چہ داغی ...
بر دلِ مادر نشانده ،
ایـن بوسـه ی آخـر ...
#وداع_مادرانه
#شهید_علیرضا_ناهیدی
#فرمانده_تیپ_ذوالفقار
#لشکر۲۷_حضرترسولﷺ
#شهادت_عملیات_والفجرمقدماتی
ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
شهیدی که رهبر انقلاب
او را اعتلای اسلام دانست
حاج همّت عاشق او بود
و او را بسیجی واقعی مینامید،
حاجاحمدمتوسلیان نبوغش را دریافت
و مسئولیت توپخانه لشکر ۲۷ را به او داد
شهید حاج همت:
«خدا گواه است که این بچه حزب اللهی یکی از مفاخر اسلام بود. بیشاز سهسال در جبهه حضور داشت. وقتی آمده بود به سپاه مریوان، نه بسیجی بود، نه پاسدار، یک دست لباس سرباز پوشیده بود. در این سه سال با همین یکدست لباس زندگی کرد، همان را می شست و میپوشید. یک جفت کفش هم داشت که کف آن ساییده شده بود. یک ریال حقوق دریافت نکرد. پولی را هم که پدر و مادرش به او می دادند با بچه ها می گذاشتند روی هم تا یک قبضه خمپاره برای توپخانه بخرند. در کردستان اول از خمپاره ۶۰ شروع کرد بعد رفت سراغ ۸۰، بعد آمد توپخانه ۱۰۵ و... همه این مهارت ها را یاد گرفت و بعد آمد روی موشک. موشک را تا آن موقع هیچ کس نمی توانست استفاده کند. انسان بسیار عجیبی بود.»
#شهید_اباالفضلے
چهار سال مریض بود .
کلی دوا و دکتر کردیم فایده نداشت .
آخرین بار بردیمش پیش بهترین متخصص اطفال تو اصفهان .
معاینه اش کرد و گفت:کبدش از کار افتاده .
شاید تا فردا صبح زنده نماند .
پدرش سفره #حضرت_ابوالفضل(ع) را نذر کرد .
آقا شفایش داد .
دفعه آخری که رفت جبهه ازش پرسیدم
کی بر میگردی؟ جواب داد:
هر وقت که راه کربلا باز شود .
توی عملیات والفجر یک شده بود
مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابوالفضل .
وقتی شهید شد شانزده سالش تمام شده بود شانزده سال بعد هم برگشت .
درست شب #تاسوعا
وقتی برگشت اولین کاروان زائرهای ایرانی رفت کربلا .
راه #کربلا باز شده بود...🕊
#شهید_علیرضا_کریمی🌷
#شادی_روحش_صلوات
يادي از يك بسيجي فرانسوي
در گلستان شهداي انقلاب اسلامي، گلهاي كميابي وجود دارند كه تنها با تفحص و جستجوي فراوان به چشم ميآيند. شهيد «كمال كورسل» نيز از آن گلهاي نادري است كه به نفس حق باغبان انقلاب اسلامي، در گلستان اسلام ناب محمدي روييد و در معركه دفاع مقدس پرپر شد
يادي از يك بسيجي فرانسوي
يك نفر بود مثل آدمهاي ديگر، موهايي داشت بور با ريشي نرم و كمپشت و سني حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهاي مراكش و مادرش، فرانسوي و اهل دين مسيح. «ژوان» دنبال هدايت بود. در سفري با پدرش به مراكش رفت و مسلمان شد.
محال بود زير بار حرفي برود كه براي خودش، مستدل نباشد و محال بود حقي را بيابد و بااخلاص از آن دفاع نكند. در نماز جمعه اهل سنت پاريس، سخنرانيهاي حضرت امام را كه به فرانسه ترجمه شده بود، پخش ميكردند. يكي از آنها را گرفت و گوشه خلوتي پيدا كرد براي خواندن، خيلي خوشش آمد و خواست كه بازهم براي او از اين سخنرانيها بياورند.
