیزی بجز آب وجود ندارد.
در این هنگام بود که حضرت نوح به مومنین فرمود که به سمت کشتی فرار کنند و سوار بر آن شوند. هرکس از یاران نوح حیوانی را به دنبال خود میکشید
کشتی نوح چهار طبقه داشت که برای انسان ها، پرندگان، حیوانات وحشی و حیوانات اهلی تدارک دیده شده بود. هر موجودی که نجات بر او نوشته شده است و مقدر شده بود که در روی زمین به حیات ادامه دهد، درون کشتی نجات جای داده شد.
حالا طوفان شروع شده بود اما هنوز آب همه جای خشکی را در بر نگرفته بود و هنوز کوه هایی بودند که زیر آب فرو نرفته بودند.
نحوه حرکت این کشتی به گونه ای بود که نه با زغال سنگ و نه بادبان و نه پارو، هیچ عامل محرک مادی دیگری حرکت نمی کرد
بلکه نیروی محرک این کشتی اسم خداوند بود که هرگاه توسط نوح به زبان جاری می شد این کشتی به حرکت در می آمد. بسم الله مجراها و مرساها. در روایات متعددی که از اهل بیت صادر شده است فرموده اند که ما همان اسمای حسنای پروردگار هستیم. پس معلوم می شود که همان کلماتی که وجه نجات یافتگی کشتی بودند حالاعامل حرکت کشتی نیز بودند، یعنی به اراده خداوند این نیروی کلمات مقدس بود که کشتی نجات را به پیش می برد.
کشتی در حال حرکت بود، تمام کافرانی که نوح را تکذیب کرده بودند برای فرار از دست آبی که از زمین و آسمان می جوشید به سمت بلندی ها و کوه ها در حرکت بودند، آنها نمی دانستند که این آب قرار است تمام سطح زمین حتی کوه ها را بپوشاند و باز هم عناد می ورزیدند و برای نجات از این طوفان به جای اینکه به سمت نوح و خدایش حرکت کنند به سمت کوه می رفتند، انگار اله آنها این بار کوه شده بود، در همین وانفسای طوفان ناگهان چشم نوح به پسرش کنعان افتاد که در حال دویدن بود و می خواست به کوه بزرگی پناه ببرد تا از
طوفان در امان باشد. این در حالی بود که همگان شاهد نزول اتفاقات کاملا غیر عادی بودند اما باز هم حاضر
نبودند به اله نوح پناهنده شوند و می خواستند به الهه های دیگر پناه ببرند و ریشه این مساله لج بازی و تکبر
درونی آن ها بود.
حضرت نوح فرزندش را صدا زد که با ما سوار بر کشتی شو و با گروه کافران مباش.....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
با سلام و عرض تسلیت ایام عزای اربابمان حسین علیه السلام و فرزندان و یاران مظلومشان، خدمت مخاطبین گرامی؛
با توجه به اینکه به قسمت های حساسی از داستان «روایت انسان» می رسیم، قسمت هایی که کمتر کسی به درستی از آن مطلع است، داستان زندگی اجداد ماست که مربوط به تک تک ماست، قسمت هایی که حتما از خواندن آن غرق لذت و شگفتی خواهید شد، از شما بزرگواران می خواهم با تبلیغ کانال رمان های جذاب و واقعی، این فرصت را فراهم کنید تا تعداد بیشتری از مخاطبین فضاهای مجازی، از این داستان بسیار جذاب و واقعی که می تواند برای دنیای حال ما، راهگشا هم باشد، استفاده نمایند.
از امروز ان شاالله قسمت های آنلاین بیشتری از روایت انسان حضورتان ارسال خواهیم کرد.
در اشک ها و نوحه ها و دعاهایتان ما را نیز فراموش نفرمایید
ارادتمند....طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_شصت_پنجم🎬: کشتی نجات آماده شد و حالا همه مومنین که در کنار نوح مانده بودند، منت
#روایت_انسان
#داستان_واقعی
#قسمت_شصت_ششم🎬:
گویی قیامت کبری برپا شده بود، از زمین بر آسمان و از آسمان بر زمین رودهای خروشان آب با شدت هرچه تمام جاری شده بود و مردمی که بیرون از کشتی نجات بودند هراسان و سراسیمه برای اینکه جای امنی پیدا کنند به این سو و آن سو می دویدند، بین آن مردم زن و مرد و پیر و جوان بودند اما نشانی از کودکان نبود، چرا که با عدالت خدا سازگار نبود کودکانی را که نمی توانند خوب از بد تشخیص دهند را عذاب نماید و اراده خداوند بران تعلق گرفته بود که از چهل سال قبلا از شروع طوفان دیگر هیچ زنی باردار نشد و هیچ کودکی پا به کره خاکی ننهاد و کوچکترین و کم سن و سال ترین مردم آن زمان بیش از چهل سال عمر داشتند.
حضرت نوح قبل از سوار شدن بر کشتی، به امر خدا به کوهی در بکه که پیکر حضرت آدم در آنجا دفن بود رفت و تابوت حضرت ادم را از دل زمین بیرون آورد و سوار بر کشتی نمود، او مأموریت یافته بود که بعد از پایان طوفان پیکر حضرت ادم را در جایی که خداوند امر می کند، دفن نماید.
زمان، زمان عذابی دردناک بود و در این بحبوحهٔ عذاب، باز هم مهر خداوند جوشیدن گرفت و نوح از بالای عرشهٔ کشتی رو به کسانی که هنوز در بین آب ها دست و پا میزدند و به دنبال کوه و تپه ای برای در امان ماندن از آبهای خروشان بودند، نمود و فرمود: ای مردم، تا زنده اید و هنوز فرصت دارید به خداوند یگانه ایمان آورید و به کشتی نجات وارد شوید که هر کس در این کشتی جای گیرد، از عذاب خداوند و این طوفان سهمگین در امان خواهد بود، اما مردم کافر که یک عمر سرکشی کرده بودند گوش شنوایی برای شنیدن حرف حق نداشتند.
این زمان بود که چشم نوح به پسرش افتاد که در حال دویدن بود و می خواست به کوه بزرگی پناه ببرد تا از
طوفان در امان باشد. این در حالی بود که همگان شاهد نزول اتفاقات کاملا غیر عادی بودند اما باز هم حاضر
نبودند به اله نوح پناهنده شوند و می خواستند به الهه های دیگر پناه ببرند و ریشه این مساله لج بازی و تکبر
درونی آن ها بود.
