مثلا پنج دقیقه پیش یادم افتاد که شنبه داشتم با یکی از دوستام صحبت میکردم، داشت تعریف میکرد پارچه داده به دفیق صمیمیش که براش لباس بدوزه.
چرا دوستای صمیمی من به من پارچه نمیدن؟
منظورشون چیه؟
دارن مهارتهای من رو زیر سوال میبرن؟
از شوخی که بگذریم
این توسعه چندجانبه، به تعداد جوانبش از جهات مختلف شمارو میشکافه.
من واقعا خسته شدم انقدر که سر درس به خیاطی فکر کردم و بخاطر درس فرصت نکردم به خیاطی برسم.
فلان چیز شدن و فلان چیز دیگر رو در کنارش ادامه دادن کار من یه نفر نبود.
یعنی حتی اگر از نظر زمانی هم بتونم برای همهشون برنامه بریزم.
من واقعا نمیتونم سر یه کار، فکرم رو از اون یکی دور کنم.
پشت چرخ به درس فکر کنم، تو کتابخونه به فلان مسابقه رزمی که دوماه دیگه برگزار میشه، تو باشگاه به فلان پارچه.
شاید همهی اینها برمیگرده به سنی که توشم نمیدونم.
ما یه زمان فکر میکردیم بلای جانمون نوجوانیه.
ولی این چندسال اول دهه سوم زندگی، خود مرگه.
یکی از دلایلی که انقدر برای ارشد خوندن مردد بودم همین بود، احساس میکردم یه استراحت یک ساله میتونه کمکم کنه فرعیاتی که تو ذهنم دارن جای اصل رو پر میکنن به یه سرانجامی برسونم.
ولی تابستون بخاطر همزمانیش با محرم و صفر باعث شد انقدر بیکار بمونم که باز برگردم سر درس و مشقم.
نمیدانم، اطلاعی ندارم.
کلا بستگی داره که شما ایدهآلتون یک رشد منظم همهجانبه در حد معمول باشه یا یک رشد یک بعدی کاریکاتوری اما در حد اعلی.
یه جورایی من انگار هر دو رو باهم میخوام و هنوز اونقدری که باید با خودم روراست نیستم.
هدایت شده از من و راههای نرفته🇵🇸
کلا از نوجوانی به بعد سختی چالشها به قوت نوجوانی میمونه😐