بعد از مدتي، رفت وآمد «ژوان كورسل» با دانشجوهاي ايراني كانون پاريس، بيشتر شد. غروب شب جمعهاي، يكي ازدوستانش «مسعود» لباس پوشيد برود كانون براي مراسم، «ژوان» پرسيد: «كجا ميري؟»
گفت: «دعاي كميل»
ژوان گفت: «دعاي كميل چيه؟! ما رو هم اجازه ميدي بياييم!»
گفت: «بفرماييد».
چون پدرش مراكشي بود، عربي را خوب ميدانست. با «مسعود» رفت و آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبي پيدا كرد. اين را همه بچهها ميگفتند.
هفته آينده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: «بريم دعاي كميل».
گفتند: «حالا كه دعاي كميل نميروند»؛ تا شب خيلي بيتاب بود.
يك روز بچههاي كانون، ديدند «ژوان» نماز ميخواند، اما دستهايش را روي هم نگذاشته و هفته بعد ديدند كه بر مُهر سجده ميكند. «مسعود» شيعه شدن او را جشن گرفت.
وقتي از «ژوان» پرسيد: «كي تو رو شيعه كرد؟» او جواب داد: «دعاي كميل علي(ع)».
گفت: «ميخواهم اسمم رو بذارم علي»
«مسعود» گفت: «نه، بذار شيعه بودنت يه راز باشه بين خودت و خدا با اميرالمؤمنين(ع).»
گفت: «پس چي؟»
ـ «هرچي دوست داري»
گفت: «كمال»
چه اسم زيبايي، براي خودش انتخاب كرد. مسيحي بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شيعه، در حالي كه هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.
مادرش، خيلي ناراحت بود. ميگفت: «شما بچه منو منحرف ميكنيد».
بچهها گفتند: «چند وقتي مادرت را بيار كانون» بالاخره هم مادرش را آورد. وقتي ديد بچهها، اهل انحراف و فساد نيستند، خيالش راحت شد.
كتابخانه كانون، بسيار غني بود. «كمال» هم معمولاً كتاب ميخواند. به خصوص كتابهاي شهيد مطهري.
خيلي سؤال ميكرد. بسيار تيزهوش بود و زود جواب را ميگرفت، وقتي هم ميگرفت ضايع نميكرد و به خوبي برايش ميماند.
يك روز گفت: «مسعود! ميخوام برم ايران طلبه بشم».
ـ «برو پي كارت. تو اصلاً نميتواني توي غربت زندگي كني. برو درست را بخوان.» آن زمان دبيرستاني بود.
رفت و بعد از مدتي آمد و گفت: «كارم براي ايران درست شد. رفتم با بچهها، صحبت كردم. بنا شده برم عراق. از راه كردستان هم قاچاقي برم قم.» با برادرهاي مبارز عراقي رفاقت داشت.
مسعود گفت: «تو كه فارسي بلد نيستي، با اين قيافه بوري هم كه داري، معلومه ايراني نيستي!
خيلي اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت كردند و آنها هم با قم و در مدرسه حجتيه پذيرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.
ظرف پنج ـ شش ماه به راحتي فارسي صحبت ميكرد.
اجازه نميداد يك دقيقه از وقتش ضايع شود. هميشه به دوستانش ميگفت: «معنا ندارد كسي روي نظم نخوابد؛ روي نظم بيدار نشود.»
خيلي راحت ميگفت: «من كار دارم. شما نشستيد با من حرف بزنيد كه چي بشه! بريد سر درستون. من هم بايد مطالعه كنم.»
يك كتاب «چهل حديث» و «مسأله حجاب» را به زبان فرانسه ترجمه كرد.
هميشه دوست داشت يك نامي از اميرالمؤمنين(ع) روي او بماند. ميگفت: «به من بگيد ابوحيدر، اين آن رمز بين علي(ع) و من هست.»
يك روز از «مدرسه حجتيه» زنگ زدند كه آقا پايش را كرده توي يك كفش كه من زن ميخواهم. هرچه ميگوييم حالا اجازه بده چندسالي از درست بگذره، قبول نميكند.