حضرت نوح فرزندش را صدا زد و فرمود: ای کنعان! بیا تو هم چون سام و دیگر برادرانت بر کشتی نجات سوار شو تا جان سالم به در ببری و با ما باش و با گروه کافران مباش.
فرزند نوح به او پاسخ داد که من می خواهم به کوه پناهنده شوم و به خدای تو پناه نمی آورم.
حضرت نوح با تاسفی در کلامش در
پاسخ به او فرمود: امروز هیچ کس از عذاب خدا در امان نیست مگر کسانی که سوار بر کشتی شوند.
آن انسان های کافر، همگی
می دانستند که کشتی، نماد نجات و موضوع و ابزار نجات است اما نمی خواستند توسط خدای نوح نجات بیابند.
در همان حالتی که نوح با فرزندش صحبت می کرد ناگهان موجی از آب رسید و پسر نوح را در برگرفت و پسر نوح همراه با موج به اعماق آب فرو رفت و طعم مرگ را چشید.
نوح اندوهگین شد و رو به درگاه خداوند عرض کرد که: پروردگارا مگر نفرموده بودی که من و اهلم نجات می یابیم؟ فرزند من نیز جزو اهل من بود و تو نیز احکم الحاکمین هستی! علت غرق شدن فرزند من چیست؟
خداوند متعال فرمود: فرزند تو جزو اهل تو نیست! به صرف آن که خون تو در رگ های او جاریست او اهل تو
نمی شود، بلکه اهل یک انسان صالح کسی است که اهل عمل صالح باشد. ای نوح! فرزند تو اهل عمل صالح نبود و اهل تو نمی باشد.
و براستی آن چیزی که عامل اصلی برادری و فرزندی ایمانی است وراثت و ژنتیک نمی باشد و مرز جغرافیایی نمی تواند برادری ایمانی را قید بزند. چه بسا کسانی که در مرزهای دیگری قرار دارند نسبت به نزدیکان مان به ما نزدیکتر باشند و از لحاظ ایمانی با آن ها قرابت بیشتری داشته باشیم.
و در آخر خداوند متعال به نوح تشر می زند که من تو را نصیحت می کنم که از جاهلان نباشی.
و نوح هم دیگر اعتراضی نکرد و خاموش شد،حال همه جا را داشت آب فرا میگرفت و ابلیس که خوب میدانست هر کس در کشتی نباشد محکوم به فناست، به نحوی وارد کشتی شد و در طبقه حیوانات پشت سر حیوانات خودش را پنهان نمود تا نابود نشود چرا که اراده خداوند بر ان قرار گرفته بود که تمام موجودات روی زمین که به کشتی پناه نیاورده بودند، از بین بروند.
حالا طوفان در حال شدت گرفتن بود و موج هایی که هرکدام شان به اندازه کوه بزرگی بود به سوی کشتی می
آمدند اما این کشتی در پناه حصن حصین کلمات الهی بود و هیچ آسیبی نمی دید.
از آن روز تا به حال کشتی نماد نجات است و به همین خاطر در بسیاری از روایات، پیامبر اکرم اهل بیت خودش را به کشتی نوح تشبیه کرده است و فرمود: مثل اهل بیت من در میان شما همانند کشتی نوح است. هیچ کوهی بلندتر و هیچ حصنی محکم تر و امن تر از اهل بیت وجود ندارد.
کسی که می خواهد از هر عذاب و بلایی ایمن باشد باید وارد این کشتی و
این حصن محکم بشود. و اصلا سرّ اصلی نجات دهندگی کشتی نوح نیز همین کلمات الهی بودند.
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_شصت_پنجم🎬: کشتی نجات آماده شد و حالا همه مومنین که در کنار نوح مانده بودند، منت
و مقدر شده بود این کشتی روزهای طولانی در امواج سهمگین بالا و پایین برود و هر روز اتفاقی تازه برای آن بیافتد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #داستان_واقعی #قسمت_شصت_ششم🎬: گویی قیامت کبری برپا شده بود، از زمین بر آسمان و از آس
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_شصت_هفتم🎬:
از زمین و آسمان نهرهای آب با شدت و همراه با طوفانی شدید روان بود و کشتی نجات نوح، همان که در پناه حصن حصین خداوند که چیزی جز همان کلمات مقدسی که باعث پذیرش توبه حضرت آدم نبود، در حرکت بود، حالا هر آنکس که اهل نجات بود در این کشتی عظیم سوار شده بود.
این کشتی بیش از ششصد متر طول و چهارصد متر عرض و چهل متر ارتفاع داشت، کشتی بزرگی که به مثابه شهر زندگان روی زمین بود و با توسل به کلمات مقدس و ذکر«بسم الله مجراها و مرساها» ی حضرت نوح حرکت می کرد و جهت آن مشخص می شد.
در حدیث است که بیش از چهل روز درهای آسمان و چشمه های جوشان زمین باریدن گرفته بود، بیش از چهل روز خورشید و ماه پوشیده شده بود و جز ظلمت و تاریکی چیزی قابل مشاهده نبود، حضرت نوح دو دانهٔ درخشان و نورانی همراه داشت که یکی به نشانه خورشید و یکی به نشانه ماه بود و از روی نور این دو دانه اوقات شب و روز و وقت نماز را مشخص می کرد.
کشتی با سرعت در تاریکی در میان موج های سهمگین به پیش می رفت، گاهی با موجی کج میشد و دوباره با ذکر کلمات مقدس تعادلش را به دست می آورد، چهل روز تاریکی و بارش رودهای خروشان از آسمان و زمین باعث شده بود که گروه نجات یافته در کشتی مدام در اضطرار باشند و یکسره ذکر خدا را بر لب داشته باشند گویی این اضطرار و توسل به حصن حصین می بایست باشد تا در حافظه بشریت باقی مانده در روی زمین، حک شود که قدرت مطلق فقط و فقط از آن خداوند است و نجات هم در سایه توسل به انوار الهی که کسی جز پنج نور مقدس نبودند صورت می گرفت.
