فرمانده لشکر چیکارست؟!
فروردین 1364 اندیمشک
اواسط فروردین 1364 بود که میخواستم برای ردیف کردن بعضی کارهایم،به تهران بروم. علی اشتری هم میخواست بیاید که گفت باهم برویم.
بلیط قطار به هیچوجه گیر نمیآمد.پرسوجو که کردیم، فهمیدیم فقط یک قطار ساعت 5 عصر به تهران میرود ولی همۀ بلیطهای آن را لشکر 27 گرفته تا خانوادۀ شهدا را که برای بازدید از منطقه آورده بودند،به تهران برگردانند.
همینطور که ساک بهدست جلوی راهآهن اندیمشک ایستاده بودیم،حاج رضا دستواره را دیدم که داشت وارد میشد.سریع رفتم جلو و قضیه را گفتم که خندید وگفت:
-مشکلی نداره. برای شما جا داریم.سریع بیایید سوار بشید.
ساکها را برداشتیم و دنبال او وارد ایستگاه شدیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دژبان آذری زبان آنجا، داد زد:
-آهای،برگردین، کجا دارید میروید؟
که حاج رضا گفت:
-اینا با من هستند.مشکلی نداره.
که دژبان جلو آمد و گفت:
-اینا کیه. خودت رو هم میگم. کجا سرت رو انداختی پایین و داری میری تو؟
حاج رضا گیرکرد چه بگوید.دهانم را بردم دم گوش دژبان و گفتم:
-ببین، این برادر، قائممقام لشکر حضرت رسوله.
که شانههایش را انداخت بالا و با بیتفاوتی گفت:
-قائممقام چیه،خود فرمانده لشکر هم باشه،حق نداره بره تو. مگه اینکه حاجی شیبانی تاییدش کنه.
که با تعجب گفتم:
-مردمومن،حاجی شیبانی مسئول ستاد لشکره.یعنی نیروی زیردست اینه.
که بازگفت:
-من به این کارا کار ندارم.تا حاجی شیبانی نگه،هیچکس نمیتونه بره تو.
که حاج رضا،مظلومانه کناری ایستاد؛تاچشمش به حاجی شیبانی افتاد،او را صداکرد و گفت:
-حاجی جون،من رو تاییدکن تا این برادرا راه بدن تو.
سیدمحمدرضا دستواره متولد: 1338 شهادت: 13 تیر 1365 عملیات کربلای 1 مهران. مزار: بهشتزهرا (س) قطعۀ 26 ردیف 89 شمارۀ 50
حمید داودآبادی
رانت خواری شهدا
آنطور که خودش میگفت،شش ماهی بود از محل خدمتش در ارتش که در خرم آباد مستقر بود،فرار کرده و باعضویت بسیجی،به لشکر حضرت رسول(ص)آمده بود.
ارتش هم در عکس العمل به این تخلف،او را به عنوان فراری به دادگاه نظامی معرفی کرده بود.
بعداز شهادت حاج عباس کریمی در عملیات بدر،مدتی مسئولیت لشکر بعهده"حاج سیدرضا دستواره" گذاشته شد.
مادروپدر حاج رضا به او میگفتند و میخواستند تا نامه ای به ارتش بنویسد مبنی بر این که"محمد فراری نبوده و چون یگانش در ارتش به خط مقدم نمیرفته،به بسیج آمده تا به عملیات برود"
ولی حاجی قبول نمیکرد.
با همان آشنائیت کمی که با هر 3 برادر(سیدمحمدرضا،سیدمحمد و سیدحسین)داشتم،چندین بار دوستانه از حاجی خواستم تا نامه را برای محمد بنویسد،چون امکان دارد دادگاه نظامی با او برخورد تندی بکند؛ ولی جواب همیشگی حاج رضا یکی بود:
"نه. او مرتکب تخلف شده و چون از فرماندهانش سرپیچی کرده و محل خدمت خود را ترک کرده،باید تنبیه شود تا دیگر از این کارها نکند".