مسعود گفت: «حالا چه زني ميخواهي؟»
گفت: «نميدونم، طلبه باشد، سيده باشد، پدرش روحاني باشد، خوشگل باشد.»
مسعود هم گفت: «اين زني كه تو ميخواي، خدا توي بهشت نصيبت ميكند.»
هرچه توجيهش كردند، فايده نداشت.
«مسعود» ياد جملهاي از كتاب حضرت امام افتاد كه توصيه كرده بودند «طلبهها، چند سال اول تحصيل را اگر ميتوانند، وارد فضاي خانوادگي نشوند.»
رفت كتاب را آورد. گفت: «اصلاً به من مربوط نيست، ببين امام چي نوشته.»
جمله را كه خواند، كتاب را بست. سرش را انداخت پايين. فكر كرد و فكر كرد. بعد از چند دقيقه سكوت گفت: «باشه».
خيلي به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامين ولي فقيه، در واقع، دستورات اهل بيت(ع) است.
هروقت ما گفتيم: «امام» ميگفت: «نه! حضرت امام».
يك روز رفت پيش مسعود و گفت: «ميخواهم برم جبهه» ايام عمليات مرصاد بود.
مسعود گفت: «حق نداري».
گفت: «بايد برم».
مسعود: «جبهه مال ايرانيهاست؛ تو برو درست رو بخوان».
گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.»
فرداي آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسيجي، اسم نوشته بود و رفت عمليات مرصاد. هنوز يك هفته نشده بود كه خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقريباً بيست و چهار سال داشت.
از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بيشتر عمر نكرد، ولي هرروز يكقدم جلوتر بود. مسيحي بود، سني شد، و بعد شيعه مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.
چقدر راحت اين قوس صعودي را طي كرد، چقدر سريع.
كمال، آگاهانه كامل شد و در يك كلام، بنده خوبي شد.
يكي از دانشجويان ايراني مقيم فرانسه ميگويد: اگر «كمال كورسل» شهيد نميشد، امروز با يك دانشمند روبهرو بوديم، شايد با روژه گارودي ديگر!
كمال عزيز! ريشههاي باورت در ضمير ما، تا هميشه سبز باد!
🌷۲۹ بهمن ۶۱ -سالروز شهادت رزمنده نوجوان، علیرضا محمودی
🌿 آرام بخواب بسیجی!
.... دقایقی قبل از شهادت. عکاس: "محمود حاج محمدی"
"علیرضا محمودی پارسا" ۲۳ تیر ۱۳۴۸ دیده به جهان گشود. در دیماه ۶۱ عازم جبهه شد و از آنجا بمنطقه عملیاتی فکه رفت.
باوجودی که ۱۳ سال بیشتر نداشت،در گردان شهادت بفرماندهی برادر "صیاد محمدی" در عملیات والفجر مقدماتی در فکه شرکت کرد
او یک بار مجروح شد و در بیمارستان به علت جراحت شدید از ناحیه صورت و گلو بستری بود ولی بمحض بهبودی نسبی، مجددا به جبهه رفت
او سرانجام در روز ۲۷ بهمن ۶۱ بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه شکم و سینه به شدت مجروح شد و به بیمارستان آیتالله کاشانی اصفهان اعزام گردید.
وی پس از تحمل دو روز درد شدید، در نیمه شب جمعه ۲۹ بهمن ۶۱ در حالی که حضور مقدس حضرت اباعبدالله (ع) را بربالین خود احساس میکرد و بر ایشان سلام میداد، جان خود را تقدیم جانان کرد
✍فراری از وصیت شهید:
"پدر و مادر عزیزم، می دانم که برای من سختی های زیادی دیده اید و بی خوابی ها کشیده اید. من شما را خیلی دوست داشته و دارم، ولی بدانید که من خدا و اسلامم را از شما بیشتر دوست دارم."
ا🔹▫️🔹▫️🔵▫️🔹▫️🔹
🌷رزمنده نوجوان بسیجی، علیرضا محمودی
▫️متولد کرج -سال۱۳۴۸ بدنیا آمد، سال۶۱ به جبهه رفت، یعنی۱۳سالش بود. کمتر از یک سال بعد در عملیات والفجر مقدماتی بشهادت رسید.