آنقدر آب از آسمان باریده و از زمین جوشیده بود که تمام سطح زمین، حتی کوه های مرتفع و سربه فلک کشیده زیر عمق عظیمی ازآب فرو رفته بودند و کشتی نجات به آسمان رسیده بود و در این هنگام بود که ابلیس هم با ترفندی وارد کشتی شد و در پشت حیوانات پناه گرفت تا زنده بماند، یعنی هیچ نوع موجودی به جز برخی آبزیان، در روی زمین زنده نمی ماند حتی ابلیس که از اجنه بود.
کشتی پیش میرفت تا اینکه به بکه رسید و مردم همگان دیدند زمین مملو از آبهای طغیان گر بود به جز نقطه ای از زمین که آن را«بیت عتیق» یا همان کعبه می نامیدند، آب از چندین متر مانده به کعبه موج میشد به جهت مخالف کعبه بر میگشت و دور تا دور خانه خدا خالی از آب بود و این معجزه ای بود تا منزلت خانه خدا به چشم همگان کشیده شود، کشتی نوح چندین بار خانه کعبه را طواف کرد، گویی این مناسک باید همیشه و هر زمان انجام شود و ما فراموش نکنیم که جز گرد خانه خدا گرد هیچ اله و بتی دیگر نگردیم.
کشتی نجات، کعبه را طواف نمود و سپس دوباره در بین موج ها گم شد و به راهی که خداوند اراده کرده بود به پیش می رفت تا مومنین الفبای ایمان را به ترتیبی که خداوند می خواست به چشم ببینند.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_شصت_هفتم🎬: از زمین و آسمان نهرهای آب با شدت و همراه با طوفانی شد
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_شصت_هشتم🎬:
از زمین و آسمان آب می جوشید و گویی این جوشش را پایانی نبود، زمین و آسمان تار شده بود و کور سو نوری یافت نمی شد، ناگهان در این هنگامه کشتی در دام گردابی سهمگین افتاد، انگار آبها بی قرارشده بودند و بی قرارتر از همیشه به بدنه کشتی می خوردند و این امواج ترس و وحشتی شدید را در دل ساکنان کشتی انداخته بود، گویی آبها نوید قیامت را میدادند، مردم به این سو و آن سو میدویدند و از ته قلب خدا را به یاری می طلبیدند اما آبها آرام نمی گرفتند و شاید می خواستند عمق بغضشان را به چشم بنی بشر بکشند.
مردم هراسان به دور نوح جمع شدند و دست به دامان نوح انداختند و یکی از میان جمع با ترسی در صدایش فریاد برآورد: ای نبی خدا! این زمان آبها را چه شده؟! چرا چنین طغیان کرده اند؟! شما را به خدا قسم، دوباره آن رمز و راز مقدس را بر زبان جاری کنید، تا کشتی آرام گیرد.
نوح به روی عرشه کشتی آمد و با زبان سریانی به خدا عرضه داشت: یارحمان اتقن(ای خدا! رحم کن)
در این هنگام به اذن خدا، جبرئیل با لباس مشکی عزا بر روی عرشه کشتی فرود آمد و فرمود: ای پیامبر خدا! می دانید چرا آبها چنین در اضطرابند؟! براستی شما در بالای سرزمینی قرار دارید که «کربلا» نام دارد، در این مکان طوفانی عظیم تر از طوفان تو به پا خواهد شد و فرزند رسول خدا را تشنه لب می کشند و به جای آب، خون خداست که در این سرزمین می جوشد.
نوح که قبلا در زمان ساخت کشتی از این واقعه با خبر شده بود، بر سر و سینه زنان در حالیکه باران اشک چشمانش به شدت هر چه تمام باریدن گرفته بود رو به مؤمنین کرد و فرمود: ای قوم نجات یافته من! آیا می دانید چرا در این زمان و این مکان آبها بی قرارند؟! گویی می خواهند ما را از واقعه ای بزرگ خبر دار کنند
مردم همه سراپا گوش شده بودند تا بدانند دلیل این تلاطم چیست و نوح اینچنین ادامه داد: نام سرزمینی که بر فراز آن قرار داریم نینواست و آنجا را کربلا می خوانند، بدانید که آخرین پیامبران ، همو که خود و اهلش همان کلمات مقدسی هستند که در همه حال باعث نجات بنی بشرند، محمدبن عبدالله است از نسل او دوازده نور مقدس به وجود می آید که هادیان و امامان تمام بشریتند و اما مردم آن زمانه هم گاهی بی وفا می شوند و اهل عذاب...
نواده محمد که نامش حسین است را در همین سرزمین، درحالیکه از وطنش دور است و کنار دو نهر آب در حالیکه تشنه لب است او را می کشند و به همین قناعت نمی کنند و این نور مقدس قبل از شهادتش، کشته شدن تک تک یاران و فرزندان و اهلش را به چشم خویش می بیند، او باید بدن ارباً اربای فرزند جوانش را بر روی دست خویشتن ببیند، او باید با دست مبارک تیر از چشم برادر نازنینش در آورد او دستان بریده علمدار سپاهش را به دور از تن او می بیند، او صدای العطش طفلانش را باید بشنود و برای جرعه ای آب، کودک شش ماهه اش را در جلوی سپاه دشمن به روی دست بالا می آورد و دشمن سنگدل به جای آب، تیر سه شعبه به گلوی فرزند شیره خواره حسین می زند، نوح روضه حسین و یارانش را می خواند و مومنین بر سر و سینه زنان برای نواده رسول آخرین عزاداری می کردند.
نوح گفت و گفت و گفت و رسید به آنجا که فرمود: ای مردم بدانید که نواده رسول خاتم، همان که پنجمین کلمه از کلمات مقدس است را در حالیکه زنده است از قفا سر می برند، او زنده زنده ذبح می شود...
نوح به اینجای روضه که رسید گویی زمین و آسمان تاب شنیدن این مصیبت، از کف داده بود، امواج متلاطم تر از قبل نمود می کرد و مردم بی توجه به موج های سهمگین، بر حسین اشک میریختند و ناگهان صدایی از جمع بلند شد: بس است یا نبی خدا! ما را طاقت شنیدن نیست...ما که سنگ و چوب خوردن شما را دیدیم....ما که بیهوشی و خون پاک شما را که از بدنتان جاری شده بود دیدیم، گمان نمی کردیم مصیبتی بالاتر از این باشد و اینک تاب شنیدن اینهمه مصیبت و روضه را نداریم...خدا به داد دل مادر حسین برسد خدا به داد دل اهل بیت حسین برسد خدا به داد دل زینب برسد که از بالای آن تل باید دست و پا زدن امامش، عشقش ، برادرش و تمام هستی اش را ببیند.
