eitaa logo
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
346 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
4هزار ویدیو
137 فایل
🔹️انتشار جدیدترین، بروزترین اخبار آموزش و پرورش، مدارس، مناسبت‌های ملی، مذهبی و اطلاعیه‌های کشوری، استانی، شهرستانی و بخش مهردشت در این رسانه خبری باماهمراه باشید ┄┅═✧❁🦋❁✧═┅┄ 👤ارتباط با ادمین: @Cyberspace_110
مشاهده در ایتا
دانلود
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 روزمان را با آغاز کنیم/ ترتیل ۴۹۳ قرآن کریم ( آیات ۴۸ تا ۶۰ سوره مبارکه زخرف) ❄️🌹❄️ 🌺 پیامبر (ص) می‌فرمایند: «اَهلُ القُرآنِ اَهلُ اللهِ وَخاصَّتُهُ» اهل قرآن اهل خدا و خاصان بارگاه اویند. (مجمع البیان ۱/۱۵) 🎙 استاد پرهیزگار ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱 🔹امام علی(ع): با دشمنِ دوستت دوست مشو که با این کار با دوستت دشمنی می‌کنی. ⏳امروز سه‌شنبه ۱۸ بهمن ماه ۱۴۰۱ ۱۶ رجب ۱۴۴۴ ۷ ‌‌فوریه ۲۰۲۳ ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
📸 گزارش تصویری 🍂اعتکاف لحظه ای ناب با خدا بودن است ⭕️به گزارش بسیج دانش آموزی شهید فهمیده مهردشت :
4.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|ببینید 🎙مصاحبه ای با معتکف مراسم معنوی اعتکاف در مسجد جامع شهر علویجه در طول مراسم اعتکاف در خصوص رضایت و نظر سنجی از اجرایی برنامه ها انجام شد ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
📣به مناسبت ایام الله مبارک دهه فجر ؛اجرای میدانی گروه سرود سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در روستای اشن ، دماب و شهر دهق 🗓امروز سه شنبه ۱۸ بهمن ⏰ساعت ۱۶:۰۰ عصر روستای اشن ⏰ساعت ۱۶:۳۰ روستای دماب ⏰ساعت ۱۷:۱۵ میدان شهدای شهر دهق ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
_مقام معظم دلبـری|❤️•° ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❲صبر❳ نام دیگر مادرانِ شهدا :)💔!.. 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
واسہ‌امام زمانمون‌چقد‌سختی ڪشیدیم: )؟ چقدر‌سیلۍ‌خوردیم؟ چقدر‌حرف‌شنیدیم؟ چقدر‌جلو‌زبونمونو‌گرفتیم؟ چقدر‌گذشتیم‌از‌خواستمون؟ اصلا‌حواسمون‌بہ‌امام‌زمانمون هست:)🖤🔗'! ‌±چندچندیم‌باخودمون:) ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 اما نه او، که هیچ کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد. تعداد زیادی از رزمنده ها منتظر سوار شدن به لنج بودند. تعدادی از مردهای آبادانی هم که در دست‌شان گونی و طناب و کارتن بود، می‌خواستند به شهر برگردند و اثاثیه‌ی خانه شان را خارج کنند. بر خلاف آنها، ما با چرخ خیاطی و فرش و رخت خواب و ظرف و ظروف در حال برگشتن به آبادان بودیم. آنها با حالت تمسخر به ما نگاه می‌کردند. یکی از آنها به مسخره گفت: " شما اثاثیه‌تان را به من بدهید، من کلید خانه‌ام را به شما می‌دهم، بروید آبادان اثاثیه‌ ما را بردارید." بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود. او با عصبانیت اسباب و اثاثیه را ازما گرفت و به خانه‌‌ی خواهرش در ماهشهر برد. ما شش تا زن با شهرام که تنها مرد کوچک ما زن ها بود و آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود، سوار لنج شدیم. همه‌ی مسافرهای لنج مرد بودند. علی روشنی، پسر همسایه‌مان در آبادان، هم سفر ما در این سفر بود. وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم.اوایل بهمن ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود. از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم. اولین بار بود که سوار لنج شده بودیم و می‌خواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم؛ آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی‌شناختیم. توی دلم آشوبی بود، اما به رو نمی‌آوردم. بابای مهران هم قهر کرده و رفته بود. اگر خدای نکرده اتفاقی برای ما می‌افتاد، من مقصر می‌شدم. چهار تا دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند. شهرام هم با شادی شیطنت می‌کرد و بین مسافرها می‌دوید. آنها هم سر به سرش می‌گذاشتند. شهرام، هم قشنگ و هم خوش سر و زبان بود. او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی‌خورد.چندین ساعت در سوز و سرما روی آب بودیم تا بالاخره بعد از سه ماه آوارگی به شهرمان رسیدیم. در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم. دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند. در ظاهر، سه ماه از آبادان دور بودیم، ولی این مدت برای همه‌ی ما مثل چند سال گذشته بود... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 ظاهر آبادان عوض شده بود. خیلی از خانه ها خراب شده بودند. در محله ها خبری از مردم و خانواده ها نبود. از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ، هیچ خبری نبود. آبادان مثل شهر ارواح شده بود. تنها صدایی که همه جا می‌شنیدیم صدای خمپاره بود. ما سوار یک ریو ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم. البته ما خبر نداشتیم که مهران خانه‌ی ما را پایگاه بچه های بسیج کرده است. او هم از برگشت ما به شهر خبر نداشت. وقتی به خانه رسیدیم، متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده ها در خانه‌ی ما هستند. درِ خانه باز بود. شهرام داخل خانه رفت. مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم، مات و متحیر شده بود. باور نمی‌کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و کشیدن اسباب به رامهرمز، ما برگشته ایم. بیچاره مهران انگار دنیا روی سرش خراب شد. وقتی قیافه‌ی غم زده و لاغر تک تک ما را دید، فهمید که ما از سر ناچاری مجبور به برگشت شده‌ایم. به رگ غیرت مهران برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیده‌اند. ما بیرون خانه توی کوچه نشستیم تا همه‌ی بسیجی ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند. از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم. آنها خیلی از ما خجالت کشیدند. تمام فرش ها واکسی شده بود و رخت خواب ها کثیف بود. معلوم بود گروه گروه به خانه می‌آمدند و بعد از استراحت می‌رفتند. از دور که نگاه شان می‌کردم، برای همه‌ی آنها دعا ‌کردم و خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما هم در خدمت جنگ بود. خدا می‌دانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم، وگرنه راضی به رفتن رزمنده ها نمی‌شدیم. مینا و زینب توی اتاق ها می‌چرخیدند و آنجا را مثل خانه‌ی خدا طواف می‌کردند. مادرم خیلی از برگشتن ما به آبادان خوشحال بود. خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود. از یک عده پسر جوان که خسته و گرسنه برای استراحت می‌آمدند، انتظاری غیر از این نبود. از ذوق و شوق رسیدن به خانه ‌مان، سه روز می‌شستیم و تمیز می‌کردیم. آب داشتیم، ولی برق خانه هنوز قطع بود. همه‌ی ملافه ها را شستیم. در و دیوار را تمیز کردیم. خانه‌ام دوباره همان خانه‌ی همیشگی شد. طناب ها هر روز سنگین از ملافه بودند. روی اجاق گاز، قابلمه‌ی غذا می‌جوشید. درخت ها و گل ها هرروز از آب سیراب می‌شدند.... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