🔹 برادران عزیزم!! نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد.
🌷 سفارش شهید موحد دانش
ا▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
موحددانش پس از مجروحیت و انتقال به بیمارستان پادگان ابوذر،تحت عمل جراحی قرارگرفت وپزشکان بعلت شدت جراحات، چاره ای ندیدند جز آنکه دست اورا از زیر آرنج قطع کنند
👆📸 حسین لطفی،همرزم دیرین او(با لباس پلنگی)نیز درکنار تخت او و درجمع تیم جراحی دیده می شود
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹ا
#خاطره 👇👇
روزی که دستش قطع شد، هیچ کس ندید که موحددانش از درد فریاد بکشد.
یا اعتراضی به کادر بیمارستانی بکند. حتی به اسیر عراقی که به انداختن نارنجک به طرف او اعتراف کرد، اخم هم نکرد.
مادر این شهید، وقتی خبر قطع شدن دست پسرش را از رادیو شنید، با بیمارستان پادگان ابوذر (نزدیکترین مقر نظامی به بازی دراز) تماس گرفت. این مادر در مورد مکالمه با پسرش در بیمارستان می گوید:
🎤 «با او صحبت کردم و تبریک گفتم. ابتدا گفت انگشتش قطع شده. من هم گفتم دیگران برای اسلام سر می دهند!! انگشت که چیزی نیست! متوجه برخورد من که شد، حقیقت را گفت. دستش، از ساق قطع شده بود. پرسیدم چطور شد که دستت قطع شد؟
به شوخی گفت: به بازی دراز، دست درازی کردم، عراقی ها دستم را قطع کردند!!
📚 نقل از کتاب: "پادگان ابوذر" ، قطعه ای از آسمان!
در سالروز پرکشیدن علیرضا موحد دانش، یاد این فرمانده صمیمی، خونگرم و شوخ طبع دوران جنگ را گرامی می داریم🌴
🔴 چگونه دستم را از دست دادم؟؟
🎤 از زبان خود شهید 👇👇
⚪️ بلند شدم بروم به بچهها سرکشی کنم و ببینم چند نفری زخمی شدند و چند نفر سر پا هست. یکی یکی رفتم سر سنگرها. تو چطوری، اون چطوره، دونه به دونه تا رسیدم به سنگر آخر. ۱۰ – ۱۵ قدم اون طرفتر، یه سنگر دیگه بود که لوله تیربار از اون بیرون زده بود. من لوله تیربار را هم دیدم. گفتم لابد مثل قبلیها، بچههای خودمون هستن که تو سنگر نشستن و هوای دشمن را دارن که تا کجا اومدن و به فاصله ده متری اینها هستن و گرنه همینطوری راحت نمیشینن و بلند میشدن یه کاری میکردن. خلاصه، من به بچهها سر کشی میکردم و رفتم ببینم بچههای اون سنگر چطورند. شروع کردم به راه رفتن. به بالای سنگر که رسیدم، دیدم سهتا نشستن، دوتاشون پشتشون به منه. یکیشون هم که رویش به طرف من است، سرش را پایین گذاشته روی زانویش.
همشون از این کلاه کجهای مشکی عراقی گذاشتن سرشون. چون روز قبلش بچهها از این کارها زیاد میکردن و این کلاهها را میگذاشتن سرشون، اصلاً مشکوک نشدم که اینها عراقی هستن!! همینکه گفتم بچهها شما چطورین؟ اون دو تا برگشتن عقب و اون یکی هم سرشو بلند کرد و یکمرتبه شروع کرد به زبان عربی شلوغ پلوغ کردن. یهلونی بهلونی.... حسابی شوکه شدم و سر جایی که ایستاده بودم واسه چند ثانیه خشکم زد. اینها هم لوله تیربارشون را آوردن بالا، صاف تو شکم من. یک وقت به خودم اومدم دیدم اسلحه هم ندارم. خواستم دست بکنم توی جیبم تا نارنجک بکشم بندازم توی سنگر. دیدم اگر یک لحظه دیگه بخوام وایستم، آبکشم میکنن. خودم را پرت کردم رو شیب اونطرف. اون یارو هم پشت سر ما بلند شد و شروع کردن به تیراندازی کردن.
