±🎭 Ğôød & Bãď🎭±
✍فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور -@basiji_shahid~🇮🇷
#ناحله
#ناحله 🌼
#قسمت_دویست_و_پانزدهم
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم یه جمله ی درست بگم:لطف کردین ممنون.
با اینکه سعی کرده بودم خودم رو کنترل کنم بی اختیار گفتم:عمو و زن عمو خوبن؟حالشون خوبه؟
مصطفی که راهش رو کج کرده بود بره ایستادو سرش رو تکون داد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:سلام دارن خدمتتون.
دسته ی کالسکه رو گرفتم تا برم نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بعد از این همه مدت!
تو این شرایط!
شاید اگه میفهمید محمد نیست دوباره قصد میکرد اذیتم کنه.
مصطفی:با تعریف هایی که عمو ازش کرده بود دلم میخواست ببینمش ولی خب حالا که دقت میکنم میبینم خیلی بامزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم.
گیج سرم رو تکون دادم که به زینب اشاره کرد سعی کردم به زور لبخند بزنم که بهش برنخوره ولی انگار زیاد موفق هم نبودم میخواستم بپرسم اینجا چیکار میکنه که بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت:تو راه گشنم شد گفتم یه چیزی بخرم بخورم
به زور دهنم که از تعجب باز شده بود رو بستمو گفتم:اهان من دیگه باید برم دیرم شده.
ببخشید! سلام برسونید به عمو اینا خدانگهدار.
اینو گفتمو راهم رو کج کردم و رفتم سمت در به فروشنده که با تعجب به من نگاه میکرد توجهی نکردمو ازدر خارج شدم.
ماشین مصطفی اون طرف خیابون پارک شده بود و یه خانوم جلوش نشسته بود.
چند ثانیه خیره ایستادم و بعد حرکت کردم سمت خونه.
ذهنم بشدت درگیر شده بود چرا باید بعد از این همه مدت اینجا میدیدمش؟ازدواج کرده؟ولی چقدر پخته تر از قبل شده مثل همیشه جذاب بود
داشتم فکر میکردم باید کامل راجع بهش ازبابا بپرسم کل راه فکرم درگیر مصطفی بود وقتی رسیدم خونه مامان هم تازه اومده بود بچه رو دادم دستش و ماجرا رو براش تعریف کردم و سعی کردم زیر زبونش رو بکشم.
تازه داشت نم پس میداد که زینب دوباره صداش دراومد بغلش کردمو رفتم بالا داخل اتاق خواب با اینکه حوصله نداشتم ولی سعی میکردم تو رفتارم با زینب کم نزارم.
یکم باهاش بازی کردم بعد از اینکه حسابی خسته شد جاشو عوض کردم بهش شیر دادم و روی پام خوابوندمش.
زینب تب و لرز کرده بود با ریحانه بردیمش بیمارستان تو راه خونه بودیم امروز بیست وسومین روزی بود که محمد رو ندیده بودم دلم واسه دیدنش پر میزد حداقل دلم به شنیدن صداش گرم بود که اونم تقریبا سه روزی میشد که ازش محروم بودم دلم مثل سیرُ سرکه میجوشید.
خیلی استرس داشتم.
انگار تو دلم رخت میشستن.
گوشیمو تو دستم گرفته بودمو هر آن منتظر یه تماس بودم.
عصبی تر و بی حوصله تر از همیشه شده بودم. ریحانه و شمیم و نرگس و بقیه هم هرکاری میکردن که حالُ هوامو تغییر بدن فایده ای نداشت خیلی دلم میخواست از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که براش میافته خبردار بشم به محض رسیدن به خونه از ریحانه خداحافظی کردمو رفتم بالا.
به بچه دارو دادمو خوابوندمش.
تلویزیون رو روشن کردمو روی مبل نشستم.
همه ی توجهم رو به اخبار داده بودم که تلفنم زنگ خورد با عجله رفتم سمتش و به صفحه اش نگاه کردم.
ریحانه بود با دیدن اسمش پوفی کشیدمو رد تماس دادم که وقتی محمد زنگ میزنه تلفن اشغال نباشه خواستم گوشی رو پرت کنم روی مبل که دوباره زنگ خورد
ولی این بار ریحانه نبود قسمت اتصال رو لمس کردم.
سکوت کردم تا مطمئن بشم که خودشه که دوباره صدای نفساشو بشنومو جونِ تازه بگیرم که دوباره بتونم قیافش رو موقع حرف زدنش تصور کنمو هزار بار واسش بمیرم.
نفسمو تو سینم حبس کردم که مانع شنیدن صداش نشه.
با صدای سلامش دلم ریخت انقدر دلتنگش بودم که با شنیدن صداش بغضم شکست و اشکم در اومد.
سعی کردم خودمو کنترل کنم گفتم:سلام عزیز دلم خیلی منتظرِ تماسِت بودم
محمد:خوبی فاطمه جانم؟
فاطمه:الان که صداتو شنیدم عالی ام
محمد:قربونت برم چه خبرا؟چیکارا میکنی؟زینبِ بابا چطوره؟
فاطمه:خوبیم همه دعاگویِ شما زینب هم خوبه خدارو شکر.
