#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_سوم🎬: پس از معرفی ستاد عملیات ابلیس برمی گردیم به داستانم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_چهارم🎬:
یافث از جای برخواست و رو به مردم فرمود: ای قوم نوح نبی! شما را چه می شود؟! من هم به مانند شما عزادار پدری هستم که عمر شریفش را صرف هدایت و تعلیم امتش نمود آنهم با هزاران سختی و اهانتی که در حقش روا داشتند، هنوز آزار و اذیت کافران را از یاد نبرده ایم، اما سرانجام هر انسانی به مرگگره خورده است و همانطور که فرشته مرگ، امروز سراغ پدرم نوح آمد، فردا هم سراغ ما خواهد آمد، اما شما نباید سفارشهای نوح نبی را از یاد ببرید و فراموش نکنید که نوح نبی در اواخر عمر شریفشان به امر خداوند، اسم اعظم و میراث انبیاء را به فرزندش که برادر ارشد من است جناب سام نبی تحویل داد.
ای مومنین گلچین شده از بین تمام بنی بشر! همیشه به یاد داشته باشید که پدرم نوح نبی طبق دستور خداوند شما مردم قومش را جمع کرد و به شما وصیت نمود، حضرت نوح از شما برای پیامبری سام بیعت گرفت من شاهد بودم که همه مومنین را بشارت داد که به زودی پیامبری از پیامبران الهی به نام «هود» که شبیه ترین مردم به نوح و جدمان حضرت آدم باشد برای شما مبعوث خواهد شد؛ پس غم به خود راه ندهید و هرگاه طاغوت و یا کافران کار را بر شما سخت کردند، به یاد آن نبی وعده داده شده باشید و منتظرش باشید.
و فراموش نکنید که پدرم فرمود: کسی که هود را درک کند باید به او ایمان بیاورد و کسانی که به او کافر شوند به وسیله باد صرصر کشته خواهند شد.
پدرم سفارش سام را کرد و سپس از شما مردم برای سام نبی بیعت گرفت.
و بدانید که این رویهٔ انبیاست که در آخر عمرشان جانشین خود را معرفی می کنند و از مردم برای او بیعت می ستانند تا دین خدا به دست نااهلان نیافتد.
یافث نفسش را آرام بیرون داد و در ادامه سخنانش گفت: شاهد بودم که حضرت نوح به سام فرمود که هر سال یک بار میراث را باز کنید و وصیت های مرا بخوانید و عهدهایتان را بازگو کنید و آن روز را روز عید بخوانید.
پس این رسمی از پیامبران است که روز بیعت با جانشین را «روز عید» می نماند و این رسم تا آخرالزمان برقرار خواهد بود.
یافث این سخنان را زد و مردم آن را تایید کردند، انگار این سخنان آبی خنک بر آتش دل مومنین بود و اینک چشم و امید مومنان به جای نوح، به پسرش سام نبی بود.
پس به امر سام، تابوت حضرت نوح را بر روی دوش گرفتند و آن را تا مکانی که قبلا توسط خود نوح مشخص شده بود و پیکر حضرت آدم پس از طوفان، در آنجا دفن شده بود بردند، جایی که بعد ها آن را«نجف» می خواندند، مکانی که در عظمتش انبیاءالهی سخن ها گفته بودند.
مردم پیکر مقدس نوح را در نجف دفن نمودند و بار دیگر دور سام نبی جمع شدند و از او صراط مستقیم را طلب می کردند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_هفتم🎬: ریسمان بالا می رفت و بر بدن عبدالله فرود می امد، انگار م
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_هشتم🎬:
عبدالله دیوانه به ورودی کاروانسرا رسیده بود، درست است که تاریکی شب همه جا سایه افکنده بود، اما جنب و جوشی آرام در کاروانسرا برپا بود.
عبدالله وارد کاروانسرا شد، صدای فریاد مردی را که از اتاق اولی بلند بود شنید: آهای پسر یه کوزه آب برام بیار..
عبدالله لبخندی زد و جلو رفت و در آستانه در اتاق ظاهر شد و گفت: س...س..لام...ک...ک...کوزه....خا...خالی...کجا...
مرد که مشغول در آوردن قبایش بود، در نور ضعیف اتاق نگاهی به در کرد و همانطور که آشکارا یکه ای می خورد فریادش بلندتر شد و گفت: یا بسم الله! جنی جنی زادی یا آدمیزاد هستی؟! زهره ترکم کردی، برو برو گمشو بیرون...
عبدالله دوباره سماجت به خرج داد تا شاید آن مرد کارها را به او بسپارد و این بین سکه ای هم نصیب عبدالله میشد.
آن مرد که میدید عبدالله پرو پرو ایستاده و از جایش تکان نمی خورد و کلمات نامفهومی زیر لب تکرار می کند،شروع به داد و هوار کرد: اینجا مگر صاحاب ندارد؟! هر کس از راه میرسه سرش را می اندازد پایین و میاد تو اتاق، والله اگر جای من الان زن بارداری اینجا بود با دیدن این مرتیکه نخراشیده و شنیدن صدای ترسناکش قالب تهی می کرد و بچه از بارش می رفت...
عبدالله سعی می کرد با حرکات دست به آن مرد بفهماند که منظورش خدمت بوده و او آدم خطرناکی نیست، اما آن مرد گوشش بدهکار نبود، آنقدر داد و قال کرد که جمعی آنها را دوره کردند و صاحب کاروانسرا که همه به نام مش حیدر میشناختنش جلو آمد و با دیدن عبدالله دستش را به نشانه سکوت بالا برد و رو به مسافرین گفت: این عبدالله هست، بیچاره لال هست درسته مردم بهش میگن دیوانه، اما بی آزار هست...