🔹دفعات حضور در جبهه: ۴ بار
🔸 دفعات جانبازی: ۱ بار - منطقه سومار
📷عکس فوق (بالا سمت چپ) او را نشان می دهد که اسلحهاش را به آغوش کشیده و از فرط خستگی در کنار «شنی» تانک، آرام خوابیده
.
بچه پولداری که به دنیا پشت پا زد ..!
محله نیاوران تهران متولد شد
خدا نعمت را برای او تمام کرده بود
هوش و استعداد بالا
هیکل درشت و موزون
چهره زیبا و دوست داشتنی
قدرت بدنی خوب
امکانات دنیایی فوقالعاده...
اما حمید تمام این نعمتها را
برای صاحب نعمت خرج کرد ...
دیپلم که گرفت خانواده مقدمات ادامه تحصیل در آمریکا را برایش فراهم کردند اما همراهی چمران برایش جذابتر بود این شد که سر از لبنان درآورد! و چندی بعد در ۱۸ سالگی و اوج جوانی ، سنگرهای خاکی جبهه را ترجیح داد به زندگی در ناز و نعمت شمیران ....
نام او در جبهه با نام گردان قمر بنی هاشم (ع) پیوند خورده بود، درست مثل روح و جانِ رزمندهها با محبتِ حمید.... او علاوه بر جمال و جلالش، با زبان شیرین و شوخطبعیاش همه را شیفتهی خود کرده بود. به شوخی به رزمندههای جنوب شهر میگفت:
«شهدای شمرون افضل من شهدای خراسون»
حمید در کنار احمد سارباننژاد عملیاتهای والفجر مقدماتی، والفجر یک، دو، چهار و خیبر را تجربه کرد و حماسه حضور او در این میدان های کارزار شنیدنی است. تا اینکه در عملیات خیبر شهید احمد ساربان نژاد به دیدار حق شتافت و به قول شهید حمید، کمر بچه های گردان قمربنی هاشم (ع) را شکست....
حمید بعد از شهادت احمد تلاش کرد که جای او خالی نماند و در این کار هم موفق بود در عملیات عاشورای ۳ که در مردادماه ۶۴ در منطقه فکه انجام شد، این بار حمید در کنار شهید رضا عبدی نام گردان قمر بنی هاشم(ع) را دوباره بر سر زبانها انداخت.
سرانجام این سردار دلاور در روز ۳۰ بهمن ۱۳۶۴ در حالی که جانشین گردان قمر بنیهاشم (ع) بود هنگام عزیمت رزمندگان گردان برای ماموریت فاو توسط بمب رها شده از هواپیمای دشمن به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدا چیذر میهمان خاک شد.
#شهید_عبدالحمید_شاهحسینی
#معاون_گردان_قمربنیهاشم
#لشکر۱۰_سیدالشهداء
#عملیات_والفجر_هشت
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌷جهاد پسر عماد🌷 🔷تاریخ اولین آشنایی مردم کشورمان با چهره شهید جهاد مغنیه به روز ۲۳ شهریور سال۱۳۹۲ ی
🔰 توسل به امام زمان (عج)
بعد از شهادت حاجعماد و ازدواج دو فرزند دیگرم -مصطفی و فاطمه- من، با جهاد زندگی میکردم، یک شب قبل از ماموریت سوریه، نیمههای شب دیدم با صدای بلند گریه میکند، به سرعت به اتاقش رفتم و متوجه شدم در حال نماز است، شب جمعه بود و قرار بود فردای آن روز به «قنیطره» سوریه برود، فردای آن روز ازش سوال کردم که چرا گریه میکردی؟ خجالت کشید و گفت: هیچی.