بچههای خودمون هم تازه دیده بودن که اون یارو با اون کلاه کجش وایستاده و داره با گیرینوف میزنه و من همینطور قِل میخوردم و میروم پایین. اولین عراقی را میزنن. من حین قل خوردن فکر میکردم که الان یک جایم میسوزه و میفهمم تیر خوردم. هر چی اومدم پایین، دیدم جاییم نسوخت و بالاخره به یک تخته سنگ گیر گردم. بقیه عراقیها چند تا نارنجک کشیدن و باهم پرت کردن پایین. من طاق باز افتاده بودم و سرم به طرف بالا بود. سری اول که نارنجکها منفجر شد، من اصلاً متوجه نشدم. سری دوم که نارنج انداختن، حس کردم چیزی میخورد به شانهام. من به خاطر قل خوردن و ۱۰ – ۱۵ متر پایین آمدن از ارتفاع، گیج بودم. نگاه کردم دیدم از این نارنجکهای صاف صوتی است، که این ناکسها (عراقیها) بیاحتیاطی کردن و ضامن آن را کشیدن و انداختن پایین.
....اصلاً هم فکر نکردن ممکنه کسی این پایین باشه! دیدم اگه نجنبم، چیزی از این حاجی باقی نمیمونه. دست انداختم زیر نارنجک و پرتش کردم بالا؛ که یکهو منفجر شد و ترکشهایش من را گرفت و همانجا دستم از مچ قطع شد. حالا موج گرفتگی و سوزش ناشی از قطع شدن دست بیحالم کرد. خوابیدم زمین و شهادتین را گفتم و فکر کردم دیگه تمامه و الان طرف مییاد و جونمو میگیره و میبره. چند ثانیه که گذشت، خبری نشد. دستم را بلند کردم، دیدم قطع شده و ریشههایش زده بیرون. یک استخوان سفیدی هم بالای زخم معلوم بود. اول فکر کردم چوبه. تکانش دادم دیدم نه!....
{{راوی: جانباز شهید، علیرضا موحد دانش که در ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ در منطقه عملیاتی «بازی دراز ۱ »، دست راستش قطع شد و به شرف جانبازی نائل آمد.}}
شهیدی که زندگی و تحصیل در تگزاس آمریکا را به عشق اسلام و انقلاب رها کرد و به ایران برگشت،
و در مرحله سوم عملیات بیت المقدس در تاریخ 20 اردیبهشت 61 در سن 24 سالگی به شهادت رسید.
پیکر پاک این سرباز اسلام در شهر کاشان به خاک سپرده شد🌼
#شهیداحسانقاسمیه
#زندگینامهشهدا
بخشی از وصیتنامه تکان دهنده شهید احسان قاسمیه:
« درود به امام عزیزم، ای کاش هزاران جان داشتم و همه اش را نثار روح الهی ات می کردم، تو به ما فلسفه پیروزی در راه حق را آموختی و من امیدوارم با دادن چند قطره خون بی ارزشم درس تو را خوب آموخته باشم
در اسلام تماشاچی نداریم، همه مسلمانان باید به هر نحوی در صحنه نبرد بین حق و باطل شرکت کنند وگرنه خود نیز باطلند.
پیام من به شما این است که زندگی؛ ماندن در چهار دیواری خانه و زندگی کردن برای زنده ماندن و لذت بردن و بی تفاوت بودن نسبت به تضادهای بین حق و باطل نیست،
بلکه زندگی و زنده ماندن؛ مرگ در راه خداست »
#شهیداحسانقاسمیه
#وصیتنامهشهدا
🔺آن روز که در ولایت پذیری رفوزه شدم!
پس از حدود ۲۰ روز نبرد سخت و نفس گیر، به عقبه خط در آبادان منتقل شدیم. هنوز خستگی از جانمان در نرفته بود که گفتند: یک قبضه دوشکای دشمن روی جاده ام القصر بدجوری مقاومت میکند و راه بچه ها را سد کرده. به ۱۵ نفر نیاز داریم که امشب برویم آن دوشکا را بزنیم و فردا صبح برگردیم. هرجور که بود پذیرفتیم و رفتیم.
یک شب شد یک هفته استقرار در شهر فاو زیر بارش موشک و راکتهای هواپیما و از همه بدتر گازهای شیمیایی. من و حسین کریمی و میثم در سنگری نقلی و جمع و جور سکنا داشتیم. دیگر حوصلهام سر رفت و اعصابم از ماندن در چالهی قبرگونهای به نام سنگر و انتظار راکتها و موشک یا بمباران شیمیایی داغان شد. با میثم و حسین که صحبت کردم، آنها هم از این وضع شاکی بودند. قرار شد به نمایندگی سه نفرمان بروم صحبت کنم تا تکلیف معلوم شود؛ برویم خط، یا برویم عقب.
