⭕️توی این 44 سال
چی کار کردید آخه؟
👆یه قلمش این بود
که اون روز پزشک هندی و پاکستانی باید بالا سرت میومدن و قطره بهت میدادن، الان خودت به کشوراشون، ربات جراح صادر میکنی و میاری آموزششون میدی، اما خب چشم برانداز، قدرت دیدن نداره، چون در برابر انقلاب، کوری ارادی دارن |
🌱↝#کوی_بصیرت
💚↝#دهه_فجر
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
1.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توکلکنبهخدامحکم💛:)
°(✍)°بزرگی میگفت:
°(🦂)°از عَقرب نباید ترسید!
°(🕣)°از عَقربه هایۍ باید ترسید
°(💭)°که بدون یاد خدا بِگذره!
#به_خودمون_بیایم
#تلنگرانہ
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
🔴 🔔نواخته شدن زنگ انقلاب در مدارس کشور 🔹زنگ انقلاب همزمان با آغاز جشنهای ایام دهه مبارک فجر و چهل
📸گزارش تصویری
🔔 زنگ انقلاب اسلامی در دبستان شکوفه های انقلاب شهر دهق طنین انداز شد.
🇮🇷 همزمان با چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز دهه فجر، آیین نواختن زنگ انقلاب اسلامی در دبستان شکوفه های انقلاب شهر دهق، برگزار شد.
💢در این مراسم که با حضور مسئولین منطقه برگزار گردید، دانش آموزان این آموزشگاه برنامه های مختلفی را از جمله سرود همگانی، دکلمه خوانی و... اجرا نمودند.
✳️گفتنی است که این برنامه با همت و تلاش مدیر محترم و کارکنان آموزشگاه شکوفه های انقلاب برگزار شد و شایسته است از زحمات و تلاش آنها در برگزاری مراسم زنگ انقلاب از آنها تقدیر و تشکر نمود
#زنگ_انقلاب
#دبستان_شکوفه_های_انقلاب
#دهه_فجر
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
📸 گزارش تصویری
🔔نواختن زنگ انقلاب در دبستان آزادی شهر علویجه
🇮🇷آیین نواختن زنگ انقلاب اسلامی به مناسبت گرامیداشت ۱۲بهمن ماه سالروز ورود حضرت امام خمینی(ره) و آغاز جشن دهه ایام الله فجر همزمان با چهل و چهارمین پیروزی انقلاب اسلامی در دبستان آزادی شهر علویجه با حضور مسئولین محترم شهر علویجه برگزار شد
💐باتشکر از مدیر محترم و کادر آموزشی دبستان آزادی علویجه
#زنگ_انقلاب
#دبستان_آزادی
#دهه_فجر
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🏷#شرح_در_پوستر
🔆آیین سنتی سمنوپزان
(به مناسبت میلاد با سعادت امیرالمومنین)
✅تشریف ببرید حوزه مقاومت بسیج امام محمد باقر شهر دهق
#التماس_دعا
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🎉 مراسم جشن ولادت با سعادت امام علی (ع)
🔹امشب ساعت ۲۰:۰۰ ، حوزه مقاومت بسیج امام محمدباقر (ع)
منتظر حضورتان هستیم😍
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
📷گزارش تصویری📸
🌺دانش آموزان عزیز دبستان شهیدان شهردهق مهر و محبت خود را نسبت به پدران ابراز نمودند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#روز_پدر
#ولادت_امام_علی
#بوسه_بر_دستان_پدر
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
📸 ثبت لحظات به یاد ماندنی در دبستان شهیدان شهر دهق در روز برفی
✅دانش آموزان عزیز در روز برفی روز خوبی را در کنار دوستان سپری نمودند
#یک_روز_عالی
#در_کنار_دوستان
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتسیزدهم
مادرم، که زن با غیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد.
در نه سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم. میرفتم خودم را روی گودال قتلگاه
میانداختم. آنجا بوی مشک و عنبر میداد. آنقدر گریه میکردم که زوار توجه میکردند.
مادرم فریاد میزد و میگفت:"کبری، از روی قتلگاه بلند شو، سنی ها توی سرت میزنند."
اما من بلند نمیشدم. دلم میخواست با امام حسین علیه سلام حرف بزنم؛ بغلش کنم و
بهش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم.
مادرم مرا از چهارسالگی برای یاد گرفتن قرآن به مکتب خانه فرستاد. نا بابایی ام سواد
نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت میبرد. برادری داشت که قرآن میخواند. درویش مینشست و
با دقت به قرآن خواندنش گوش میکرد.
پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن
یاد بگیرم. مکتب خانه در کپر آباد بود و یک آقای اصفهانی که از بد روزگار، شیره ای هم
بود، به ما قرآن یاد میداد.پسرها خیلی مسخره اش میکردند. خودش هم آدم سبکی بود؛ سر
کلاس میگفت:"الم تره...مرغ و کره! "
منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که
خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن میدهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هرچی که
دستتان میرسد بیاورید. بعد از مدتی که به مکتب خانه رفتم، به سختی مریض شدم. آن
قدر حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند. او هم خودش را رساند و مرا بغل کرد و
از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن هم نیمه تمام ماند.
فصلچهارم🌙♥️
مدتی بعد، از محلهی جمشید آباد به لین احمد آباد اثاث کشی کردیم.
پدر و مادرم، یک خانهی شریکی خریدند و من تا سن چهارده سالگی که جعفر (بابای بچه ها)
به خواستگاریم آمد، در همان خانه بودم.
چهارده سال و نیم داشتم که مستأجر خانهی ما
جعفر را به مادرم معرفی کرد. آن زمان، سن قانونی برای ازدواج، پانزده سال بود و ما باید
شیش ماه منتظر میماندیم و بعد عقد میکردیم.
خدا وکیلی من تا آن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش.
زمان ما همهی عروسی ها همین طوری بود؛ همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند.
بعد از عروسی، چند ماه در یکی از اتاق های خانهی مادرم بودیم تا جعفر توانست در
ایستگاه شیش آبادان، یک اتاق در کواتر کارگری اجاره کند.
اوایل زندگی، مادرشوهرم با ما زندگی میکرد. سال ها مستأجر بودیم. جعفر کارگر شرکت
نفت بود و هنوز آنقدر امتیاز نداشت که به ما یک خانهی شرکتی بدهند و ما مجبور بودیم در
اتاق های اجاره ای زندگی کنیم. پنج تا از بچه هایم مهران و مهرداد و مهری و مینا و شهلا،
همه زمانی به دنیا آمدند که ما مستأجر بودیم. هروقت حامله میشدم برای زایمان به خانهی مادرم در احمدآباد میرفتم. آنجا زایشگاه بچه
هایم بود. در خانهی مادرم چون مرد نامحرمی نبود، راحت بودم.
یک قابلهی خانگی به نام جیران میآمد و بچه را به دنیا میآورد. جیران زنی میان سالی بود
که مثل مادرم فقط یک دختر داشت اما خدا از همان یک دختر، سیزده نوه به او داده بود...
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتچهاردهم
بارها به مادرم گفت:
"مادربزرگ این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا
اسم مرا میترا گذاشتید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. من
میخواهم مثل زینب علیه سلام باشم."
میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را
عوض کرد و همهی مارا هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. برای همین، من
نمیتوانم حتی از بچگیهایش هم که حرف میزنم به او میترا بگویم. برای من مثل این
است که از اول، اسمش زینب بوده است.
زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من
سایهی سر داشتم. در همهی سال هایی که در آبادان زندگی کردم، نا باباییام مثل پدر، و
حتی بهتر به من و بچههایم رسیدگی میکرد. او مرد مهربان و خداترسی بود و من واقعا
دوستش داشتم.بعد از ازدواجم هروقت به خانهی مادرم میرفتم، بابایم به مادرم میگفت:
"کبری در خانهی شوهرش مجبور است هرچه هست بخورد، اما اینجا که میآید تو برایش
کباب درست کن تا بخورد و قوت بگیرد."
دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی
بود. بابایم هروقت که به خانهی ما میآمد، در میزد و پشت شمشادها قایم میشد. در را که
باز میکردیم، میخندید و از پشت شمشاد ها در میآمد.
همیشه پول خرد در جیب هایش داشت و آن هارا مثل نذری به دخترها میداد. بابایم که
امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابایم داده بود عمل کرد. خانهاش را فروخت
با مقداری از پول فروش خانه، جنازهی بابایم را به نجف برد و در زمین وادیالسلام دفن کرد.
آن زمان، یعنی سال۴۷، یک نفر سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت. مادرم بعد از دفن بابایم در نجف، به زیارت دورهی ائمه رفت و
سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت.
تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود. برای همین ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر
رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب میخوردم. حال بدی داشتم. افسرده شده
بودم. زینب که یک سالش بود، یک روز سراغ قرص های من رفت و قرص ها را خورد. به
قدری حالش بد شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند. دکترها معدهی زینب را
شست و شو دادند. یکی دو روز او را بستری کردند. خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری
بود که زندگی زینب را تهدید کرد...
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