عبدالله در تایید حرفهای مش حیدر تند تند سرش را تکان میداد و رو به مش حیدر گفت:م...من...ک...ک...کار
مش حیدر سعی می کرد با حرفهایش جمع را آرام کند اما همه حواس پی عبدالله بی نوا بود و در آخر ، مش حیدر، عبدالله را از کاروانسرا بیرون انداخت تا صدای اعتراض مسافران خاموش شد.
عبدالله توی کوچه های سنگ فرش در تاریکی شب پیش میرفت و گریه می کرد، عاقبت چشم باز کرد و خودش را جلوی مسجد دید، چون میدانست امشب هیچ جا جا ندارد، مانند دزدی بی صدا وارد حیاط مسجد شد، هیچ کس آنجا نبود و در مسجد هم بسته بود، خودش را به دیوار پشتی مسجد رساند و گوشه ای خلوت در خود فرو رفت، عبدالله به نقطه ای در تاریکی شب خیره شد و بی توجه به خستگی و گرسنگی اش، همانطور که حسین حسین می گفت، چشمانش به روی هم آمد.
نسیم خنک همراه با صدای اذان در فضا پیچید و عبدالله را از خواب پراند.
عبدالله نگاهی به آسمان کرد و در دل از خدا کمک خواست که امروز کاری نصیبش کند تا شرمنده امام حسین نشود، دستی به زانو زد و از جا بلند شد، او باید تمام تلاشش را می کرد، او باید ثابت می کرد که درست است نیمه لال است مردم او را دیوانه می خوانند اما لیاقت میزبانی هیات امام حسین را دارد چرا که در درگاه امام حسین کر ولال و مجنون و عاقل همه در یک رتبه اند....
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_چهارم🎬: یافث از جای برخواست و رو به مردم فرمود: ای قوم نوح
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_پنجم🎬:
حالا روزگاری دیگر شروع شده بود، اینک نوح به ملکوت رخت سفر بسته بود و رهبری بنی بشر برعهده حضرت سام قرار داشت.
حضرت سام امور را همانطور که نوح نبی پایه ریزی کرده بود پیش میبرد، این نسل چون حیله های ابلیس را به چشم خود دیده بودند و جامعهٔ قبل از طوفان و پر از کفر و نفاق و بی دینی را با پوست و گوشت و خون خود حس کرده بودند، به نوعی زرهی نفوذ ناپذیر در برابر وسوسه ها و حیله های ابلیس و اتاق عملیاتش پوشیده بودند و تیر ترکش ابلیس به خودش باز می گشت
و عملا ابلیس و سردارانش بیکار بودند، ولی انقدر ها هم وقت را هدر نمیدادند و ابلیس راهکارهای جدید برای نفوذ به نسل جدید ارائه می کرد.
او که از قبل خلقت حضرت آدم در آسمان ها حضور داشت، خوب نقاط قوت و ضعف و حساس انسان را می دانست.
ابلیس روز هبوط ادم در روی زمین وجود داشت و با چشم خودش دید زمانی که حضرت آدم و حوا از بهشت برزخی رانده شدند و بر روی زمین آمدند با اینکه جز خودشان کسی روی زمین نبود و آدم و حوا هم محرم یکدیگر بودند، اولین کاری که کردند به خاطر بدن برهنه شرم داشتند و خودشان را با شاخ و برگ درختان پوشانیدند و این حرکت نکته ای قابل تامل برای ابلیس در پی داشت و متوجه شد اولین چیزی که مرز بین انسانیت و حیوانیت را جدا می سازد پوشیدگی و حفظ عورت است، پس ابلیس به لشکرش آموزش داد که اولین سرمایه گذاری جنود شیطان روی همین پوشیدگی باید باشد،زیرا حس پوشیدگی در فطرت انسان وجود دارد و اگر شیطان موفق شود شخصی را تحت تاثیر خود قرار دهد به طوریکه که پای بر روی این حس فطری بگذارد پس راحت می تواند برده ابلیس شود، پس قانونی در بین ابلیسیان برقرار شد به این ترتیب که یکی از مناسک ابلیسی برهنه شدن و درهم آمیختن یک جمع باید باشد..
ابلیس موشکافانه و ریز بینانه مسائل را حلاجی می کرد و برای سردارانش باز می کرد و امید داشت که نسل بعد از طوفان نوح را بتواند فریب دهد.
در طول حکومت و پیامبری حضرت سام، اوضاع خوب و پاک و عالی بود اما زمانی که سام از دنیا رفت و قدرت به پسرش «افخشید» رسید و نسل جدید جایگزین نسل قدیم شد، نسلی که از طوفان نوح تنها روایتی شنیده بود و حیله های ابلیس را ندیده بود، اینجا بود که زمان و مکان برای کار ابلیس و ابلیسیان مهیا شد و جنود شیطان دست به کار شدند...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_هشتم🎬: عبدالله دیوانه به ورودی کاروانسرا رسیده بود، درست است که
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_نهم🎬:
چندین روز بود که عبدالله دیوانه، با تلاش زیاد در پی کار بود، اما گویی زمین و زمان به او پشت کرده بودند تا آرزوی میزبانی هیأت حسینی بر دلش بماند.
یا کسی به او کار نمیداد، یا اگر باربری و حمالی هم به تورش می خورد، صاحب کار در عوض پول به او غذایی یا قرص نانی و ظرف شیری میداد و خبری از پول و سکه نبود.
کم کم مهلت چند روزه او داشت به اتمام می رسید و عبدالله دست خالی تر از همیشه، به فردایی می اندیشید که می بایست میزبان هیأت باشد.
صبح روز دهم بود و طبق قرار قبلی میبایست شب هیات خانه عبدالله باشد.
عبدالله جلوی گذر بازار چمپاتمه زده بود و همانطور که به هر کس رد می شد التماس می کرد به او کاری دهند، ریز ریز هم گریه می کرد.