محمد:کجاس؟خوابه؟
فاطمه:اره تازه خوابوندمش خودت خوبی؟کجایی؟
محمد:منم خوبم؟یه جایی نشستم اَندَر فکر تو
فاطمه:به به
محمد:راستی فاطمه؟
فاطمه:جانم؟
محمد:امروز رفتیم زیارت جات خالی
صداش قطع و وصل شد
فاطمه:چی؟نشنیدم
محمد:میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش
فاطمه:آهان فهمیدم.
قربون تو بشم من چه خبر ازاونجا؟
محمد:هیچی والا خبرا دست شماست
فاطمه:اخه الان خبر خودتی...
خندید که به شوخی گفتم
فاطمه:شهید که نشدی...؟
لحن صحبتش تغییر کرد
محمد:شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما...
از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم:هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه!!!
گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد
فاطمه:به عکسات که نِگا میکنم دلم میریزه!!
محمد:اینجوری که از پا میافتی...
فاطمه:ولی آخه من دوستت دارم محمد دوستت دارم...
محمد:موضوع همینه دیگه عزیزم باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی!
به قلم
#فـــاء_دآل و #غین_میم
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تبیین
#استوری
نحوه کار ریز پرنده ها(برای جاسوسی و خرابکاری) که ما از آن غافلیم...
خوب نگاه کنید
امروز ما با اینجور سلاحها وابزار جاسوسی سرو کار داریم
-@basiji_shahid~🇮🇷
هدایت شده از بنر جدید
ادمینتبادلگستردهمیشمجهادی:")✨
آمارتون+300_+1kباشهبیاینپیوی🌿💛
@miss_fatemeh4
شرایطوجذبها🤞🏻🌸
https://eitaa.com/joinchat/1974862007C435192275d
جذبعالیییبهشرطبنرجذاب
کانالایبالای1kبنرشوندوبار درهفتهقراردادهمیشود.💛🌱
هدایت شده از یکشنبه¹
دنبال پروفایلای خاص و خفنی 🤨🧐
🤩🤯بدو بیا 🤯🤩 بدو بیا 🤩🤯
پـــــــروف * پـــــــروف * پـــــــروف * پـــــــروف
دخترونه های فاطمی پسرونه های علوی
مـــذهبی ✧ مـــذهبی ✧ مـــذهبی ✧مـــذهبی
بسیجی ◇ نظامی ◇ چریکی
خاصـــ ✯ خفــــن ✯خاصــــ ✯خفــــن ✯خاصـــ
مذهبگرا؋ـ
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1618608509C328d6da078
هدایت شده از یکشنبه¹
یه دعوت نامه از طرف شهید آرمان علی وردی!...(:
به محفل شهدا بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/joinchat/336331304Cd3f955b9a9
هدایت شده از یکشنبه¹
.
- یهجا شنیدم میگفت: بیچاره اونیکه حرم ندیده .
بیچاره تر اونکه دیده کربلاتو >>>❤️🩹 .
من بیچارهیِ دلتنگم که فقط با استوری و عکسهایِ اینجا قلبم و آروم میکنم 🥲♥️ :
- https://eitaa.com/joinchat/4157538493C8b79e53518
متونِکانالشبوۍشهدارومیده☁️؛
- ومنبعتمامعکسهاۍمذهبۍایتاست🌚.
هدایت شده از یکشنبه¹
مخزنِ اسرارِ دلت ؛🤎🖇
با شعرها و متنهای این کانال مستِکربلا شو :)
https://eitaa.com/joinchat/97321243Cc15149c2d6
ببین چه عکسای که نمیگیره این دختر>>>
هدایت شده از یکشنبه¹
🦋و ﺧدا گفتـ: نا امێد ݩشۆێد مَݩ با شما ھسٺم🦋
کاݩاڵ دﺧتࢪا ۆ پسࢪاێ ﻤذهبـﮱ اﯾﻧجاسـت😍👇🏻
https://eitaa.com/FADAEI_312_1
ﯾه ڪانال ﻤﺨصوص ﺨود دخٺࢪ خاݩما ۆ آقا پسࢪا
#مداﺣﮱ #پࢪوفاﯾل #کلیپ #ﻤطالب_مذهبی#مداحی_عربی
تازه هروز یه شهید بزرگوار رو معرفی میکنند
وصیت نامه شهدا رو می ذارند
بعضی وقتا یه مداحی های می ذارند...
بهتر من چیزی نگم
خودت برو یه سری به کانالشون بزن
عاشق کانالشون میشی https://eitaa.com/joinchat/3111977175Cf91f495449
پس زود عضو شو ڪه کانال شون گم نکنی ...!
ﻤنتظࢪتوﻧﯾم ها!
https://eitaa.com/joinchat/3111977175Cf91f495449
ڪلنافداڪیـٰازهࢪا‹ـس›