9 تیرماه 1365 دقایقی قبل از آغاز عملیات کربلای یک،در پشت خاکریز جادۀ دهلران به مهران،کنار نیروهای گردان شهادت که قرار بود خط دشمن را بشکنند،ایستاده بودم؛ ناگهان متوجۀ جیپ فرماندهی لشکر شدم که حاج رضا داخل آن ایستاده بود و سراغ بچه های اطلاعات عملیات را میگرفت.
جلو رفتم و با او دست دادم.همین که دستش در دستم قرار گرفت،آن را بوسیدم. باعصبانیت دستش را کشید و با پرخاش گفت:
-این چه کاری بود کردی؟
خجالت کشیدم بگویم از همان اولین بار که شما را دیدم،مهرتان بر دلم نشسته بود. نمیدانم چه شد که آن شب به خودم جرات دادم و دستش را بوسیدم.شاید چهرۀ زیبا و واقعا نورانی اش باعث این کار بود.
با خنده گفتم:
-راستی حاج رضا،از محمد چه خبر؟
که عصبانیتش فروکش کرد و گفت:
-اون رو ولش کن. بذار بره تنبیه بشه...
و سرانجام حاضر نشد پارتی بازی کند و برای برادرش که محل خدمت خود را در ارتش ترک کرده و برای رفتن به خط مقدم به بسیج پیوسته بود،نامه بدهد تا از محکومیتش کاسته شود.
سیدحسین دستواره متولد 28فروردین 1348شهادت 29خرداد 1365منطقۀ مهران.مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ 26 ردیف 90 شمارۀ 50
سیدمحمدرضا دستواره متولد 1بهمن 1338شهادت 13تیر 1365عملیات کربلای1 مهران.مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ 26 ردیف 89 شمارۀ 50
سیدمحمد دستواره هرطوری بود به دادگاه نظامی نرفت!چون تخلف بزرگی ازدنیا کرد!
اوکه تنهاپسر باقیماندۀ خانوادۀ دستواره بود،حاضر نشد درخانه بماند؛همچنان بسیجی درجبهه ماند وسرانجام در شلمچه،پیکرش جا ماند و سالهابعد استخوانهایش برای پدرومادرش بازگشت.
سیدمحمد دستواره متولد 6اردیبهشت 1343شهادت 20دی 1365عملیات کربلای۵ شلمچه.مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ 26 ردیف 90 مکرر شمارۀ 50
🩸آقای با شرف تولدت مبارک
🔹 در تاریخ این مملکت رسید روزی که
از برخی که خود را گولهی بصیرت تصویر
می کردند انتظار داشتیم که در میدان از وطن
دفاع کنند، اما ترجیح دادند خفه شوند
◇ یکی میگفت: من حرف بزنم فضا دو قطبیتر
میشود چون بخشی از جامعه حالش از من
به هم میخورد
◇ آن یکی میگفت: امیرالمومنین فرموده
روز فتنه چون شتر نابالغ باشید
◇ آن یکی میگفت: فعلا صبر کنید
حرف خواهم زد...
◇ هیچکس هم نبود به این جماعت بگوید،
وقتی از پرچم ایران تا قرآن و مسجد، به هر
مقدسِ مذهبی و ملی اهانت کرده اند تعلل برای
چیست؟
◇ ما فراموش نمیکنیم که
در روزگارِ سکوتِ "کُرِه شترها"
تو مانند سرباز میهن ، مردانه ، شرافتمندانه
و بدون ذره ای ترس تا آخرین نفس در میدان بودی
◇ آقای قهرمان،
به تو افتخار میکنیم...
✍️ آقای تحلیلگر
#شهید_آرمان_علیوردی
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
✅ شوخی جالب شهید دستواره با رهبر انقلاب! پس از عملیات والفجر8 بچه های کادر لشکر ۲۷ بملاقات #آیت_الل
💠 #خاکریز_خاطره
⚪️ شوخی طبعی#شهید_سیدمحمدرضا_دستواره🥀
▫️ خودش تعریف می کرد:👇
برای عمل جراحی سرم را تراشیدند. رفتم جلوی آینه و به آقایی که تیغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ریشم را هم بزن.🙂
آن آقا گفت: یعنی چی؟😐
گفتم: مال خودم است دیگر؛ بزن کاریت نباشه.🤨
ابرو و محاسنم را زدند و وقتی جلوی آینه رفتم، خودم را نشناختم. پیش خودم گفتم سید (پدرم) را سر کار بگذارم.😈
روی ویلچر نشستم و خودم را جلوی در ورودی بیمارستان رساندم تا سید بیاید.
بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.
گفتم: سید کجا میری؟😄
_بندهزاده مجروح شده آمدم ببینمش.
_آقازادهتان کی باشن؟🤔
_آقا سیدرضا دستواره.
_اِ، آقا رضا پسر شماست؟😅 عجب بچه شجاع و دلیری دارید شما. تو فامیلتون به کی رفته؟ ویلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا.
و باهم راهی اتاق شدیم.🤭
گفتم:حاج آقا میدانی کجای آقا رضا تیر خورده؟🤔
_نه، اولین باره میروم او را ببینم.🙁
_نترس دستش کمی مجروح شده.
_خدا رو شکر.☺️
_حاج آقا دست راست رضا قطع شده اگه نمیترسی.😈
_خدایا راضیام به رضای خدا.😥
_حاج آقا دست چپش هم قطع شده.😈
_خدا رو شکر؛ خدایا این قربانی را قبول کن.😢
در آسانسور صحبت را به جایی رساندم که پای راست خودم را قطع کردم.😂 بابا تکانی خورد و کمی ناراحت شد.😓 تا بالای تخت که رسیدیم، آمد که مرا روی تخت بگذارد، طوری وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد دید...😈
کمی ناراحت شد و اشکش درآمد.😭
_حاج آقا خیلی باحالی؛ بچهات ۱۰ دقیقه پیش شهید شد او را بردند سردخانه.🤭
این بار دیگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ایستاد و گفت: خدایا این قربانی را از ما بپذیر.😭
با خنده گفتم: بابا، خیلی بیمعرفتی، ما را کُشتی تمام شد، رفت؟!🤣
پدرم یک نگاهی کرد و تازه ما را شناخت. گفت: ای پدرسوخته اینجا هم دست از شیطنت برنمیداری؟!»😠😡
╭═━⊰*💠*⊱━═╮
🗓 ۱۳ تیر ۱۳۶۵ -سالروز شهادت محمدرضادستواره- جانشین لشکر27محمدرسولالله(ص)
💠 #آخرین_دیدار
🔶 صبح روز دوشنبه #چهاردهم_تیرماه_۱۳۶۱ ، #سید_محسن_موسوی، کاردار سفارت جمهوری اسلامی ایران در لبنان ، به پادگان زبدانی آمد و خواستار ملاقات با #حاج_احمد شد. موسوی به #متوسلیان گفت: «نیروهای #فالانژ و #اسرائیلی ها ، سفارتمان را #محاصره کرده اند و اگر داخل سفارت شوند، همۀ #اسناد_محرمانه #دیپلماتیک به دستشان میافتد. باید سریع برویم و منهدم شان کنیم.» #متوسلیان بلافاصله آمادۀ رفتن شد. گروهی از نیروها از او خواستند تا این #مأموریت را به آنها واگذار کند؛ امّا #متوسلیان با لحنی ملایم گفت: «نه #برادر ها! خودم باید بروم. شماها آماده باشید که هرچه زودتر برگردید تهران.»
(به نقل از کتاب #همپای_صاعقه ،ص۷۹۶)
ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🔶 #سعید_قاسمی ؛ در مورد رفتن #حاج_احمد به #بیروت می گوید: .
... با شهید #همت رفتیم پیش حاجی تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. #حاج_احمد ملبّس به لباس فرم #سپاه بود. گفتم: « حاج آقا، ما کوچک شماییم، بگذار ما به جای شما به این #مأموریت برویم.
#حاج_همت با اینکه خیلی ناراحت بود، سعی می کرد جلوی حاجی لبخند بزند. او هم اصرار کرد؛ امّا انگار نه انگار؛ اصلاً به التماس های ما توجهی نکرد. فقط آن نگاه عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و با لحن شمردۀ همیشگی اش گفت: «حضرت امام به بنده امر کرده اند گزارشی از وضعیت شیعیان جنوب بیروت را تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این مأموریت بروم. بعد در حالی که دستم را می فشرد، گفت:
« برادر سعید، دلتان با خدا باشد. به او توکل کنید. هرچه مشیت خداوند باشد، همان می شود. #خداحافظ
#حاج_احمد_متوسلیان :
اگر بنا باشد برای من اتفاقی بیفتد
مطمئن باشید در جبههی جنگ
با اسراییلیها خواهد بود..!