رفتم پهلوی حمید کرمانشاهی و با ناراحتی گفتم: آقاجون، تکلیف مارو معلوم کنید. گفتید فقط یک شبه و یک قبضه دوشکا که باید بزنیم و برگردیم. اما چند روزه که مارو آوردید اینجا زیر بمباران هواپیما و معلوم نیست میخوایید چیکار کنید.
حمید مثل همیشه، لبخند معناداری زد و گفت: چیه داش حمید، خسته شدی؟
که با عصبانیت گفتم: خسته چیه؟ داغون شدم. من یکی دیگه نیستم.
با همان تبسم گفت: چیه نکنه داش حمیدمون بریده؟
-بریده چیه مرد مومن؟ بگو همین الان بلندشیم بریم جلو اون دوشکای لامصب رو بزنیم، اولین نفر خودم میام. اصلا بگو قراره یه هفته توی خط بمونیم، هستم. ولی اینجا دیگه نمیمونم.
-نمیمونم یعنی چی؟ ما اینجا تحت فرمان فرماندهامون هستیم. هر چی قرارگاه برامون تعیین کنه، ما باید اون رو انجام بدیم.
-ببین حمید جون، من این چیزا سرم نمیشه. اطاعت از فرمانده رو هم خوب میفهمم. اون مال وقتیه که بخوام از جنگ در برم. نه الان که میگم من رو بفرستید جلو توی خط مقدم. ببین آقاجون، من اعصابم خرد شده از اینکه توی قبر بشینم و هواپیما بیاد بزنه توی سرمون.
-خب میگی چیکار کنم؟
-هیچی. یا بریم جلو، یا برگردیم اردوگاه عقبه.
-به همین راحتی؟ مگه دست من و توست؟
-من نمیدونم دست کیه، من اینجا بمون نیستم. با اجازتون من میرم عقب.
حمید چهرهاش را محکمتر کرد و گفت: یعنی میخوای جیم شی؟
این حرف خیلی بهم زور آورد. درحالی که نگاهم به میثم و حسین کریمی بود با ناراحتی گفتم: تو هرچی اسمش رو میخوای بذار. آره ، اصلا میخوام در برم. خوبه؟ برگشتم که داخل سنگر بروم تا وسایلم را جمع کنم، حمید باصدای بلند که بقیه هم بشنوند، گفت: داش حمید، اشتباه میکنی. ما سربازیم و باید حرف فرماندهامون رو گوش بدیم. اطاعت از ولایت یعنی همین، نه اون چیزی که خودمون دوست داریم. میری، ولی میبازی. از من به تو نصیحت. روی هوای نفست تصمیم نگیر مرد!
برگشتم تا جوابش را بدهم، ولی چشمم که به نگاه او افتاد، ترسیدم مبادا از عصبانیت حرفی از دهانم بپرد که بد باشد. ترجیح دادم حرفش را نشنیده بگیرم.
داخل سنگر به حسین و میثم که گفتم شما هم بیایید برویم، نپذیرفتند. من هم که قبلا با آنها مشورت کرده بودم، به آنها توپیدم و گفتم: بیمعرفتا فقط میخواستید من بیفتم جلو و ضایع بشم؟
حسین گفت: ضایع شدن چیه حمید جون؟ خب جنگ همینه. حمیدم راست میگه. ما باید به هر چیزی که فرماندهامون میخوان، عمل کنیم.
نگاه تندی به حسین انداختم، ولی جواب او خندهای بود و دستی که بر شانهام زد و گفت: حالا توهم بیخیال شو و بمون. دو سه روز دیگه بیشتر نیست، داریم خوش میگذرونیم.
گفتم: نه داداش. خودتی، من اینجا بمون نیستم. یا جلو و خط مقدم، یا اردوگاه عقبه. بسه دیگه. پدرم در اومد زیر بمبارون و توپ، پدرسگ یه دفعه نمیخوره توی سرمون که راحتمون کنه، دقمرگ میکنه لامصب.
از سنگر زدم بیرون. حمید همچنان ایستاده بود و نگاهم میکرد. دیگر چیزی نگفت. من هم آرام گفتم: خداحافظ.
راهم را کشیدم رفتم طرف اسکله فاو.