در همین حالت که چشمانش سنگفرش زمین را میدید متوجه شد زنی جلویش ایستاده...فکر کرد این زن از او کاری می خواهد تا در ازای کارش به عبدالله پول دهد.
عبدالله مثل فنر از جا پرید و همزمان آن زن روبنده اش را بالا زد و عبدالله صورت پر از خشم ماه نساء را در پس نقاب دید.
عبدالله با لکنت و ترس سرش را به علامت سلام تکان داد و گفت:س..س...سلام...
ماه نسا با مشت به سینه عبدالله کوبید و گفت: که حسین حسین خانه ما هااا؟! کو پول هایی در آوردی بده تا برم وسیله بخرم...
عبدالله دستان خالی اش را نشان ماه نسا داد و شروع به گریه کرد.
ماه نسا که انگار انتظار این مورد را داشت گفت: اشکال نداره الان میرم در مسجد پاسرو به آقا سید میگم که زحمت میزبانی را از روی دوش تو برداره...
عبدالله که انگار این حرف تیر کشنده ای بر قلبش بود و هنوز امید داشت که امام حسین خرج میزبانی اش را برساند با دو دست چادر ماه نسا را چسپید و گفت:ت...ت...تو رو ...خدا...نرو...من...پول....حسین...حسین....
ماه نسا که گویی خودش هم دلش از این حال و روز به درد آمده بود، اشک گوشه چشمهایش را گرفت و گفت: باشه عبدالله، به خاطر امام حسین مسجد نمیرم اما اگر تا قبل غروب آفتاب پول آوردی که آوردی اگر نیاوردی درخونه را به روی تو و هیات امام حسین باز نمی کنم، برو هر خاکی می خوای به سرت بریز...
ماه نساء با زدن این حرف راهش را کشید و به طرف خانه رفت.
عبدالله مستاصل تر از همیشه شده بود، دکان های بازار بسته بود عبدالله مجنون تر از قبل بلند بلند گریه می کرد و میگفت: حسین....حسین....خانه ما و در خانه های اعیونی را میزد تا شاید کسی کمکش کند ، کاری به او دهد و خرج قند و چای هیات جور شود.
در چند تا خانه را زد و چون همه او را به دیوانگی می شناختند، جز باران فحش و ناسزا چیزی عایدش نشد.
صبح به ظهر رسید و عبدالله کاری از پیش نبرد، رویش نمیشد سمت مسجد و یا خانه اش برود، پس همانطور که بر سرش میزد راهی خارج شهر شد...او می خواست بقیه عمرش را آواره بیابان ها باشد تا کسی او را نبیند و نگویند که عبدالله دیوانه به چشم امام حسین هم نیامد....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_پنجم🎬: حالا روزگاری دیگر شروع شده بود، اینک نوح به ملکوت
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_ششم🎬:
روایت انسان کم کم به زمانی نزدیک می شود که از آن به عنوان تاریخ تمدن بشری نام می برند.
به عصر سه تمدن بزرگی که در تاریخ از آن نام می برند، رسیده ایم.
تمدن« آکد» که مربوط به قوم عاد با پیامبری حضرت هود است
سپس تمدن «سومر» که مربوط به قوم ثمود با پیامبری حضرت صالح است
و تمدن «آشور» که مربوط به قوم حضرت یونس است.
اینک جامعه بشری در بین النهرین ساکن شده اند، جایی بین دو رود دجله و فرات که از لحاظ امکانات طبیعی فوق العاده مملو از نعمات خداوند است، آب و هوای خوب، رودخانه های خروشان و خاکی حاصلخیز، انواع درختان سر به فلک کشیده و انواع غلات و گیاهان مختلف....
این امکانات باعث شد که بعد از طوفان نوح و با تجربه ساخت و ساز و تمدنی که مومنین از قبل طوفان نوح به دست آورده بودند، شهرهای زیادی در این منطقه بوجود آید، شهرهایی که نسبت به شهرهای قبل از طوفان نوح بسیار پیشرفته تر بود.
حال فرزند سام ارفخشد هم به ملکوت اعلی پیوسته بود و مردم در زمان نواده نوح به نام«مشالخ» قرار داشتند، اینک ابلیس و جنودش که از زمان ارفخشد با تلاشی فراوان در پی نفوذ در بین بنی بشر بودند، موفق شده بودند دلهای زیادی از مردم را با ترفندهایی که قبلا شرح دادیم، به سمت خود جلب کنند.
نسل جدید این زمان بسیار عظیم الجثه بودند و حتی نوشته اند قد آنها نزدیک سه متر بود و این جثه بزرگ باعث میشد که قدرت جسمانی فوق العاده زیادی داشته باشند و کارهای سنگین انجام دهند، این نسل بسیار پیشرفته تر از نسل های پیشین بودند و در ساختمان سازی و ساختن شهرهای زیبا هم مهارت بالایی داشتند، متاسفانه مهارتی که در خدمت جنود ابلیس قرار گرفته بود و آنها طبق نفوذی که ابلیس در بین مردم پیدا کرده بود، شهرها را آنگونه که مد نظر ابلیس بود می ساختند، ساختمان هایی که در ظاهر زیبا بود اما در حقیقت مانند هرم های نوک تیز باعث جذب قدرت شیاطین می شدند.
شهرهای این زمان که تقریبا با طوفان نوح نزدیک سیصد سال فاصله زمانی داشت، مملو از نمادهای شیطان بود و در شهر بتکده و میکده های زیادی برپا شده بود و کمتر خبری از عبادتگاه الله و خدا پرستی بود و اینک پادشاهان ستمگر زمام امور را به دست گرفته بودند.
با ما همراه باشید تا وضعیت مردم و شهرهای این زمان را به تصویر کشیم
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_نهم🎬: چندین روز بود که عبدالله دیوانه، با تلاش زیاد در پی کار ب
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_دهم🎬:
عبدالله دیوانه، از شهر بیرون زد، توی آفتاب داغ با پای برهنه روی خاک داغ میرفت و حسین حسین می کرد.