روضه جان گرفته بود و حالا نه تنها نوح روضه می خواند بلکه هر کدام از مومنین برای خود روضه خوان شده بودند، صدای« یاحسین» از عرشه کشتی به آسمان بلند بود و در این هنگام گرداب آرام گرفت و آب از تلاطم افتاد.
حالا تمام اهل کشتی می دانستند که کل اتفاقات این عالم، توسط همان پنج نور مقدس رقم می خورد، درست است که این کشتی، کشتی نجات است اما همگان می دانند که علت نجاتشان چیزی جز محمد و آل محمد نمی باشد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_شصت_هشتم🎬: از زمین و آسمان آب می جوشید و گویی این جوشش را پایانی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_شصت_نهم🎬:
باز هم رودهای خروشان از زمین و آسمان می جوشید، الان همه جای سطح زمین را آب گرفته بود و دیگر هیچ جنبنده و حتی گیاه و درختی در روی زمین نبود، هر چه بود همه آب بود و آب و کوه های سر به فلک کشیده در زیر انبوهی از آب پنهان شده بود و سطح آب به آسمان رسیده بود.
پس از چهل روز انگار اراده خداوند بر این تعلق گرفته بود که طوفان پایان یابد، پس باران قطع شد و اشعه های خورشید پس از چهل روز ظلمت و تاریکی نمایان شد و از طرف پروردگار به زمین فرمان داده شد که آب های خودش را فرو ببرد و هر آنچه که از دل زمین بیرون زده است، باز فرو خورد و در لایه های زیرین زمین انباشته گردد و به آسمان دستور داده شد که از باریدن متوقف شود.
هنگامی که زمین آب های جوشیده شده توسط خودش را فرو برد، آب هایی که از آسمان نازل شده بود بر روی زمین باقی ماند و از آنجائیکه امکان بازگشت این حجم از آب یکباره به آسمان موجود نبود، پس این آبها به امر خداوند دریاهای زیادی را بر روی زمین به وجود آوردند.
حال که هوا صاف و آفتابی شده بود و خبری از امواج و طوفان دهشتناک نبود، این سفینه نجات باید جایی فرود می آمد، پس کشتی نوح بر روی کوه جودی فرود آمد اما به هنگام فرود آمدن ضربه شدیدی به کشتی وارد شد این ضربه که ناگهانی و بی خبر بر بدنه کشتی وارد شد، دوباره هول و هراسی در دل ساکنان کشتی انداخت و
موجب ترس نجات یافتگان از عذاب خداوند، شد.
در این هنگام حضرت نوح باز هم به عرشه کشتی رفت و با زبان سریانی عرض کرد: بارد قنی (خدایا رحم کن) و سپس رویش را به آسمان نمود و دستانش را به درگاه خداوند بالا برد و بازهم رموز عشق را تکرار کرد و به کلمات الهی متوسل شد تا از این خطر نیز نجات یابند.
در این هنگام از طرف خداوند به نوح نبی ندا داده شد: ای نوح! شما و اهالی کشتی نجات با سلامتی و با برکاتی که از طرف خداوند بر تو و فرزندان و کسانی که همراهت هستند نازل می شود پیاده و از کشتی خارج شوید.
با نزول این امر، مردم که تازه متوجه موضوع شده بودند با رویی گشاده و صورتی خندان از کشتی پیاده شدند و این پیاده شدن
شروع دوباره زندگی بر روی زمین بود.
کشتی نوح در منطقه بین النهرین فرود آمد و حیات برای دومین بار در روی کرهٔ خاکی از نقطه صفر آغاز شد.....
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_شصت_نهم🎬: باز هم رودهای خروشان از زمین و آسمان می جوشید، الان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هفتاد🎬:
اینک زندگی دوباره بر روی زمین در منطقه بین النهرین آغاز شده بود و حیات برای دومین بار از نقطه صفر آغاز شد.
این زندگی دوباره ما را به سالیان اول خلقت میبرد و ذهنمان را به زمان هبوط اولیه انسان بر روی زمین می کشانید و همان زمان که حضرت آدم از بهشت بر روی زمین فرود آمد و در تایید این حرف، فرمایش خداوند است که خطاب به نوح می گوید: اهبط یعنی هبوط کن.
پس اینجا ما در نقطه ای از تاریخ بشریت قرار داریم که هبوط دوم و شروع دوم است. اما این هبوط با هبوط اولیه بسیار متفاوت است چرا که اولین هبوط با دو انسان مومن شکل گرفت اما در هبوط دوم با هشتاد نفر از مومنینی که همراه نوح
نبی بودند اتفاق افتاد، پس سیر دعوت انبیاء یک گام رو به جلو بوده است و اما در هبوط دوم مومنین،
تجربه دشمنی شیطان را دارند و او را می شناسند و سکه های بدل او را دیده اند، نماد های ساخته دست ابلیس را به چشم خویش دیده و سخنان ابلیس را از زبان مریدان ابلیس شنیده اند و لمس کرده اند و از دست ظالمانی که ابلیس بر آنها مسلط بوده رنج ها کشیده اند، سابقه اختلاط با کفار و حکومت های ابلیسی را در خاطر دارند و نسبت به قبل تصویر روشن تری از ابلیس و وسوسه های او دارند و به نوعی آگاهند و می دانند که دشمن اول و آخر آنها ابلیس است و باید جلوی او و حیله هایش ایستاد تا جامعه دوباره به انحطاط نرود و قومی که دچار عذاب الهی شده اند نتیجه فرمانبرداری از ابلیس بود و اجازه ندهند که آن واقعه دوباره تکرار شود و چقدر تاریخ در حال تکرار است و کاش بنی بشر از این تکرارها درس گیرند و به این تکرارها عادت نکنند.
هشتاد نفری که همراه نوح از کشتی پیاده شدند شهری را ساختند که به شهر هشتادنفر (مدینه ثمانون) معروف شد و تمدن بشری برای دومین بار از مدینه ثمانون جان گرفت.
