🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
🌷وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 #قسمت_هفتم 🌿 خطاب به سیاسیون كشور... نكته ای كوتاه خطاب به سیاس
🌷وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی🌷
#قسمت_هشتم
🌿خطاب به برادران سپاهی و ارتشی...
كلامی كوتاه خطاب به برادران سپاهی عزیز و فداكار و ارتشی های سپاهی دارم:
🔹️ملاك مسئولیت ها را برای انتخاب فرماندهان، شجاعت و قدرتِ اداره بحران قرار دهید. طبیعی است به ولایت اشاره نمی كنم، چون ولایت در نیروهای مسلح جزء نیست، بلكه اساس بقای نیروهای مسلح است. این شرط خلل ناپذیر می باشد.
🔹️نكته دیگر، شناخت به موقع از دشمن و اهداف و سیاست های او و اخذ تصمیم به موقع و عمل به موقع؛ هر یك از این ها اگر در غیر وقت خود صورت گیرد، بر پیروزی شما اثر جدّی دارد.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#ماملت_شهادتیم
#ماملت_امام_حسینیم
#لبیک_یاخامنه_ای
#باشهداتاظهور
#یازیــنب
https://eitaa.com/bashohadataazohoor
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
🔰 شــــــیرمردی از خط شــــــیر #قسمت_هفتم دوران عدم الفتح و سپس شهادت بهترین یاران 🟤 عدم موفقیت ی
🔰 شــــــیرمردی از خط شــــــیر
#قسمت_هشتم
معارفه در دشت عشق؛ علی زاهدی فرمانده تیپ خط شکن قمر بنی هاشم شد.
🔸 قبل از این که به عملیات خیبر در شرایط بسیار سخت با حضور علی زاهدی بپردازیم، صفحه ای به آن روزها باز کنیم.
💔 این قطره ای است از دریای مظلومیت امت امام:
«موشک زمین به زمین در ساعت ۱۷:۱۰، تقریبا چند دقیقه پیش از اتمام کلاس فرود آمد. در یک لحظه ناگهان دیوارها، بامها، میز، تخته سیاه، کیفهای مدرسه و مهمتر از همه ۸۴ دانش آموز و آموزگار، به تلی از خاک و آوار مبدل شدند. تعداد کل مجروحین، رقم ۴۰۰ نفر را رد کرد. مادران این دانش آموزانِ زیر آوار، که عمیقاً شوکه شده بودند، توان کنار زدن آوار و خارج کردن فرزندانشان را نداشتند؛ با وجود این با چنگ و دندان، به سختی تلاش میکردند. صدای آه و ناله بچه ها، دل همه را به درد آورده بود. علیرغم این جنایت وحشتناک، ناشنیده و باور نکردنی، سکوت کمیته بینالمللی صلیب سرخ و سازمان ملل در هم نشکست.»
🎙 امام خمینی (ره) در این شرایط فرمودند:
«شما ملاحظه میکنید که در محیط این منطقه صدام چه میکند و اسرائیل چه میکند. کارهایشان شبیه به هم است. صدام هر وقت در جنگ شکست میخورد یک صدمه ای به مردم عادی و به مظلومین و به زن و بچه مردم وارد می کند.»
🔹 در حالی که بمباران وحشیانه شهرهای ایران در سال ۱۳۶۲ توسط صدام تکرار میشد، یاران امام در تلاش برای باز کردن پنجرهای به سوی نور بودند و این بار در عملیات خیبر، در منطقه زید تا طلائیه و هورالعظیم صحنه نبردی نابرابر، چون گذشته بود.
🌷 در اوج نبرد و در زمانی که تیپ قمر بنی هاشم (ع)، نیروهای خود را به صورت هلیبُرن در منطقه بسیار حساس «روطه» پیاده کرده بود، ناگهان کریم نصر اصفهانی فرمانده تیپ قمر بنی هاشم (ع) به شدت مجروح و از ناحیه نخاع به درجه جانبازی رسید.
🔰 فرماندهان در آن شرایط برای حفظ منطقه نبرد و جلوگیری از شهادت رزمندگان اسلام، تصمیم گرفتند علی زاهدی را به جای کریم نصر اصفهانی به فرماندهی آن یگان خط شکن منصوب کنند. به این ترتیب تاریخ ۱۳۶۲/۱۲/۷ مرحله ای جدید برای ادامه خدمت صادقانه مردی شد که تبعیت از ولی فقیه، هدف اصلی و شهادت آرزوی او بود.