خودم را به اردوگاه بهمنشیر رساندم و به نزد بچهها رفتم. یکی دوساعتی بیشتر نگذشت که متوجه شدم نیروهای گردان شهادت وارد اردوگاه شدند. در آن میان چشمم به حمید کرمانشاهی افتاد که همچنان متبسم بود و آرام. بدون اینکه چیزی بگوید، با من دست داد و رفت داخل اردوگاه. بدجوری حالم گرفته شد. فقط با خود میگفتم: کاش به حرف او گوش میکردم. بچهها چیزی نمیگفتند، ولی سنگینی نگاهها را روی خودم احساس کردم که بدجوری عذابم میداد. احساس گناهی نابخشودنی داشتم.
(راوی : برادر جانباز حمید داود آبادی، رزمنده گردان شهادت)
📸 عکس مربوطه، در پست بعدی👇👇👇
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🔺آن روز که در ولایت پذیری رفوزه شدم! پس از حدود ۲۰ روز نبرد سخت و نفس گیر، به عقبه خط در آبادان منت
🌷 شهید حمید کرمانشاهی - سید مهرداد حسینی - شهید جعفرعلی گروسی - حمید داودآبادی
تابستان ۶۴ ، شوشتر
دوران جنگ تحمیلی
📌 اشتراک جالب شهید عباس بابایی و شهید محسن دین شعاری چیست؟!
🔹 در تقویم دفاع مقدس، روز ۱۵ مرداد به شهادت عباس بابایی، معاون عملیات نیروی هوایی ارتش و حاج محسن دین شعاری، فرمانده گران تخریب لشکر ۲۷محمد رسول اللهﷺ ثبت شده است.
◇ جالب تر آنجاست که این دو شهید نه تنها در یک روز بلکه در یک روز از یک سال یعنی ۱۵ مرداد سال ۶۶ به شهادت رسیده اند.
◇ این ماجرا وقتی جالب تر می شود که ۱۵ مرداد سال۶۶ مصادف با عید قربان بوده است.
◇ عباس بابایی در وقت برگشت از یک عملیات فوق العاده مهم در کابین جنگنده خود به شهادت می رسد و محسن دین شعاری هم در سردشت و در حین خنثی کردن مین ضدتانک به شهادت می رسد.
◇ عباس بابایی و محسن دین شعاری که برای علاقمندان به شهید و شهادت شناخته شده هستند فارغ از مطالب ذکر شده یک اشتراک ویژه دارند.
◇ یعنی علاوه بر آنکه هردوی آنها در یک روز از یک سال به شهادت رسیده اند، هر دو نفر قرار بود در آن سال به حج بیت الله الحرام مشرف بشوند.
◇ اما هر دو از آن حج صرفنظر کردند و در همان روز عید قربانی که قرار بود در کنار خانه خدا حاضر باشند شهد شیرین شهادت را نوشیدند و به خود خدا رسیدند.
#شهدای_عیدقربان
#شهید_محسن_دین_شعاری
#سرلشگر_خلبان_شهید_عباس_بابایی
#سالروز_شهادت
برای رسیدن به
عاشـورا باید از تاسوعـا گذشت..
تاسوعا یعنی ...
مادیت دنیا را کم دیدن ،
یعنی دست رد به امان نامه زدن ،
یعنی غیرت داشتن ،
تاسوعا یعنی ولایت پذیری ..
یعنی بر لب آب تشنه شهید شدن ..
تاسوعا یعنی ابوالفضل عباس (ع)
و آنان که عاشورایی شهید شدن و تاسوعایی زیستن ..
در زندگیتان تاسوعای زیادی سراغتان می آید ، زنهار که غفلت نکنی ،
وگرنه در عاشورای
زندگیات نخواهی دانست چه باید
کرد ...
سمت چپ:
🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷
فرمانده قرارگاه فتح
۱۵ تیر ۱۳۶۲ - سالروز شهادت مصطفی ردانیپور شاگرد آیت الله بهاء الدینی، بهجت و جانشین شهید خرازی و فرمانده قرارگاه فتح سپاه
آدرس مزار: مفقود الجسد.
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
برای رسیدن به عاشـورا باید از تاسوعـا گذشت.. تاسوعا یعنی ... مادیت دنیا را کم دیدن ، یعنی دست رد به
🚩🚩 🚩 علمدار نیامد ...