البته حضرت نوح مرکز شروع تمدن جدید را در مسجد کوفه قرار داد و آن جا را به عنوان مرکز ایمان و هدایت بنی بشر برگزید و به امر پروردگار تابوت حضرت آدم را به نجف منتقل کرد و در همانجا دفن نمود، انگار از همان ازل نوشته شده بود که کوفه و نجف یکی از نقاط برگزیده زمین باشد، چرا که در روایات آمده، حضرت ولی عصر ارواحنا فداه که چکیده انبیاء و اوصیای الهی ست نیز حکومت حقهٔ اسلام و الله را به مرکزیت کوفه پایه ریزی می نماید.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هفتاد🎬: اینک زندگی دوباره بر روی زمین در منطقه بین النهرین آغاز
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هفتاد_یکم🎬:
حضرت نوح حکومتش را از جایی آغاز کرد که مکان مسجد کوفه بود و این عظمتی ست که خداوند اراده کرده به این مکان ببخشد و به همین خاطر مسجد کوفه را قبه الاسلام می نامند چرا که اولین جایی بود که پس از طوفان، اسلام به معنای تسلیم دربرابر پروردگار و هدایت انبیاء از آن جا منتشر شده است و در آخرالازمان هم مقدر شده که اسلام ناب محمدی از همین مکان به کل جهان منتشر گردد.
حالا بنی بشر دوباره بر روی زمین جای گرفتند، حضرت نوح شروع به کشت و کار نمود، او قبل از طوفان از هر اصله درخت یکی همراه خود به کشتی نجات برده بود و اینک میبایست حیات را در روی زمین جانی دیگر بخشد و درختان مختلف را در زمین حاصلخیزی که به مدد پروردگار حاصلخیزتر از قبل شده بود، کاشت.
مؤمنین همراه با خانواده شان هر کدام در جایی از زمین ساکن شدند و فرزندان نوح که سام و حام و یافث بودند در بین مومنین حضور داشتند و آنها نیز پس از طوفان هرکدام شان به
نقطه ای از زمین رفته و حیات انسانی را در نقطه ای از زمین منتشر کردند و خواست خدا بود که حیات در روی زمین توسط مؤمنینی که با امتحان های زیاد در طی سالیان سال، گلچین شده بودند، ادامه یابد و البته ناگفته نماند که
شیطان هم جزو نجات یافتگان از طوفان بزرگ بود چرا که خداوند تا روزی معلوم به او مهلت زندگی کردن داده بود و از عدالت خداوندبه دور بود که خُلف وعده نماید و اساسا اگر ابلیس از بین برود فرض امتحان های بعدی انسان ها بی معنا خواهد بود، پس ابلیس و ابلیسیان باید باشند که تمام بنی بشر در قرن ها و عصرهای مختلف در بوتهٔ آزمایش قرار گیرند و ایمانشان تقویت شود و همانا این ابتلاها انسان را می سازد و شالوده وجودی او را محکم میسازد و او را در مسیر حق و کمال که همان رسیدن به ذات اقدس الهی ست قرار می دهد.
هرچند الان مومنین با کوله باری از تجربه حیات پیش از طوفان زندگی دوباره را آغاز می کنند، اما ابلیس هم تجربیات بسیاری را کسب کرده که برای گمراهی و ضلالت پس از طوفان می تواند از آن ها استفاده کند و به نوعی برنامه هایش را بروز رسانی کرده و حیله هایی نو، متناسب با بشر پیش رو، بکار خواهد بست تا به آن عهدش وفا کند و مانع خوشبختی و کمال و سعادت فرزندان آدم شود.
حالا که زندگی در روی زمین جانی دیگر گرفته بود، روزی از روزها حضرت نوح مشغول کشت و کار بود که ابلیس در مقابلش قرار گرفت
ابلیس نگاهی به حضرت نوح کرد و با اینکه او منبع تفاخر و تکبر بود اما از حضرت نوح تشکر کرد و گفت: ای نوح! من از تو بسیار سپاسگزارم که قومت را نفرین کردی و آنها به عذاب خدا دچار شدند و جمیع کافرین از صحنه گیتی محو شدند چرا که من می بایست بسیار تلاش می کردم تا انسان های کافر را تا آخر عمرشان در ضلالت نگه می داشتم و مانع توبه کردن آن ها شوم و چه بسا این ما بین کسی از خواب غفلت بیدار می شد و به راه راست برمیگشت و تمام تلاش من دود میشد و بر هوا میرفت اما تو با نفرینت به عمر همه آن ها خاتمه دادی و زحمت مرا کم کردی.
سپس لبخند کریهی زد به نوح گفت: برای این خدمتی که به من کردی، می خواهم چند پند به تو بیاموزم.
حضرت نوح که خوب ابلیس و دسیسه هایش را می شناخت، برای اینکه از این حیله ها دوری نماید از خداوند اجازه خواست که آیا به سخنان ابلیس گوش بدهد یا ندهد؟ و خداوند نیز به او فرمود که به این سخنان شیطان گوش فرا بدهد.
شیطان به حضرت نوح گفت: می خواهم پرده از چند راز و رمز بردارم که اگر بنی بشر بر این راز واقف شوند و طوری عمل کنند که رضایت خدا در آن باشد، هرگز در دام من نمی افتند و آن چند خصلت است که ریشه تمام بدی ها و بدبختی های شما انسان هاست.
اول آن که از «حسادت» بپرهیز چرا که حسادت کاری با من کرد که من تبدیل به شیطان بشوم. دوم آن که از «حرص»
برحذر باش چرا که تو را از بهشت الهی بیرون می کند همانگونه که پدرت آدم را از بهشت الهی بیرون ساخت.
این دو ویژگی مذموم فقط دو ویژگی فردی نیستند بلکه می توانند وارد یک تمدن شوندو یک تمدن بر اساس حرص یا حسادت شکل بگیرد.
و کاش و ای کاش این دو توصیه ابلیس را اینک ما توجه می کردیم که اگر از آنها بر حذر بودیم اینک دنیایمان به این شکل نبود چرا که در تمدنی که بر اساس حرص شکل می گیرد انسان ها از آغاز روز به دنبال انباشت سرمایه و ساخت و سازهای بیشتر و زر اندوزی بیشتر هستند. زندگی انسان مدرن امروزی کاملا بر اساس محوریت حرص و طمع شکل گرفته است. امروزه حرص به دنیا عامل تحرک و حرکت شده است و ما متاسفانه به راهی میرویم که ابلیس برایمان محیا کرده و بی توجه به ندای فطرتمان زندگی می کنیم.