🔥 این گونه جلسه معارفه در زیر آتشی از بمبارانهای شیمیایی و هوایی و نه در اتاق و سالن آنچنانی برگزار شد. جلسهای که دردشت عشق برگزار شد، در حالی که بوی شهادت همه جا را گرفته بود.
⏪ ادامه دارد...
✍🏻 برگرفته از #ماهنامه_فکه
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#طریق_القدس #سردارشهید_زاهدی
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
#دست_تقدیر ۷ #قسمت_هفتم 🎬: محیا و مادرش رقیه با اتومبیلی که خیال می کردند ابو حصین برایشان کرایه کر
#دست_تقدیر
#قسمت_هشتم 🎬:
رقیه همانطور که چادرش را تا میزد جلو آمد و از دیوار شیشه ای پایین را نگاه کرد، راننده ماشین را دید که کنار اتومبیل ایستاده و انگار قصد رفتن ندارد.
رقیه با تعجب گفت: چرا این آقا برنمی گرده؟
محیا رد نگاه مادرش را گرفت و گفت: نه مامان، منظورم او آن آقا نیست، کمی آنطرف تر را نگاه کن..اونجا کنار اون نخل که یه لامپ بزرگ روی پایه هست، رقیه با دقت به همان نقطه چشم دوخت و با ناباوری گفت: چقدر شبیه پسر عموت جاسم هست!
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: شبیه نیست، خودش هست، اونم ماشین عمو هست کنارش...
رقیه با دقت بیشتری نگاه کرد وگفت: عه راست میگی! اینکه قبل از ما حرکت کرد بره طرف نجف، پس چرا اینجاست، نکنه...بعد حرفش را خورد و گفت: من باید برم پایین، تا ببینم چرا راننده اتومبیل حرکت نمیکنه و دلیل اومدن جاسم چی هست؟
محیا جلو رفت وگفت: نرو مامان! حس ششم من یه چیزایی بهم هشدار میده...
رقیه چادرش را سرش کرد و گفت: قرار نیست اتفاق خاصی برام بیافته، یه چند تا سؤال و پرسش هست همین و با زدن این حرف چادرش را به سر کشید و به سمت بیرون حرکت کرد.
محیا نگران تر از قبل به پایین خیره شد و بعد از دقایقی مادرش را دید که به سمت راننده اتومبیل می رود، راننده جلو امد و شروع به صحبت کردند، از حرکات مادرش معلوم بود که به چیزی اعتراض می کند و راننده هم همانطور که سرش پایین بود فقط گوش می کرد.
بعد از کمی صحبت، مادرش بدون اینکه به سمت هتل برگردد راه پیش رویش را ادامه داد و بی شک به طرف جاسم می رفت.
محیا کمی جلوتر رفت به طوریکه قد بلند و قامت کشیده اش از پشت دیوار شیشه ای از بیرون در دید رهگذران بود.
نگاه محیا به مادرش رقیه بود و در کمال تعجب دید که مادرش از جاسم گذشت و به سمت او نرفت.
محیا نمی دانست به چه دلیل مادرش به سمت جاسم نرفت و انگار که او را نمی شناسد از او گذشت و عجیب تر اینکه جاسم هم هیچ حرکتی نکرد و خودش را به او نرساند.
در همین هنگام نگاه محیا به راننده افتاد که خود را به میان خیابان کشیده بود و رقیه را زیر نظر داشت، از حرکاتش برمی آمد که مردد است و نمی داند به دنبال رقیه برود یا بماند و عاقبت نگاهش به سمت دیوار شیشه ای کشیده شد، انگار وجود محیا در آنجا، باعث شد که راننده تصمیم قطعی اش را بگیرد، به سمت ماشین رفت و به آن تکیه داد و خیلی بی پروا به محیا خیره شد.
محیا از دیوار شیشه ای فاصله گرفت، پرده را انداخت و به طرف مبل سلطنتی که پشتی بلند با دسته های طلایی رنگ داشت و به تخت ها هم می آمد رفت، خودش را روی مبل انداخت و زیر لب گفت: مادرم کجا رفت؟! آیا خطری او را تهدید می کند و در یک لحظه از جا برخاست و چادرش را برداشت، او باید به دنبال مادرش می رفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580