نمی دانست به کجا برود، فقط می خواست برود از این شهر دور باشد، از این آبرو ریزی، از این بی لیاقتی فرار کند.
کمی جلوتر خسته شد، نه درخت و سایه ساری بود و نه تپه ای که در پناهش رفع خستگی کند، پس سرش را بالا گرفت و به اشعه های خورشید چشم دوخت و با لکنت فریاد زد: خ...خ...خداااا
در همین حین انگار بوی عطری لطیف در بینی اش پیچید و در این بیابان داغ خنکای نسیمی به صورتش خورد و از کنارش صدایی آرام بخش شنید: عبدالله! اینجا چه میکنی؟! مگر امشب مهمان نداری؟! مگر قرار نیست حسین حسین خانه شما باشد؟!
عبدالله رویش را به سمت صدا کرد، قامتی بلند بالا با صورتی درخشان تر از خورشید که عبایی قهوه ای بر دوش و عمامه ای سبز و درخشان بر سر داشت به او لبخند میزد.
عبدالله با دیدن این چهره زیبا و دل آرا و مهربان هول شد و گفت: سلام آقا، قرار بود حسین حسین خانه ما باشد، اما....اما....هق هقش بلند شد و ادامه داد: اما هیچ کس به من کار نداد، من نتوانستم پولی دربیاورم و الانم از خجالت سر به بیابان گذاشتم، آخه من امام حسین را خیلی دوست دارم ودلم می خواهد به ایشون خدمت کنم، عبدالله ناخوداگاه عبای لطیف آن مرد را که نمی شناخت چسپید ، بوی عطر بیشتر در جانش پیچید، انگار این آقا بوی بهشت را به همراه داشت و رو به او گفت: همه به من میگن دیوانه و مجنون...من مجنون هستم اما مجنون حسین هستم..
آن بزرگمرد لبخندی زد و گفت: نه تنها تو، همه عالم مجنون الحسین هستند، حالا هم نگران خرج و مخارج هیأت نباش، من یه امانتی دست حاج اکبر دارم، زود برو شهر خودت را به بازار فرش فروش ها برسان و از قول من به حاج اکبر بگو یابن الحسن به شما سلام رسونده و گفته که امانتی منو به تو بده، امانتی را بگیر و بفروش و برو در راه امام حسین خرج کن و خرج هیات را بده...
عبدالله با شنیدن این حرف، انگار زمین و زمان را به او داده باشند، همانطور که در میان گریه می خندید گفت: یعنی حسین حسین امشب خانه ما؟!
آن مرد لبخندی زد و گفت: بله....تو میزبان هیات امام حسین خواهی بود برو پیغام یابن الحسن را به حاج اکبر برسان...
عبدالله با خوشحالی از آن مرد تشکر کرد و بدون اینکه توجه کند این مرد در این بیابان از کجا آمد و به کجا رفت با شتاب به سمت شهر حرکت کرد و زیر لب می گفت: یابن الحسن هم مجنون حسین است که امانتی اش را به من بخشید و او اصلا متوجه نبود که لکنت و لالی زبانش برطرف شده و مثل بلبل داره چهچه می زند.
توی بیابان میدوید و از ته دل می خندید و گاهی از شوق گریه می کرد و بلند بلند می گفت: حسین حسین خانه ما...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_ششم🎬: روایت انسان کم کم به زمانی نزدیک می شود که از آن به
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_هفتم🎬:
دو سرباز درحالیکه هر کدام طبلی بر دوش داشتند با چوبهایی صاف و قطور در شهر آکدا که بر ساحل رود فرات بناشده بود راه می رفتند و بر طبل می نواختند و چند قدمی یک جا می ایستادند و هماهنگ با هم فریاد میزدند: آهای مردم شهر آکدا، بدانید و آگاه باشید که لطف کاهن بزرگ معبد شامل حالتان شده و به شما فرصت داده تا فرزندانتان را برای خدمت به معبد و تعلیم کاهن شدن به معبد ببرید، این فرصت امروز است و تمدید نخواهد شد.
شور و ولوله ای در شهر افتاده بود، این فرصتی استثنایی بود، پس هر کس میخواست فرزندش در آینده کاهن شود و به بت های بزرگ و قدرتمند خدمت کند، اینک می بایست فرزندش را به معبد معرفی کند.
هر کسی حرفی میزد و غلغله ای در شهر بر پا بود و عده ای به شتاب به سمت خانه هایشان می رفتند تا فرزندانشان را برای این موهبتی که نصیبشان شده کاندید نمایند.همه می دانستند که تعداد کمی از بین بچه هایی که کاندید شده اند برای تعلیم و خدمت، به معبد راه پیدا می کنند.
هرکس با شتاب به سمتی میرفت، ابلیس که از کنار درخت نخلی در همان حوالی همه را زیر نظر گرفته بود، نگاهش در پی دختری نوجوان بود که نزدیک معبد بر روی سنگفرش خیابان نشسته بود و لقمه ای در دهان می گذاشت.
ابلیس آرام آرام به آن دختر نزدیک شد، دختر از جا برخاست و قدش به نیمه درخت نخلی می رسید که در همان حوالی به چشم می خورد و این نشان میداد که دخترک سالها بعد مثل دیگر مردم شهر قدی بلند به بلندی درختان نخل خواهد داشت.
ابلیس نزدیک دختر شد و گفت: به نظرم چهره تو بسیار روحانی ست و چه خوب که در معبد پرورش یابی، تو نمی خواهی از این فرصت استفاده کنی؟!