البته به نظر می رسد که حضرت نوح پس از طوفان درگیری خاصی را با مومنین نداشته اند و نسل بعد از
طوفان همگی از فرزندان نوح و اهل نوح گسترش یافته است. به همین خاطر نوح نبی را پدر دوم بشریت
خطاب می کنند.
ادامه دارد
📝ط_حسینی
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هفتاد_یکم🎬: حضرت نوح حکومتش را از جایی آغاز کرد که مکان مسجد کوف
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هفتاد_دوم🎬:
حالا زندگی نو و تازه، با تجربیاتی بسیار زیاد در روی زمین شکل گرفته بود و هر روز بر جمعیت زمین افزوده می شد و بیشتر جمعیت زمین از نسل دختر و پسران نوح و مقربان او بودند.
نسلی که تجربه حیله های شیطان و سالها حکومترانی کسانی که ابلیس در جانشان نفوذ کرده بود را به عینه دیده بودند، مومنینی که از کفر و بت و بت پرستی گریزان بودند و همگی خداوند یکتا را می پرستیدند.
نوح در بین این قوم به راحتی زندگی می کرد و دیگر نگران این نبود که قومش از صراط مستقیم منحرف شده اند، چون این قوم مومنین مخلص بودند که بارها و بارها سرافراز از امتحان الهی بیرون آمده بودند و نوح با خیالی آسوده روز و روزگار می گذراند.
حالا با وجود این قوم با بصیرت کار ابلیس بسیار سخت شده بود، گویی راه نفوذی در دلهای مؤمنین نمی یافت، پس ابلیس دست به کار شد و حیله ای نو زد، او لشکری تشکیل داد و برای هر فوج سرباز، امیری منصوب کرد و سرکرده هر گروه وظایفی خاص را بر عهده داشت تا بار دیگر ابلیس بتواند بر دلهای بنی بشر سروری کند و آنها را از راه حق و پیامبران الهی منحرف سازد.
ابلیس مشغول تعلیم جنود خود بود و نوح هم به تربیت قومش می پرداخت، روزگار بر همین منوال می گذشت و حضرت نوح تقریبا به پایان عمر شریفش نزدیک شده بود و اراده خداوند بر آن تعلق گرفته بود که حضرت نوح را به ملکوت فرا خواند و در جوار رحمت خود جای دهد.
حالا که پایان عمر حضرت نوح فرا رسیده بود، جناب عزرائیل برای قبض روح ایشان به ارض خاکی تشریف آوردند
نزدیک ظهر بود و حضرت نوح در آفتاب نشسته بود، عزرائیل پیش روی او ایستاد و پیغام خدا را به او رساند، در این هنگام حضرت نوح از عزرائیل خواست تا به او اجازه دهد که به سوی سایه برود.
عزارئیل چشمی گفت و به او فرصت داد تا از آفتاب به سایه رود و پس از آن که نوح نبی درون سایه قرار گرفت، عزرائیل از او پرسید: ای نوح نبی! شما یکی از بنی بشر هستید که طولانی ترین عمر را در روی زمین داشتید حالا که چنین است به من بگو که عمر دنیا را چگونه یافتی؟ حضرت نوح لبخندی زد و پاسخ داد: به خدا قسم! تمام عمر دنیا به اندازه همین زمانی بود که از آفتاب به سایه آمدم.
در این حال بود که عزرائیل روح ایشان را قبض کرد و بدن او توسط فرزندانش در مکانی که از پیش تعیین شده بود و خداوند مقدر کرده بود که بدن ایشان در آن مکان دفن شود، دفن شد درست همان مکانی که بدن مطهر حضرت آدم نیز پیش از طوفان به امر خدا توسط حضرت نوح از بکه خارج شده بود
و توسط خود نوح نبی در این مکان دفن شده بود و قرن ها بعد، همگان شاهد بودند بدن مطهر امیرالمومنین علی بن ابیطالب، دومین کلمه از کلمات مقدس در آنجا دفن شد...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥 خیلی زیباست. تا الان بیـش از
ده بار گوش دادم بازم سیر نمیشـــم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 این نوحه به عنوان نوحه سراسری در ایام محرم در دفاع از حجاب وعفاف خوانده خواهد شد.
👆لطفا در تمامی گروه ها پخش شود؛ تا مثل سرود سلام فرمانده بازتاب گسترده داشته باشد.
شما هم با پخش در ثواب شریک شوید.
هدایت شده از نایت کویین
30.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📿استخاره با قرآن
⁉️استخاره چیست؟
❌بعد از دیدار اول دختر و پسر در خواستگاری استخاره معنی نداره.
#دکتر_سعید_عزیزی
#استخاره
🦜http://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هفتاد_دوم🎬: حالا زندگی نو و تازه، با تجربیاتی بسیار زیاد در روی
#روایت_انسان
#قسمت_هفتاد_سوم🎬:
اینک حضرت نوح از میان مومنین رخت سفر بسته بود و هدایت امت نوح که از مومنین مخلص زمان بودند بر عهده فرزند او حضرت سام قرار گرفت.
این مومنین هنوز حیله های شیطان و مناسک ابلیسی و سکه های بدلی را که ابلیس در مقابل مناسک الهی طراحی کرده بود خوب می دانستند پس در دام ابلیس گرفتار نمیشدند.
ابلیس باید راهی برای فریب این مومنین و فرزندان آنها که قرار بود متولد شوند جستجو می کرد، از آنجا که بعد از طوفان نوح تمام نمادهای شیطان پرستی از بین رفته بود ابلیس به فکر فرو رفته و دنبال راهی برای جبران بود.
روزی همانطور که در روی زمین قدم میزد ناگهان چشمش به درخت انگوری افتاد که نوح همراه خود به کشتی آورده بود و اینک در زمین کاشته بود و این درخت جان گرفته بود و شاخ و برگ و میوه بسیار داشت.
ابلیس لبخندی به روی لب نشاند و زیر لب تکرار کرد: باید از همینجا شروع کنم و از این میوه نجات یافته از طوفان، شرابی خوش بسازم و با آن مردم را از صراط حق دور کنم و روز به روز این راه خلوت تر از همیشه شود تا جایی برسد که هیچ کس توجهی به صراط مستقیم نداشته باشد و همه به راهی بروند که من می خواهم.
