eitaa logo
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
154 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
168 ویدیو
28 فایل
اینجا میقات محبین شهدا است. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.... گروه جهادی فرهنگی و رسانه ای نسیم مهر شماره ثبت : 4006312414011 ادمین کانال : @Ammosafer1461
مشاهده در ایتا
دانلود
10.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️روایتگری سردار احمدیان🎤 دهه اول محرم الحرام ۱۴۴۵
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🩸«شهید مدافع‌حرمی که بعد از شهادتش، لباسهایش بوی عطر خاصی گرفته است.» ◇ روایت تکان‌دهنده‌ای درباره
نام: مجید قربانخانی ولادت: 1369/05/30 (تهران) شهادت: 1394/10/21 (سوریه/حلب/خانطومان) رجعت:98/2/6 🔸وضعیت تاهل: مجرد 🔹ملقب به : مجید بربری 🔸آخرین مقام: سرباز بی بی زینب(س) 🔹سن شهادت: 25 ساله و تک پسر خانواده شهیدی که سوره فاطر را بعد از شهادتش اعلام کرد بخونید و خیلی ها ازهمین سوره هدیه به شهید حاجت روا شدن😍
🥀🏴🕊🌹🕊🏴🥀 تا پیش از سفر خیلی پسر شری بود ، همیشه در جیبش بود ، هم داشت. وقتی از سفر برگشت ازش پرسیده بود چه چیزی از خواستی؟! گفته بود یه نگاه به گنبد کردم و یه نگاه به گنبد انداختم و گفتم آدمم کنید . سه چهار ماه قبل رفتن به به کلی شد ، بعد از اون همیشه در حال و بود. نمازهایش را اول وقت می خواند . خودش همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه بخوانم و کنم و در حال باشم.
🔴شهیدی که بی‌سر و دست برگشت! 📀راوے: مادر شهید 🌹امیررضا به‌عنوان رزمنده‌ی مدافع‌حرم و نیروی مستشاری، چندین مرحله به سوریه اعزام شد که البته ما از اعزام او اطلاعی نداشتیم؛ چون خودش چیزی نمی‌گفت. هربار که تماس می‌گرفت، می‌گفتم پسرم تو کجایی من دلم برایت تنگ شده و او با مهربانی فقط می‌گفت مأموریت هستم و زود برمی‌گردم. ☘آخرین مرحله مورّخ ۱۵فروردین سال۱۳۹۲ به سوریه اعزام شد و در این مرحله، به‌مدت یک ماه از او خبری نداشتیم و آخرین‌بار، سه روز قبل از شهادت تماس گرفت و گفت سه‌روز بعد می‌آیم و دقیقاً سه‌روز بعد، در دهم اردیبهشت سال۱۳۹۲ در شهر حلب به شهادت رسید. 🌹تنها چیزی که تا به امروز آرزویش بر دلم مانده، این است که می‌خواستم قبل از خاکسپاری، سینه‌ی امیررضا را ببوسم ولی همکارانش نگذاشتند در داخل قبر، فرزندم را ببینم. پسرم سالم رفت ولی بی‌سر و دست برگشت. ☘شهید علیزاده به همراه شهید براثر برخورد موشک کنترلی مزدوران صهیونیستی به ماشین‌شان در مقابل سفارت ایران در حلب سوریه ترور شده و به شهادت رسیدند. ❇️شهید مدافع‌حرم