دختر که خود از ذات خرابش آگاه بود و می دانست که هم اکنون لقمه ای که در دست دارد از اموال کسی ست که به ناحق و دزدی برداشته است اما مظلوم نمایی می کرد و انگار احساس صمیمیت با این مردی که چشمانش مانند آتش سرخ بود می کرد، لبخندی زد و گفت: من خیلی دوست دارم کاهن معبد شوم، من تمام خدایان معبد را دوست دارم و از همه بیشتر به «ایشتار» علاقه دارم و حتی گاهی آشنایان که از این علاقه من خبر دارند مرا ایشتاره می نامند، اما چه کنم که پدر و مادر یا بزرگتری ندارم که مرا به معبد ببرد و نام مرا نیز در سیاهه کاهنان آینده ثبت کند و قانون است که خودم به تنهایی نمی توانم کاندید شوم.
ابلیس یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: پس من اینجا چکاره ام؟! دستت را به دست من بده تا به عنوان بزرگتر، تو را به معبد ببرم، ایشتاره با خوشحالی دستش را به دست ابلیس داد، گرمای دست ابلیس در جان او افتاد و لذتی در وجودش افکند.
ابلیس همانطور که هم قدم با دختر از پله های معبد را بالا میرفت گفت: به خانه خودت خوش آمدی کاهنه! من شک ندارم که تو را از بین تمام کسانی که اعلام آمادگی می کنند انتخاب خواهند کرد و تو کاهنه ای خواهی شد که دنیای اطرافت را دگرگون می کنی، فقط باید تمام آموزش های کاهن اعظم را مو به مو انجام دهی.
ابلیس این دختر را که دختری سر راهی بود خوب می شناخت و میدانست ،مادرش زمان تولد این دختر، برای فرار از بدنامی و بی آبرویی او را جلوی خانه یکی از متمولان شهر رها کرد، این دختر تحت نظر شخصی که خوی ابلیسی داشت بزرگ شده بود و حالا هم نظر ابلیس بر او افتاده بود تا کارهایش را به وسیله او پیش ببرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_دهم🎬: عبدالله دیوانه، از شهر بیرون زد، توی آفتاب داغ با پای بره
#مجنون_الحسین
#داستان_واقعی
#قسمت_یازدهم🎬:
نماز عصر تمام شد، حاج اکبر که انگار برافروخته بود و در افکارش غرق بود، از جا بلند شد و بدون توجه به کسانی که در اطراف به او و حرکات مبهمش نگاه می کردند به سمت محراب رفت.
حاج آقا مشغول گفتن ذکر بود که حاج اکبر کنارش نشست و با آرامی سلام کرد.
حاج آقا که از حالت حاج اکبر متوجه شد باز هم اتفاقی افتاده است، تسبیح را توی مشتش جمع کرد و همانطور که دستش را به طرف او دراز می کرد گفت: و علیکم السلام برادر! چی شده دوباره توی فکری، نکنه برای اون موضوع راه حلی به ذهنت رسیده؟!
حاج اکبر آه کوتاهی کشید و گفت: حاج آقا بیا این امانتی را از من بگیر، من را راحت کن، دیشب باز دوباره اون مرحومه را توی خواب دیدم و گفت: فردا برو حجره فرش فروشی ات و امانت من را تحویل بده...
حاج آقا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خوب وقتی به این واضحی گفته، خوب مرد مومن فردا برو حجره ببین خبری میشه؟!
حاج اکبر از زیر چشم به حاج آقا نگاه کرد و گفت: منظورش از فردا امروز بود، امروز هم که روز عاشورای حسینی هست و من هیچ وقت زمان عزای ارباب به سمت حجره نمیرم، من نمی خوام توی عزای حسین علیه السلام در حجره را باز کنم...
حاج آقا چشمانش را ریز کرد و گفت: مرد مؤمن! همچی خوابی دیدی و نرفتی در حجره را باز کنی؟!
پاشو...پاشو برو در حجره را باز کن، اما اگر مشتری آمد چیزی نفروش، فقط بزار این آشوبی به جانت افتاده ارام بشه...برو شاید خوابت رویای صادقه باشه، شاید آقا امام زمان....
حاج اکبر نگذاشت حرف حاج آقا تموم بشه و شروع به گریه کرد، مردمی که توی مسجد بودند از پشت سر می دیدند که شانه های حاج اکبر از شدت گریه می لرزد، همه می خواستند بدانند چه شده و حاج اکبر گفت: از دیشب انگار توی یه عالم دیگه ام، میگم یعنی ممکنه فردا امام زمانم را ببینم؟! یعنی این رویا راست هست یا ساخته تخیل و ذهن من هست؟!
حاج آقا به زانوی حاج اکبر زد وگفت: حاج اکبر پاشو....یاالله....اگر من جای تو بودم تردید نمی کردم، پاشو مرد، همسر مرحومت چشم انتظاره و شاید مهمان عزیزی هم داشته باشی...
حاج اکبر چشمی گفت و از جا بلند شد، با شتاب صحن مسجد بازار را طی کرد و فاصله مسجدبازار تا حجره فرش فروشی را که همیشه پنج دقیقه طی می کرد، با سرعت و کمتر از دو دقیقه طی کرد.
بازار خلوت بود، همه جا سیاه پوش عزای حسین بود، کلید حجره را از جیب قبایش بیرون آورد و با دستانی لرزان قفل در را باز کرد.
مثل همیشه دو لنگ در را باز نکرد، مشغول باز کردن یک لنگ در بود که صدایی از پشت سرش شنید: سلام حاج اکبر آقا....
صدا ناآشنا بود و انگار بندی درون قلب حاج اکبر پاره شد، برگشت به عقب تا گوینده سلام را ببیند که ....
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_هفتم🎬: دو سرباز درحالیکه هر کدام طبلی بر دوش داشتند با چوب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_هشتم🎬:
عصر آن روز، دخترنوجوان همراه ابلیس وارد معبد شد، گوش تا گوش صحن معبد پر از دختر و پسرهای کودک و نوجوان بود، ناگهان دختر خودش تنها را بین بچه ها دید و نفهمید که ابلیس کجا رفت.