و این قانون خلقت است که هر انسانی متولد می شود خداوند برای هدایت او یک فرشته در کنار او قرار می دهد و همچنین ابلیس نیز
شیطانی را برای اغوا و فریب او قرار میدهد.
این شیطان اختصاصی موظف است که شخص را کاملا مورد بررسی قرار دهد تا بتواند نقاط ضعف او را برای انحراف پیدا کند و به ابلیس گزارش دهد. این شیطان فقط انسانی که بر او موکل شده را بررسی می کند و بدین صورت تمام انسان ها زیر ذره بین سربازان ابلیس قرار می گیرند و دائما گزارش
آن ها به اتاق فرماندهی داده می شود تا تصمیم نهایی درباره این انسان گرفته شود که با چه روشی و چه ابزاری او را وسوسه کنند. به همین خاطر وسوسه های ابلیسی برای هر انسانی متناسب با خود او طراحی می
شود.
اگر ما می بینیم نسبت به یک مساله بیش از باقی مسائل وسوسه می شویم باید بدانیم که نقطه ضعف ما دقیقا همان است که ابلیس از همان طریق ما را وسوسه می کند. باید پیش از آن که امتحان سخت نسبت به این
نقطه ضعف فرا برسد آن را بر طرف کنیم و این لطف خداست که به ما فرصت داده تا پیش از امتحان اصلی
بتوانیم خودمان را اصلاح کنیم.
تمام جنود آسمان و زمین درگیر جنگ بین حق و باطل هستند و به دنبال آن هستند که انسان سعادتمندیا شقاوتمند شود. خداوند متعال از همان ازل قسم یاد کرده است که زمین را پر از عدل و داد کند و شیطان هم در برابر خداوند قد علم نموده و قسم یاد کرده است که تمام انسان ها را گمراه کند؛ موضوع این درگیری تک تک انسان ها و تمدن های انسانی هستند.
حالا ابلیس سپاه شیطانی اش را تشکیل داده و در همه حال انسان ها را آنالیز می کند به این ترتیب که ابلیس دارای سردارانی است که هرکدام از آن ها نیز سربازانی دارند. ابلیس با این جنود و لشکریانش عملیات های مد نظرش را انجام می دهد. هرکدام از این سرداران سپاه ابلیس مأمور به کار خاصی هستند که طبق گزارش های اطلاعاتی از هر انسان، این سرداران مشغول به کار می شوند.
اینک می خواهیم سرداران سپاه ابلیس را معرفی نماییم تا بدانید که ابلیس چگونه با برنامه و تمام توان برای فریب بنی بشر آستین بالا زده است، بدانید و بخوانید و آگاه باشید تا آنچنان که قوم نخستین در دام ابلیس و جنودش گرفتار شدند، شما گرفتار نشوید.
فرمانده اول ابلیس و یا بهتر بگوییم یکی از سرداران بزرگ ابلیس «ولهان» نام دارد، ولهان مامور ایجاد وسواس است. این سردار ابلیس در مسائل طهارت و نجاست و نماز وسواس ایجاد می کند تا انسان نسبت به صحت و بطلان آن شک کند و از اصل عمل غافل شود. انسان های وسواسی که
به این وسوسه دچار می شوند ممکن است در ضمن آن گناهان دیگری مثل اسراف و ضرر رساندن به بدن را
نیز مرتکب شوند.
ضربه ای که انسان های وسواسی به دین می زنند از ضربه ی کفار بدتر است، چرا که رفتارهای وسواس گونه موجب دل زدگی انسان های جدیدالورود به اسلام می شود و آن ها را نسبت به دین بدبین می کند. به همین دلیل این سردار ابلیس با سربازانش فقط مشغول ایجاد وسواس در بین مومنین هستند. خود انسان های وسواسی هم می دانند که این رفتارهایشان بخاطر وسوسه های شیطانی است اما آن را ترک نمی کنند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_چهارم🎬:
چهار پسر ام البنین:عباس، جعفر، عثمان و عبدالله برمیخیزند، دشت کربلا را بوی حیدر کرار پر کرده...این چهار شیر شرزه شمشیر زنی را در محضر مادر که شیرزنی بی مثال است یاد گرفته اند و زیرسایهٔ پدر مشق جنگ کرده اند،مشک به دست میگیرند و راهی شریعه فرات میشوند.
کودکان تشنه لب درحالیکه اشک در چشمانشان حلقه زده با لبان خشکیده لبخند زنان این چهار برادر را بدرقه می کنند.
دیگر از یارانی که شبهای پیش عباس را یاری میکردند تا آب بیاورد خبری نیست، چون همه ملکوتی شده اند و پسران ام البنین می روند تا صحنه ای ماندگار در تاریخ بشریت خلق نمایند.
لشکر چهار هزارنفری که مراقب شریعه فرات است یک طرف و لشکر چهار نفری حیدر کرار هم یک طرف.
برادران، شمشیر میزنند و عباس خود را به فرات میرساند و مشک را پر از آب میکند، آنها با اینکه به آب رسیدند اما لبهایشان هنوز تشنه است و این ادبی ست که ام البنین به آنها یاد داده...همانطور باشید که حسین پسرفاطمه است و بر او پیشی نگیرید...حال حسین تشنه لب است، پس عباس و برادرانش هم به حکم ادب و وفا باید تشنه لب باشند.
راه برگشت سخت تر از راه رفت است، چرا که باید از مشک آبی محافظت کنند که امید کودکان زیادی ست.
عباس مشک بر دوش میزند و سه برادر پروانه وار گرد او میچرخند و تا تیری را که به سمت عباس و مشک آب پرتاب میشود، جانشان را سپر آن میکنند.
عباس مشک بر دوش و اشک در چشم چون نگین انگشتری در بین برادرانش به پیش میرود و از ملکوت زهرا و علی نظاره گر این صحنه اند و انگار زهرا زیر لب میگوید: خدایا مراقب پسرانم باش..
راه برگشت را به نیمه رسانده اند که عبدالله و جعفر بر زمین می افتند، آنقدر تیر بر بدنشان فرو رفته جای تیر دیگری نیست.