چون من با خدای خود عهد بستهام
به دست شقیترین اشقیای عالم
یعنی اسراییلیها شهید بشوم.
۱۴ تیرماه ؛ سالروز ربوده شدن
حاج احمد متوسلیان و یارانش
توسط نیروهای فالانژ وابسته به
رژیم صهیونیستی در خاک لبنان
#توئیت
🔻تقدیم به او که "موشهای تجزیهطلبِ فاضلابی" از سایهاش هم میترسیدند...
#حاج_احمد_متوسلیان
پ ن: ۱۴ تیر سالروز ربوده شدن دیپلماتهای ایرانی
#جاوید_نشان
#حاج_احمد_متوسلیان
#عید_غدیر
به یاد شهیدی که حضرت آقا
با شال سیادتش نماز خواند و آن را
به عنوان تبرک نگه داشت ...
سید نورانی
مداح باصفای اهل بیت
« شهید سید جمال قریشی »
در تیرماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک
به فیض شهادت رسید و غیراز خودش
سه برادرش و عمو و پسر عمویش هم
به شهادت رسیده اند...!
#یاد_شهدای_سادات_باصلوات
💚✨
شهیدی که
عیدغدیر به دنیا آمد
عیدغدیر ازدواج کرد
عید غدیر به شهادت رسید🕊
برای خطبه عقد به محضر امام شرفیاب شدیم. حضور در جوار امام امت شوری وصفناپذیر در دلم ایجاد کرده بود.
از هیجان این پیوند در حضور ایشان سینهام گنجایش قلب تپندهام را نداشت، امام لب باز کرد و خطبه عقد ما را جاری کرد.
بعد بهعنوان هدیه عقد، این جمله را به ما هدیه کرد
«عزیزانم گذشت داشته باشید، با هم بسازید انشاءالله که مبارک باشد.»
علی قبل از اینکه به نزد امام برویم به من گفته بود؛
«ما فقط در دنیا زن و شوهر نخواهیم بود بلکه در بهشت نیز با هم هستیم، بعد هم این آیه را برایم تلاوت کرد: «هُم وَ اَزواجُهُم فی ضِلالِِ عَلَی الاَرائِکِ مُتَّکِئون.»
عروسی را به خاطر خانواده شهدا ظهر گرفتیم.
گفتم: ناهار بخور
گفت: روزهام!
گفتم: روز عروسی؟!
گفت: نذر داشتم، اگر روز عروسیم عید غدیر بود روزه بگیرم!
گفت: دعا میکنم, امین بگو!
گفت: "خدایا همانطور که عید غدیر به دنیا آمدم، عید غدیر ازدواج کردم، شهادتم را عید غدیر بذار!"
گفتم: آمین
هر عید غدیر منتظر شهادتش بودم، عید غدیر سال ۱۳۶۶ شهید شد.
#شهید_حاج_علی_کسائی
#شادے_روح_پاڪش_صلوات
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
💚✨ شهیدی که عیدغدیر به دنیا آمد عیدغدیر ازدواج کرد عید غدیر به شهادت رسید🕊 برای خطبه عقد به محضر
2⃣
📌در عید غدیر یادی کنیم از غدیریترین شهید انقلاب اسلامی
اهل شیراز بود و در عید غدیر سال ۱۳۳۴ به دنیا آمد. مادرش به عشق حضرت علی (ع) و به مناسبت عید غدیر نام او را علی انتخاب میکند. کارمند واحد ارتش شیراز شد.از نوجوانی علاقه بسیار شدید، عجیب و غیرقابل توصیفی به حضرت علی (ع) پیدا می کند به طوری که همگان با کوچک ترین همنشینی با او متوجه آن می شدند.