کاهن اعظم بالای چند پله ای که در صدر مجلس وجود داشت رفت و پشت سکویی ایستاد که روی آن سر حیوانی شاخدار کنده کاری شده بود، قامت بلند کاهن اعظم بلندتر از همیشه به نظر میرسید.
بچه ها انگار مسخ شده بودند در سکوت کامل خیره به کاهن اعظم بودند و کاهن در حالیکه با دقت به بچه ها نگاه می کرد زیر لب وردی می خواند، تک تک بچه ها را با نگاهش آنالیز میکرد، گویی با این نگاه تا عمق جان افراد پیش رو را می دید، ناگهان دختر نوجوان همان مردی را که با او به داخل معبد آمده بود دید، آن مرد درست پشت سر کاهن اعظم قرار داشت، دخترک با دیدن آن مرد پشت سر کاهن اعظم، یکه ای خورد و آن مرد که کسی جز ابلیس نبود، چیزی پشت گوش کاهن اعظم گفت و کاهن بدون آنکه نگاهی به آن مرد بیاندازد خیره به جمع پیش رو بود، دختر نوجوان احساس کرد که آن مرد را فقط او می بیند و اما همه او را دوست دارند.
در همین هنگام چشمان کاهن روی ایشتاره ثابت ماند و آن مرد دوباره چیزی پشت گوش کاهن گفت...
کاهن با انگشتش اشاره ای به ایشتاره کرد و گفت: تو اولین برگزیده برای معبد بزرگ آکدا هستی، جلو بیا...جلو بیا...
دختر با قدم های لرزان جلو رفت، کاهن اعظم انگار محو تماشای دختر شده بود، باز هم به او اشاره کرد که جلوتر بیاید
دیگر کاهنان که به صورت ردیف کنار سکو ایستاده بودند با تعجب این صحنه را نگاه می کردند چون این حرکات کاهن اعظم برایشان تازگی داشت و تا به حال پیش نیامده بود که به کسی اینچنین توجه داشته باشد.
کاهن اعظم لبخندی روی لبهای کشیده و گشادش نشاند و باز او را جلوتر خواند و اشاره کرد تا دختر به روی سکو بیاید و در کنار او قرار بگیرد.
دختر بالا رفت، کاهن اعظم دست به گردن او انداخت و گفت: من تو را کاهنه می نامم، تو دست راست من خواهی شد، صورتت معمولی ست اما برای من جذابیتی بسیار دارد، به من الهام شده که تمام راز و رمز کاهنان را به تو بیاموزم و تو را مجهز به انواع معجزه ها کنم و می دانم تو آینده ای درخشان خواهی داشت.
کاهنان پایین سکو از این حرکات کاهن اعظم انگشت به دهان مانده بودند، کاهن اعظم همانطور که با دستش کاهنه را دربرگرفته بود از سکو پایین آمد و رو به کاهنی که به او نزدیکتر بود و گویا مقامش از دیگر کاهنان بالاتر بود کرد و گفت: من آن گوهری را که میبایست گلچین کنم کردم، انتخاب دیگر خدمتکاران معبد باشما....
کاهن اعظم با زدن این حرف همراه و هم قدم با کاهنه، به دری که در انتهای معبد بود و مخصوص عبور و مرور کاهن اعظم بود نزدیک شد تا از آنجا به اقامتگاهش بروند.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از نایت کویین
دوستان این کار به شدت پیشنهاد میشه ریون فلامنت اعلاست و نخ خارجی خیلی هم نرم و لطیفه
تعدادش محدوده پس اگه لازمش دارید زودتر سفارشتونو ثبت کنید😍💕
Www.nightqueen.ir
این سایت بالا و کانال از نزدیکان هستند و بسیار منصف هستند . مخصوص خانمهایی که دنبال لبای شیک واسه سالن هستند
👇👇👇 https://eitaa.com/Nightqueen/14129
#رمان های جذاب و واقعی📚
#مجنون_الحسین #داستان_واقعی #قسمت_یازدهم🎬: نماز عصر تمام شد، حاج اکبر که انگار برافروخته بود و در
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_دوازدهم🎬:
حاج اکبر همانطور که قلبش به تپش افتاده بود به عقب برگشت و در کمال تعجب عبدالله دیوانه را دید...اما صدایی که شنیده بود از عبدالله نبود چرا که همه میدانستند او نیمه لال است و نمی تواند جمله بگوید.
پس حاج اکبر قدمی به جلو آمد همانطور که عبدالله را کنار میزد تا پشت سر او را ببیند گفت: عبدالله دیوانه! امروز کاری ندارم که برایم انجام بدی، بعدم روز عاشورا هیچ کس کار نمی کند، روز عاشورا فقط باید عزاداری کرد...
هیچ کس پشت سر عبدالله و حتی تا فاصله ای دورتر نبود، حاج اکبر به طرف عبدالله برگشت و گفت: عبدالله! تو متوجه شدی کی به من سلام کرد؟!
و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جواب عبدالله بماند به سمت مغازه قدمی برداشت و زیر لب زمزمه کرد: چقدر امروز من مجنون شده ام...
دوباره همان صدا گفت: همه مجنون هستند، مجنون الحسین...
حاج اکبر همانطور که یکه ای می خورد به عقب برگشت باز کسی نبود پس جلوی عبدالله ایستاد و گفت: تو هم شنیدی؟! تو الان صدایی نشنیدی؟!
عبدالله لبخندی زد که دندان هایش پدیدار شد و گفت: یابن الحسن می گفت همه عالم مجنون حسین هستند...
حاج اکبر ناباورانه عبدالله را نگاه کرد و گفت: این صدای تو بود؟! تو داری حرف میزنی؟! مگه لال نبودی مرد؟!