15.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️روایتگری سردار احمدیان🎤 دهه اول محرم الحرام ۱۴۴۵
چهل مصداق امربه معروف و نهی از منکر در نگاه امام خامنه ای.pdf
حجم: 288.3K
0️⃣4️⃣ مصداق امربه معروف و نهی از منکردر نگاه امام خامنه ای 👈« را کُند مشمارید، دیر شده ندانید. خداوند نسل گذشته ای را که پیش روی شما بودند از رحمت خود دور نساخت، مگر به خاطر آن که امر به معروف و نهی از منکر را ترک کردند. نسل گذشته ما از رحمت خدا دور شده بود. دچار نفرین و لعنت شده بود. اون نسلی که هم اسارت فکری داشت و هم اسارت مادی. هم اخلاقش فاسد شده بود، هم شکمش گرسنه بود، هم هیچ گونه اختیاری برای سرنوشت سازی خود نداشت. چرا این نسل گذشته ما که خود ما هم در آن نسل حضور داشتیم و در سرنوشت آنان شریک بودیم از رحمت خدا دور بودند؟ به خاطر اینکه امر به معروف و نهی از منکر نکردند. 👌امروز اگر ما هم امر به معروف و نهی از منکر نکنیم، باید بدانیم با اینکه انقلاب کرده ایم و در قدم اول پیش رفته ایم، عقب خواهیم ماند و . امروز بر ما هم لازم است که امر کنیم به نیکی و نهی کنیم از بدی. ...» ┏━━ 🇮🇷 ━┓ 🆔 @nasimmehr_is ┗━━ 🇮🇷 ━┛
💠مرتضی جاویدی معروف به «اشلو»، از بس که خودش را به عراقی ها می‌رسانده و به عربی باهاشان صحبت می‌کرده و می‌گفته: «اشلونک؟» یعنی حالت چطوره؟! بعد که می‌رفته، می‌فهمیده‌اند از نیروهای ایرانی بوده و خودش را عراقی جا زده که از آنها اطلاعات منطقه را بگیرد. عراقیها برای سرش جایزه گذاشته بودند ا◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️ 🌴وقتی شهید جاویدی جان حاج قاسم سلیمانی را نجات داد: 🔹در عملیات کربلای ۵، قاسم سلیمانی فرمانده لشکر41 ثارالله در محاصره‌ دشمن می افتد به قرارگاه اطلاع می دهد: عراقی‌ها ما رو محاصره کردن. تو چند متری‌مون هستن... بعید می‌دونم کسی از ما زنده بمونه... دیدار ما به قیامت!! جعفر اسدی فرمانده لشکر 33 المهدی در محور کناری لشکر ثارالله، بی سیم را برمی‌دارد و می‌گوید: «قاسم! قاسم! جعفر!» جواب می‌دهد: جعفر به گوشم! می‌گوید: اشلو رو برات می‌فرستم.جواب می‌دهد:هر کاری می‌کنی زودتر جعفر جان او هم مرتضی جاویدی فرمانده دلاور گردان فجر را به کمک حاج قاسم می‌فرستد. مرتضی بسرعت خود و افرادش را به پشت نهر جاسم در محدوده‌ 5 ضلعی می‌رساند. با عراقی ها درگیر شده و محاصره‌ را می شکند.دشمن عقب رانده می شود و نیروهای لشکر 41 از محاصره‌ نجات پیدا می کنند.
الو !! . . . صدامون میاد...؟ اینجا اوضاع خرابه، پاتک خوردیم ... شما سیمتون وصله... دست ما رو بگیرید ...