در جستجوی معارف حضرت بود و استاد تدریس نهج البلاغه شد. شب و روز با در دست این کتاب نورانی در زندان عادل آباد شیراز حضور مییافت و جوانانِ پیوسته به گروه مجاهدین خلق را از فتنهای که در دام آن گرفتار شده بودند آگاه میکرد؛ به نحوی که صدها تن از آنها نجات خود و زندگی مجدد خویش را مدیون ایشان بوده و با او انس قلبی داشتند.
در عید غدیر سال ۱۳۵۹ ازدواج و در حالی که بر سر سفره عقد نشسته بود از همسر خود میخواهد که برای شهادتش در روز عید غدیر دعا کند.
سرانجام این سرباز جبهه حق که در عید غدیر سال ۱۳۶۶ در جبهه سومار در حال نبرد نظامی با دشمن بعثی و جهاد تبیین برای رزمندگان اسلام بود، مجروح و در حالی که نهج البلاغه به دست داشت و شادمانه ذکر «یا علی» «یا علی» می گفت به کاروان عاشورا پیوست. گفتنی است که کتاب «آخرین فرصت» به توصیف زندگی این شهید خاص و دوست داشتنی پرداخته است.
او کسی نبود جز #شهیدحاجعلیکسایی و باز هم چه زیبا گفت شهید آوینی که فرمود: «ای شهید، ای آنکه بر کرانه های ازلی و ابدی وجود برنشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش»
#شهادت_عیدغدیر_۱۳۶۶
🌹 *پاسدار شهید فرمانده دلاور و قائم مقام فرماندهی لشکر ۴۱ ثارالله شهید قاسم میرحسینی*
🌹تولد ۲ مرداد ۱۳۴۲ زابل
🌹 *شهادت ۲۰ دی ۱۳۶۵ شلمچه*
🌹سن موقع شهادت ۲۳ سال
🌹امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
🌹 *شهیدی که حاج قاسم در آخرین حضور در دفتر کارخود، عکس این شهید را می بوسد*
📝 *فرازی از وصیتنامه این شهید عزیز*
📌 *مدتی در جنگ بودم که شاید بهار عمرم محسوب شود و در کنار وارسته ترین فرزندان این امت، قسمتی از عمرم را سپری کردم که نعمت بسیار بزرگی بود*
🌹 *سخنی با برادران عزیزم، همرزمها و همسنگریهای قدیمی، مخصوصا حاج قاسم سلیمانی، شاید مصلحت و مشیت حق بر این باشد که توفیق شهادت پیدا کنم و در این دارفانی همدیگر را وداع کنیم. لازم دیدم چند جمله به عنوان درد دل و ره آورد چندین ساله جنگ و درسهایی که حقیر گرفتم و بعضیها را توفیق پیدا کردم بکار بندم و بعضیها را دیر متوجه شدم یاد آور میشوم*
📌 *۱) در جنگ هستید، هیچ برنامهای از پیامدهای زندگی، شما را در امر جنگ و برنامهریزیهای آن، سست و کم مقاومت نکند.*
📌 *۲) علت عمده بریدن از جنگ و فشار ناشی از آن را در مسائل عقیدتی و روحی پیدا کنید نه در کمبودهای آموزشی ـ کادری و تجهیزاتی، برای مثال اگر به قیامت ـ معاد ـ محشر روز رستاخیز معتقد باشیم و باور کنیم همه هست و بر حق حق هم هست، هرگز از مرگ فرار نمیکنیم و هرگز دل به دنیا نخواهیم بست، ولی چون روح ملکوتی نیست و به باورهای حضرت حق، رشد کافی نکرده است و در درگاه عبودیت حق،فناء نگردیده است و قدرت کافی در برابر فشارهای مادی را ندارد.
📌 شهیدی که جایگاهش را در بهشت نشانش دادند.
🔹 هادی برادر شهید یوسف الهی بیان نموده که نیمه شبی دیدم محمد حسین بیدار است،
◇ پرسیدم داداش چرا نخوابیدی؟
من را کنار خودش خواند،
و گفت: تو جایت را در آن دنیا دیدهای؟
◇ گفتم: مسلم است که ندیده ام.
بعد خودش گفت: امشب جایم را در بهشت نشانم دادند.
◇ به همین خاطر خواب به چشمانم نمی آید.
✍ راوی: حمید شفیعی همرزم شهید
#شهید_یوسف_الهی