عبدالله که تازه خودش هم متوجه شده بود حرف میزند، با شوق گفت: وای راست میگین...من حرف میزنم و بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت: الان ...الان....یابن الحسن را دیدم او به شما سلام رساند و گفت: امانتی که پیش شما دارد به من دهید، آخه قرار است حسین حسین خانه من باشد، پول نداشتم، یابن الحسن مرا فرستاده؟!
شانه های حاج اکبر آشکارا شروع به لرزیدن کرد و میدانست که عبدالله هنوز متوجه نشده چه اتفاقی برایش افتاده، حاج اکبر همانطور که اشک میریخت، عبدالله را در آغوش گرفت وگفت: تو خودت یابن الحسن را دیدی؟
عبدالله با تعجب سرش را به نشانه بله تکان داد و گفت: از شهر بیرون رفتم، یابن الحسن توی بیابان بود، راستی چه دوست خوبی داری، من تابه حال ندیده بودمش، خیلی مهربان بود، حالا امانتی اش کجاست؟! میشه با این امانتی خرج هیات را بدم؟! آخه امشب هیات خانه ماست، زنم گفته اگر پول نبرم هیات را به خانه راه نمیده، تو امانتی یابن الحسن را به من میدی؟ به خدا خودش گفت....
عبدالله حرف میزد و حاج اکبر به هق هق افتاده بود و همانطور گریه می کرد پیشانی عبدالله را بوسید و گفت: معلومه که میدم، خوشا به سعادتت تو لیاقت دیدار یابن الحسن را داشتی...
در همین حین پیش نماز مسجد بازار با چند نفر ازهیاتی ها نزدیک آنها شدند، حاج اقا جلو آمد و گفت: حاج اکبر چی شد؟! بالاخره تکلیف امانتی مشخص شد؟!
حاج اکبر همانطور که با یک دستش شانه های عبدالله را در بر داشت به سمت حاج آقا و جمع همراهش برگشت عبدالله را نشان داد و می خواست حرفی بزند اما بغضی گلوگیرش شده بود و راه سخن گفتنش را بسته بود، عبدالله به جمع رو کرد و گفت: سلام آقایون شما هم امشب بیایین منزل ما آخه قراره هیات عزای امام حسین علیه السلام اونجا باشه...
این جمع هم مانند تمام مردم شهر عبدالله دیوانه را میشناختند و می دانستند او لال است اما اینک چه شده بود که مثل بلبل چهچه می زد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_هشتم🎬: عصر آن روز، دخترنوجوان همراه ابلیس وارد معبد شد، گو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_نهم🎬:
شب شده بود و کاهنه در اتاقی که کاهن اعظم در اختیارش قرار داده بود تنها بود، او نمی دانست که براستی قرار است چکاره شود و ابنده اش در اینجا چگونه می گذرد.
امروز که کاهن اعظم او را انتخاب کرده بود و با خود به اتاق بزرگ خودش برده بود و وقتی از او تقاضا کرد تا کاهنه برای او کمی عرض اندام نماید، احساس بدی به او دست داد، درست است که عمری زندگی خیلی پاکی نداشت اما او نمی خواست به این خواسته تن دردهد، چرا که طبیعت تمام بنی بشر این است که حفظ عورت کند و از برهنگی به دور ماند حالا کاهنه نمی دانست با این مخالفتش با خواسته کاهن اعظم چه عاقبتی خواهد داشت.
شواهد امر او را گیج کرده بود، چرا که در اتاقی مرتب با امکاناتی که در خواب هم نمی دید ساکن شده بود، تختی سنگی گوشه اتاق درست زیر پنجره ای که رو به آسمان باز می شد و ستارگان آسمان را به راحتی میدید، قرار داشت، روی این تخت، تشکی نرم که کاهنه تا حالا در عمرش ندیده بود قرار داشت او با خودش فکر می کرد به راستی که کاهن بزرگ نیرویی مافوق تصور دارد که اینچنین امکاناتی در اختیار زیر دستانش قرار می دهد.
کاهنه در همین فکر بود که در اتاق را زدند و سپس چند کاهن درحالیکه سرهای تاس و لباس های بلندشان از بین در نمایان شده بود اجازه ورود خواستند.
کاهنه که هول شده بود از جا برخاست و آنان با سینی غذایی که حمل می کردند داخل اتاق شدند.
سینی را روی میزی از سنگ سفید که در وسط اتاق قرار داشت گذاشتند، انواع خوردنی های خوشمزه که کاهنه تا به حال فقط نامی از آنها شنیده بود به چشم میخورد، کاهنِ اول، سینی غذا را روی میز گذاشت و بدون حرفی بیرون رفت و کاهن دوم درحالیکه سینی حاوی نوشیدنی در دست داشت جلو آمد، کوزه نوشیدنی که چیزی جز شراب نبود را روی میز گذاشت و جامی هم در کنارش قرار داد و گفت: کاهن اعظم امر کرده غذایتان را بخورید و سپس باید به حضور ایشان برسید.
کاهنه که از این پذیرایی رنگارنگ به نوعی شرمنده شده بود چشمی گفت و به محض خروج آنها به سمت غذا رفت و ازهر نوع غذا لقمه ای خورد و وقتی که خوب سیر شد به طرف کوزه سفالی دست برد، او خیلی دوست داشت که از نوشیدنی این کوزه بنوشد،چون شنیده بود نوشیدنی که در معبد بزرگ شهر آکدا سرو می شود یکی از بهترین نوشیدنی های زمین است که سرخوشی زیادی به انسان میدهد به طوریکه هر کس از این نوشیدنی بخورد به مدارجی میرسد که کارهای خارق العاده می تواند انجام دهد.
کاهنه دستش را به سمت کوزه برد و سرش را باز کرد و مقداری از آن نوشیدنی داخل جام سنگی ریخت، بوی ترشیدگی در فضا پیچید و یک لحظه کاهنه از خوردن این نوشیدنی منصرف شد که ناگهان انگار کسی کنار گوشش به او گفت: بخور دخترم....و چقدر این صدا، شبیه صدای همان مردی بود که او را به معبد آورده بود.