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شهید مدافع حرم "حامد جوانی" که بدون ٢دست، و ٢چشم به شهادت رسید. 🔹 در وصیتنامه خود نگاشته بود: آرزو دارم همچون حضرت عباس(ع) در دفاع از حرم اهل بیت به شهادت برسم. ◇ بی‌راه نبود ڪه حامد بین مجروحین ایـرانی معـروف شده بـود بـه ″" ◇ جلوی چشم امیر تمام روضه های ابوالفضلی ڪه شنیده بود و تمام نوحه هایی ڪه خوانده بود مجسم شدند. ◇ حامـد سر تا پا زخـم بـود بی‌دست و بی‌چشم هایش با سری مجروح و جسمی سرتا پا زخمیِ تیر و ترڪش ... ◇ یادش افتاد حامد همیشۀ خدا عاشق روضۀ ابوالفضل بود. یادش افتادحامد همیشه می‌گفت: من اگر روزی ریش سفید هیئت شوم، همۀ نوحه خوان‌ها رو می‌گویم فقط روضۀ ابالفضل بخوانند ... ◇ پاسداری ڪه حامد را از معرڪه برگردانده بود آنجا بود.دست کردتوی پیراهن نظامی‌اش و یڪ دفترچه دادبه امیر گفت: این روز عملیات توی جیب حامد بود. دفترچه یادداشتی ڪه توی یڪی از برگه هایش عکس رزمنده ای نقاشی شده بود ڪه روی زمین افتاده با دست های‌قَلَم شده وسرتاپازخمی. 📕 از کتاب : شبیه خودش نویسنده : حسین شرفخــانلو
🔹 برادران عزیزم!! نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد. 🌷 سفارش شهید موحد دانش ا▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ موحددانش پس از مجروحیت و انتقال به بیمارستان پادگان ابوذر،تحت عمل جراحی قرارگرفت وپزشکان بعلت شدت جراحات، چاره ای ندیدند جز آنکه دست اورا از زیر آرنج قطع کنند 👆📸 حسین لطفی،همرزم دیرین او(با لباس پلنگی)نیز درکنار تخت او و درجمع تیم جراحی دیده می شود 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹ا 👇👇 روزی که دستش قطع شد، هیچ کس ندید که موحددانش از درد فریاد بکشد. یا اعتراضی به کادر بیمارستانی بکند. حتی به اسیر عراقی که به انداختن نارنجک به طرف او اعتراف کرد، اخم هم نکرد. مادر این شهید، وقتی خبر قطع شدن دست پسرش را از رادیو شنید، با بیمارستان پادگان ابوذر (نزدیکترین مقر نظامی به بازی دراز) تماس گرفت. این مادر در مورد مکالمه با پسرش در بیمارستان می گوید: 🎤 «با او صحبت کردم و تبریک گفتم. ابتدا گفت انگشتش قطع شده. من هم گفتم دیگران برای اسلام سر می دهند!! انگشت که چیزی نیست! متوجه برخورد من که شد، حقیقت را گفت. دستش، از ساق قطع شده بود. پرسیدم چطور شد که دستت قطع شد؟ به شوخی گفت: به بازی دراز، دست درازی کردم، عراقی ها دستم را قطع کردند!! 📚 نقل از کتاب: "پادگان ابوذر" ، قطعه ای از آسمان! در سالروز پرکشیدن علیرضا موحد دانش، یاد این فرمانده صمیمی، خونگرم و شوخ طبع دوران جنگ را گرامی می داریم🌴
🔴 چگونه دستم را از دست دادم؟؟ 