عباس می خواهد برادرانش را در آغوش بگیرد که جعفر با گوشه چشمش اشاره به خیمه ها و طفلان تشنه لب دارد و عبدالله اشاره به مشک...چاره ای نیست باید دل عباس در آرزوی این آغوش آخر برادرانش بماند.
کمی جلوتر، عثمان هم از پا می افتد، اما لبخند میزند، چرا که عباس با مشکی پر از آب به خیمه ها رسیده و کودکان با خوشحالی دوره اش کرده اند
اما این آب فقط اندازه یک جرعه است که به هر کودک برسد، هنوز به ظهر عاشورا نرسیده اند و العطش بزرگتری در پیش است....
عباس به هر کدام از بچه ها جرعه ای آب میرساند و در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده میگوید: بنوشید و گوارای وجودتان، که برای رساندن این آب، عباس سه برادر از دست داد...
عباس که با مشک آب میرسد، اَسلم غلام امام حسین که از نژاد تُرک است اذن میدان میگیرد و به سمت سپاه دشمن میتازد..
اسلم فریاد میزند: امیری حسین و نعم الامیر..
صدایش آنقدر زیبا و گیراست که هر شنونده ای را به فکر می اندازد..
«مگر بهتر از حسین امیری هست؟! »
عده ای از جلوی این یل ترک فرار میکنند و عمر سعد فریاد میزند، بکشید این غلام را که اگر زنده بماند با همین صدایش همه را از راه به در میکند.
ناگهان باران سنگ و نیزه بر سرش باریدن میگیرد، اسلم بر زمین می افتد در حالیکه چشم به کاروان حسین دارد، گویی حرفی بیخ گلویش گیر کرده و شرم از گفتن آن دارد: آیا مرا نیز سعادت دیدار حسین در این حال است...
ناگهان بوی بهشت به مشامش میرسد و سرش را در دامان مولایش میبیند..
اشکش جاری میشود و میگوید: خدا را شکر چه سعادتی...
حسین صورتش را به صورت اسلم میچسپاند و اسلم بهشت خدا را در زمین حس می کند، اسلم آرام زمزمه میکند: «چه کسی همانند من است که پسر پیامبر صورت بر صورتش نهاده باشد» و با زدن این حرف، چشمانش را میبندد و آسمانی میشود..
امام است دیگر..رحمتش...مهربانی اش... کرامتش گرفته شده از رحمت و مهربانی و کرامت خداست و بین غلامش و پسر خویش، فرقی نمی گذارد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
https://eitaa.com/bartaren/7958
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#داستان واقعی
#مجنون الحسین
#قسمت_اول🎬:
زهرا با همان چشمان پاک و معصومش که محجوبانه به من نگاه می کرد، به صورتم خیره شد و آرام لب زد و با همان لحن مهربان همیشگی در حالیکه به بسته کوچک اشاره میکرد گفت: آقا.....امانتی من....یادتون نره..
آرام گفتم: زهرا....زهرا....هنوز می خواستم چیزی بگویم که با تکان تکان های شانه ام از خواب بیدار شدم و حکیمه درحالکیه لیوان آبی به طرفم میداد گفت: حاجی یه جرعه آب بخور، تو خواب همه اش حرف میزدی و گُر گُر عرق می ریختی و صدایش را کمی پایین تر آورد و گفت: باز هم خواب زهرا را میدیدی؟!
دستم را تکیه گاه تنم کردم و گفتم: چطور مگه؟! حکیمه خانم، روی زهرا حساس نباش، اون بیست سال پیش همسر من بود، درسته خیلی دوستش داشتم اما تقدیر خدا نبود که برای من بمونه و البته تو هم زنمی و دوستت دارم، پس به کسی که سالهاست از این دنیا رفته حسودی نکن...
حکیمه آه کوتاهی کشید و گفت: حسودی نمی کنم، من همیشه برای زهرا خدابیامرز خیرات میدم، خودت که دیدی پس اینجور دیگه نگو
خنده ای کردم و گفتم: اگر حسودی نمی کنی پس چرا فکر کردی سر ظهری هم خواب زهرا را دیدم؟!
حکیمه لیوان آب را به دستم داد و گفت: یه جرعه آب بخور، گلوت خشک شد بس که تو خواب زهرا..زهرا می گفتی..
لیوان آب را از دستش گرفتم و یک نفس سرکشیدم و تازه فهمیدم که من نه توی خواب بلکه تو بیداری اسم زهرا را صدا زدم و..
حکیمه لیوان را از دستم گرفت به طرف در اتاق رفت، خودم را بالا کشیدم و به دیوار تکیه دادم، اول یاد خوابم افتادم، خوابی که هراز گاهی تکرار می شد و زهرا می آمد و با حالتی مبهم گوشزدی می کرد و می رفت، اما اینبار فرق داشت، قشنگ به من فهماند که منظورش چی هست.
نفسم را محکم بیرون دادم و همانطور که سرم را روی دستهایم می گذاشتم زیر لب گفتم: آخه زن، آخه زهرای من! این چه وصیتی بود که به من کردی؟! من....منِ بینوا امام زمان را از کجا پیدا کنم که سفارشی تو رو به دستش برسونم... آخه تو تاکید کردی به دست امام زمان برسونم، اگر این تاکیدت نبود تا الان این هدیه ات را به روحانی کسی میدادم که در راه امام زمان خرج کنه....آخه زن درست و حسابی! تو توی وجود من چی دیدی که فکر کردی من میتونم امام زمان را ببینم، آخه من روسیاه و حقیر سراپا تقصیر کجا و آخرین ذخیره خدا و چکیده انبیا کجا؟!
نمی دانستم چه کنم، اما می فهمیدم که زهرا منتظر هست، باید کاری می کردم، امروز که قبل اذان ظهر اومدم خونه تا کمی استراحت کنم و خواب قیلوله برم این شد خوابم....
صدای اذان ظهر از پشت پنجره به گوش میرسید. دستی به زانو زدم و با گفتن یاعلی از جا بلند شدم و همانطور که از اتاق بیرون میرفت تصمیم خودم را گرفتم، باید میرفتم به مسجد بازار، روحانی مسجد را که حاج آقا علی بود میدیدم و از وصیت زهرا و این خواب بهش می گفتم و هر چی حاج علی می گفت همان کار را می کردم و این بار را از روی دوشم برمی داشتم.
ادامه دارد....
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️