#جاویدنشان_مصطفی_ردانیپور
شاگرد آیت الله بهاء الدینی، بهجت - جانشین شهید خرازی و فرمانده قرارگاه فتح سپاه
🕊🕊 او در تاریخ ۱۵ مرداد ۱۳۶۲ (عملیات والفجر ۲) درمنطقه حاج عمران به شهادت رسید و پیکر مطهرش هیچگاه به میهن بازنگشت!
🌿 دوران دفاع مقدس
آخرین یادگار هنری طلبهای که پرچم گنبدِ
امامحسین(ع) را با خونش رنگین کرد!
محمدجواد در تبلیغات لشکر بود
و کارهای نقاشی با او بود
نزدیک غروب وقتی محمدجواد
بارگاه امام حسین (ع) را کشید،
با اشاره به پرچم کنار گنبد گفت:
این پرچم باید قرمزِ خونی رنگ شود!
هنوز جمله محمدجواد تمام نشده بود
که صدای سوت خمپاره پیچید
ترکش به پیشانی محمدجواد بوسه زد
و خون سر محمدجواد بر بالای گنبد
درست در محل پرچم پاشید.!!
و خواسته شهید برآورده شد...
#السلام_علی_انصارالحسین
#شهید_محمدجواد_روزیطلب
#لشکر۱۹_فجر_فارس
📌 هنا آبادان صدایی ماندگار از خبرنگاری که «خون نگار جنگ» شد.
🔹️ غلامرضا رهبر متولد ۱۳۳۶ درآبادان بود و پدرش خبرنگار و گوینده رادیو و تلویزیون بود و غلامرضا نیز زمانی که کودک بود برای اولین بار برنامه کودک رادیو نفت آبادان را اجرا کرد
◇ «غلامرضا» استعداد خاصی در زمینه گویندگی و خبر داشت به طوری که در مسابقات گویندگی آموزشگاهها و مدارس استان خوزستان دو سال مقام اول گویندگی را به دست آورد
◇ در سال ۱۳۵۸ فعالیت رسمی خود را در صداوسیما از رادیو نفت آبادان آغاز کرد و با آغاز دفاع مقدس، خود را به مناطق جنگی رساند و به تهیه گزارش و خبر پرداخت.
◇ شهید رهبر در طول ۶ سال حضورش در مناطق عملیاتی بارها مورد اصابت ترکشها قرار گرفت و مجروح شد اما این امر باعث نشد وی از جمع همرزمانش جدا شود
🔻 " هنا آبادان؛ اینجا آبادان؛ اینجا رادیو آبادان؛ صدای جمهوری اسلامی ایران ..." ؛ آبادانیها این جملات را در دوران مقاومت و خون با صدای غلامرضا بسیار شنیدند و به حق شهید رهبر را «خون نگار جنگ» نامیدهاند
◇ مدیر خبر رادیو آبادان و نماینده صدا و سیما در قرارگاه خاتم الانبیا (ص) در مناطق عملیاتی جنوب و غرب کشور از سوابق این شهید رسانهای است که روز شهادتش با عنوان روز «بسیج رسانه» نامگذاری شده است.
◇ در ۲۱ دی ماه سال ۱۳۶۵ در حالی که با تیم خبری با نفربر برای تهیه گزارش به خط مقدم میرفتند مورد اصابت موشک هلیکوپتر قرارگرفته و همگی به شهادت رسیدند.
📌 خبرنگاری که بنیانگذار اطلاعات سپاه شد!
🔹 حسن باقری (غلامحسین افشردی) معروف به «سقای بسیجیان»، جوانترین فرمانده جنگ ایران در دوران جنگ عراق علیه ایران بود. فرماندهان جنگ حسن باقری را از فرماندهان نابغهی سپاه ایران میدانستند و از او به عنوان بنبست شکن در این عرصه نام میبردند.
◇ او در سال ۱۳۵۸ با ورود به روزنامه جمهوری اسلامی در سرویس فرهنگی و سیاسی فعالیت خود را به عنوان خبرنگار آغاز کرد.
◇ در سال ۱۳۵۹ با نام مستعار حسن باقری به جبهه رفت اما چند ماهی طول نکشید که نابغه جبهههای ایران شد. تا آنجا که او را بنیانگذار اطلاعات سپاه و یکی از استراتژیستهای مطرح جنگ مینامند.
#خبرنگار_شهید_حسن_باقری
#سازمان_اطلاعات_سپاه
#روز_خبرنگار