شنبه از سوریه تلفن کرد، پرسیدم کِی برمیگردی؟ جواب داد یا یکشنبه شب و یا دوشنبه، من دوباره پرسیدم که تو آن شب به چه کسی متوسل شده بودی؟ اول حرفی نزد، بعد گفت: من در نمازم خطاب به امام زمان حجت بن الحسن (عج) صحبت میکردم، پرسیدم چه می گفتی؟ سکوت کرد، قسمش دادم که بگو، گفت: به ایشان میگفتم که من بنده گناهکاری هستم و ... مادر جهاد بقیه حرفها را نگفت و فقط این را گفت که تا وقتی جهاد در این دنیا بود، دل من قرص و آرام بود.
🌷شهید جهاد مغنیه🌷
🔸شرح عڪس...
تفحص
شهداے والفجر ۶ چیلات دهلران
پیڪر پاک دو شهید رو پیدا ڪردیم
یڪے نشسته بود و تڪیه داده به تڪه سنگ پشتش و پیڪر شهید دیگه اے رو ڪه تو پتو پیچیده شده بود تو دامن گرفته بود ...
نمی دونم
شاید مرثیه ایے میخونده و اشڪے میریخته...
پیکر خوابیده مجروح بوده ...
دنبال پلاک گشتم
پلاک هارو برداشتیم گفتم شماره هارو بخونین تا یادداشت ڪنم
پلاک ها را خوندن
۵۵۵ و ۵۵۶
معمولا رفقا پلاک پشت سر هم میگرفتند...
اسناد را ڪه بررسے ڪردن
دیدن آره واقعا رفیق بودند...
اما چه رفقایی
💕پدر و پسر
اونے ڪه نشسته پدر بود
پدرے ڪه لحظه هاے آخر پسرش رو تو آغوش گرفته....
🌷شهیدان سید ابراهیم و سید حسین اسماعیل زاده موسوی...
اهل روستاے باقر تنگه... بابلسر...
شرمنده شهدائیم😭
پایان سخت و جانفرسای عملیات خیبر، برایم با عکسی تمام شد که هرگز فکر نمیکردم بخشی از زندگی مرا با خودش ببرد.
تَنَم خودش را در اسفند ۱۳۶۲ از مهلکه نجات داد، ولی جانَم، بر روی لبه آن وانتی که عکساش را گرفتم، نشست و با دوستانش برای همیشه رفت.
سالهاست که از او خبری ندارم..
گهگاهی در حفرهای از زمان او را ملاقات میکنم.
روز دفن پدرم با همان وانتی که با دوستانش رفته بود، آمد.
چند ساعتی بود و دوباره رفت.
بعضی اوقات در بیماریهای مادرم به او سر میزد، میدیدم که آمده و در کنار تخت او زانو زده و دستان مادر را در دست گرفته و با او حرف میزند.
هرگز از او دربارۀ تصمیم رفتنش در روزهای آخر سال ۶۲ نپرسیدم!
حتی نمیدانم اکنون کجا زندگی میکند!
از برق چشمانش میفهمم از رفتن راضی است.
سالهاست که آرزو دارم، روزی در میان خلسۀ زمان، مرا به جمع دوستانش دعوت کند و در حالیکه در پشت وانت، باد در موهایمان میپیچد و حسابی میگوییم و میخندیم، مرا به خانۀ خود ببرد...
خوزستان، شرق هورالهویزه، اسفند۱۳۶۲
عکس از کتاب در حال انتشار بهرام محمدیفرد، انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس
کوچکترین شهید دفاع مقدس...
نامش حسین بود،اهل شهرستان جم،استان بوشهر"...
در دوازدهمین بهار عمرش دست پدر را مے گیرد و بہ محل اعزام مے برد تا رضایت دهد براے رفتن حسین...
عملیات بیت المقدس،حسین را بہ آرزویش رساند...
شب عملیات بهش گفتند:حسین تو نیا...
حسین گفت:من براے سقایے با شما مے آیم...
حسین،تیربارچے را بہ هلاکت رساند تا گردان در محاصره را نجات دهد...
رزمنده اے آب خواست...
حسین آب آورد...
سر حسین بالا آمد و خمپاره اے...
و اینگونه بود کہ حسین،حسینے شد...
"شهید حسین صافے"