پس کاهنه بدون تردید یک نفس نوشیدنی را سر کشید و جامی دیگر و جامی دیگر و باز هم جامی دیگر نوشید...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_دوازدهم🎬: حاج اکبر همانطور که قلبش به تپش افتاده بود به عقب برگ
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_پایانی🎬:
حاج آقا و بزرگان بازار با تعجبی در نگاهشان قدمی به جلو نهادند و دور تا دور عبدالله را گرفتند، حاج آقا رو به عبدالله گفت: ببینم تو عبدالله نیستی همونی که لال بود؟! یکی دیگه صدا زد: عبدالله چکار کردی اینقدر قشنگ صحبت می کنی؟! چقدر بوی خوبی هم میدی، از کنار کدام بهشت رد شدی که بدنت اینقدر معطر شده؟!
هر کسی چیزی می گفت، عبدالله دم به دم گیج تر می شد و با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: من...من...بهشت نرفتم از بیابان میام ، عطر هم نزدم، فکر کنم به خاطر میزبانی امام حسین، شفا پیدا کردم، الان هم کلی کار دارم باید امانتی یابن الحسن را از حاج اکبر بگیرم ببرم بفروشم و خرج هیات جور بشه، وقت گذشته...
حاج آقا مبهوت از شنیدن این حرفا گفت: تو یابن الحسن را دیدی؟! خود ایشان فرمودند. ...
عبدالله تند تند سرش را تکان داد و گفت: هااا بخدا...خودش گفت، حتما شما هم یابن الحسن را میشناسین، اگر آدرس خانه اش را دارین برین ازش بپرسین بهتون میگه من راست گفتم...
عبدالله متوجه نمی شد چرا جمع پیش رو همه گریه می کنند، خودش هم گریه اش گرفت و گفت: بخدا راست میگم، من باید خرج هیات پاسرو را امشب جور کنم و بدم...
حاج آقا با دستهایش شانه های عبدالله را در برگرفت و گفت: عبدالله! یابن الحسن چه شکلی بود؟!
عبدالله با یاد آوری چهره یابن الحسن لبخندی روی لبش نشست و گفت: چهره اش خیلی زیبا و معنوی بود، تا به حال مردی به این زیبایی ندیده بودم، صورتی گندمگون و ابروهایی کمانی...راستی یک خال زیبا هم روی صورتش داشت...
عبدالله می گفت و صدای گریه جمع بلند شده بود، یکی از آن میان گفت: کاش نشانی خانه اش را می گرفتی...
یکی دیگر به سمت عبدالله آمد و میخواست لباس ژنده عبدالله را برای تبرک بگیرد، عبدالله هنوز هم متوجه نشده بود و با گریه گفت: به من بگویید چه شده؟!
حاج اکبر بار دیگه بوسه ای از پیشانی عبدالله گرفت و گفت: تو آقا امام زمان را دیدی، تو نواده امام حسین را دیدی و خبر نداری، آقا داره خرج هیأت جدش را میده...
عبدالله از شنیدن این حرف انگار به سیم آخر زده بود، توی بازار میدوید و میگفت: من مجنون حسینم...من دیوانه مهدی ام، مردم حسین حسین خانه ما....همه بیایید...قدمتان بر چشم..
عبدالله نمی فهمید به کجا میرود، به همه جا میدوید و همه را دعوت می کرد.
ساعتی گذشت و عبدالله خودش را به خانه رساند می خواست این خبر را به همسرش بدهد، نزدیک در خانه شد با تعجب نگاه کرد، واقعا اینجا خانه او بود؟ دیوارهای بیرونی خانه را سرتا سر پارچه سیاه و پرچم عزای امام حسین زده بودند، توی کوچه فرش انداخته بودند، آنهم فرش های اعلا و دستباف ایرانی، داخل خانه شد، حیاط خاکی و محقر خانه هم گوش تا گوش فرش شده بود، بوی کندر و اسپند توی خانه پیچیده بود، همهمه ای از داخل دو اتاق خانه می آمد.
عبدالله با قدم های لرزان جلو رفت و صدا زد: ماه نساء!
همسرش در یک لحظه از اتاق بیرون آمد و در حالیکه لبخند میزد جلویش ظاهر شد و گفت: آفرین عبدالله! چکار کردی مرد؟! من توقع یه قند و چایی داشتم تو غوغا کردی بعد اشاره ای به لباس های مشکی و نو تنش کرد و گفت: ممنون که لباس آبرومند برای شب میزبانی هیات برام تهیه کردی و بعد با اشاره به اتاق گفت: پیرهن و شلوار سیاه خودت که همراه این لباس ها خریدی هم داخل اتاق هست، برو لباسات را عوض کن، خیلی از اعیون های شهر خانم هاشون را فرستادن برای کمک به من، برو زشته با این ریخت و قیافه ببیننت و بعد آرام تر ادامه داد: عبدالله! گنج پیدا کردی؟
عبدالله آب دهنش را قورت داد و دوباره گریه را از سر گرفت و گفت: گنج پیدا کردم...اما نشناختمش....آااااخ یابن الحسن کجایی؟!
ماه نسا که داشت از تعجب شاخ در میاورد گفت: عبدالله! تو داری حرف میزنی؟! چقدر هم قشنگ حرف میزنی، من فکر می کردم دیوانه ای... لالی...مجنونی اما تو....
عبدالله هق هقش بلند شد و گفت: من دیوانه ام، مجنونم، اصلا همه عالم مجنون هستند، مجنون الحسین...
«پایان»
«یارب الحسین بحق الحسین، اشف صدرالحسین بالظهور الحجة»
اگر دلتون شکست برای این حقیر هم دعا بفرمایید
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️