🎤 از زبان خود شهید 👇👇 ⚪️ بلند شدم بروم به بچه‌ها سرکشی کنم و ببینم چند نفری زخمی شدند و چند نفر سر پا هست. یکی یکی رفتم سر سنگرها. تو چطوری، اون چطوره، دونه به دونه تا رسیدم به سنگر آخر. ۱۰ – ۱۵ قدم اون طرف‌تر، یه سنگر دیگه بود که لوله تیربار از اون بیرون زده بود. من لوله تیربار را هم دیدم. گفتم لابد مثل قبلی‌ها، بچه‌های خودمون هستن که تو سنگر نشستن و هوای دشمن را دارن که تا کجا اومدن و به فاصله ده متری این‌ها هستن و گرنه همین‌طوری راحت نمی‌شینن و بلند می‌شدن یه کاری می‌کردن. خلاصه، من به بچه‌ها سر کشی می‌کردم و رفتم ببینم بچه‌های اون سنگر چطورند. شروع کردم به راه رفتن. به بالای سنگر که رسیدم، دیدم سه‌تا نشستن، دوتاشون پشتشون به منه. یکی‌شون هم که رویش به طرف من است، سرش را پایین گذاشته روی زانویش. همشون از این کلاه کج‌های مشکی عراقی گذاشتن سرشون. چون روز قبلش بچه‌ها از این کارها زیاد می‌کردن و این کلاه‌ها را می‌گذاشتن سرشون، اصلاً مشکوک نشدم که این‌ها عراقی هستن!! همین‌که گفتم بچه‌ها شما چطورین؟ اون دو تا برگشتن عقب و اون یکی هم سرشو بلند کرد و یک‌مرتبه شروع کرد به زبان عربی شلوغ پلوغ کردن. یهلونی بهلونی.... حسابی شوکه شدم و سر جایی که ایستاده بودم واسه چند ثانیه خشکم زد. این‌ها هم لوله تیربارشون را آوردن بالا، صاف تو شکم من. یک وقت به خودم اومدم دیدم اسلحه هم ندارم. خواستم دست بکنم توی جیبم تا نارنجک بکشم بندازم توی سنگر. دیدم اگر یک لحظه دیگه بخوام وایستم، آبکشم می‌کنن. خودم را پرت کردم رو شیب اون‌طرف. اون یارو هم پشت سر ما بلند شد و شروع کردن به تیراندازی کردن. بچه‌های خودمون هم تازه دیده بودن که اون یارو با اون کلاه کجش وایستاده و داره با گیرینوف می‌زنه و من همین‌طور قِل می‌خوردم و می‌روم پایین. اولین عراقی را می‌زنن. من حین قل خوردن فکر می‌کردم که الان یک جایم می‌سوزه و می‌فهمم تیر خوردم. هر چی اومدم پایین، دیدم جاییم نسوخت و بالاخره به یک تخته سنگ گیر گردم. بقیه عراقی‌ها چند تا نارنجک کشیدن و باهم پرت کردن پایین. من طاق باز افتاده بودم و سرم به طرف بالا بود. سری اول که نارنجک‌ها منفجر شد، من اصلاً متوجه نشدم. سری دوم که نارنج انداختن، حس کردم چیزی می‌خورد به شانه‌ام. من به خاطر قل خوردن و ۱۰ – ۱۵ متر پایین آمدن از ارتفاع، گیج بودم. نگاه کردم دیدم از این نارنجک‌های صاف صوتی است، که این ناکس‌ها (عراقیها) بی‌احتیاطی کردن و ضامن آن را کشیدن و انداختن پایین. ....اصلاً هم فکر نکردن ممکنه کسی این پایین باشه! دیدم اگه نجنبم، چیزی از این حاجی باقی نمی‌مونه. دست انداختم زیر نارنجک و پرتش کردم بالا؛ که یکهو منفجر شد و ترکش‌هایش من را گرفت و همان‌جا دستم از مچ قطع شد. حالا موج گرفتگی و سوزش ناشی از قطع شدن دست بی‌حالم کرد. خوابیدم زمین و شهادتین را گفتم و فکر کردم دیگه تمامه و الان طرف می‌یاد و جونمو می‌گیره و می‌بره. چند ثانیه که گذشت، خبری نشد. دستم را بلند کردم، دیدم قطع شده و ریشه‌هایش زده بیرون. یک استخوان سفیدی هم بالای زخم معلوم بود. اول فکر کردم چوبه. تکانش دادم دیدم نه!.... {{راوی: جانباز شهید، علیرضا موحد دانش که در ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ در منطقه عملیاتی «بازی دراز ۱ »، دست راستش قطع شد و به شرف جانبازی نائل آمد.}}
شهیدی که زندگی و تحصیل در تگزاس ‌آمریکا را به عشق اسلام و انقلاب رها کرد و به ایران برگشت، و در مرحله سوم عملیات بیت المقدس در تاریخ 20 اردیبهشت 61 در سن 24 سالگی به شهادت رسید. پیکر پاک این سرباز اسلام در شهر کاشان به خاک سپرده شد🌼