eitaa logo
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
343 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
4.1هزار ویدیو
137 فایل
🔹️انتشار جدیدترین، بروزترین اخبار آموزش و پرورش، مدارس، مناسبت‌های ملی، مذهبی و اطلاعیه‌های کشوری، استانی، شهرستانی و بخش مهردشت در این رسانه خبری باماهمراه باشید ┄┅═✧❁🦋❁✧═┅┄ 👤ارتباط با ادمین: @Cyberspace_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 من مـات و متحیر به او نگاه می‌کردم. با اینکه همه‌ی آن حرف هارا باور داشتم و می‌دانستم که جنس دخترم چیست، اما از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: "زینب کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می‌خورم." بعد از این حرف، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده که امام جمعه‌ی یک شهر به او قسم می‌خورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را می‌شناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه‌ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می‌شناسند و فقط من خاک برسر دخترم را آنطور که باید و شاید، هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی، دو دستی توی سرم می‌کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتنِ منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت: "به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید. احتمالا دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید."حس می‌کردم بجای اشڪ، از چشم هایم خون سرازیر است. هرچه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش می‌کردم و جلوتر می‌رفتم، ناامیدتر می‌شدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور می‌شد. آن روز آقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال های اول جنگ، بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می‌آمد. امام جمعه، کوپنِ بنزین، به آقای روستا داد تا مـا بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هرکاری به خانه برگشتم. می‌دانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدنِ خبرهای جدید، نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر علیه سلام✨ سلام الله علیها✨ علیه سلام✨ از دهنش نمی‌افتاد. نذر مشکل گشا کرد. مادرم هرچه اصرار کرد که (کبری، یک استکان چای بخور... یک تکه نان دهنت بگذار ... رنگت مثل گچ سفید شده)، من قبول نکردم. حس می‌کردم طنابی به دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و ناله‌ام هم بزور خارج می‌شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمی‌دانستم به کجا باید سر بزنم... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 روز دوم عید بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها ودوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود، کمتر می‌ترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می‌کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می‌شد، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می‌آورد. شب دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا می‌زدند. تازه می‌فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. گم شده‌ی من معلوم نبود که کجاست. نمی‌ توانستم بنشینم یا بخوابم. به هرطرف نگاه می‌کردم، سایه‌ی زینب را می‌دیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق خواب رو قبله پهن بود؛ در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچکس در آن اتاق نمی‌خوابید و از آنجا استفاده نمی‌کرد. آنجا بهترین مکان برای نماز های طولانی زینب بود. روی سجاده‌ی زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود، با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال مرا می‌دید، پشت سرم همه جا می‌آمد و می‌گفت: "کبری، مرا سوزاندی، کبری‌، آرام بگیر." آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه‌ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می‌گذشت. آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی‌ام رازی وجود داشته؛ رازی نگفتنی. انگار همه چیز به هم مربوط می‌شد. زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیشرفته بود که باید آخرش به اینجا می‌رسید. آن شب حوصله‌ی حرف زدن با هیچکس را نداشتم. دلم می‌خواست تنهای تنها باشم؛ خودم و خدا. باید دوباره زندگی‌ام را مرور می‌کردم تا آن راز را پیدا کنم؛ رازی را که می‌دانستم وجود دارد، اما جرئت بیانش را نداشتم. باید از خودم شروع می‌کردم. من کی هستم؟ از کجا آمده ام؟ پدر و مادرم چه کسانی بودند؟ زندگی‌ام چطور شروع شد و چطور گذشت؟ زینب که نیمه‌ی وجودم بود، چطور به اینجا رسید؟اگر به همه‌ی این ها جواب می‌دادم، شاید می‌توانستم بفهمم که دخترم کجاست و شاید قدرت پیدا می‌کردم که آن ترس را دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تر در زندگی آماده کنم... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 ای خدای بزرگ، ای خدای محبوب زینب که همیشه تورا عاشقانه صدا میزد وهیچ چیز را مثل تو دوست نداشت، من مادر زینب هستم. مرا کمک کن تا نترسم، تا بایستم، تا تحمل کنم. باید از گذشته‌ی خیلی خیلی دور شروع کنم؛ از روزی که بدنیا آمدم... فصل‌سوم🌙♥️ من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذرو نیاز و دعا و التماس از علیه سلام گرفته بود. مادرم، تاجماه طالب نژاد، در آبادان زندگی می‌کرد. وقتی خیلی جوان بود و من در شکمش بودم، شوهرش را از دست داد. او زن جوانی بود که کس و کار درستی هم نداشت و یک دختر بدون پدر هم روی دستش مانده بود. برای همین، مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج کرد. درویش قبلا زن و دو پسر داشت، اما پسر هایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم از غصه‌ی مرگ پسرهایش به روستای خودشان که دور از آبادان بود برگشت. درویش که نمی‌توانم به او (نا بابایی) بگویم، آمد و مادرم را گرفت. درویش مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد. مادرم بعد از ازدواج مجددش، یک بار باردار شد اما بچه‌اش سقط شد و او همچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگری ماند.یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه دهه‌ اول محرم در خانه روضه داشتیم. یک خانه‌ی دو اتاقه‌ی شرکتی در جمشید آباد آبادان داشتیم. من که خیلی کوچک بودم، در خانه‌ی همسایه ها می‌رفتم و از آنها می‌خواستم که برای روضه به خانه ما بیایند. من نذر امام حسین علیه سلام بودم و تمام محرم و صفر لباس سیاه می‌پوشیدم. مادرم در همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست می‌کرد و به در و همسایه می‌داد. او همیشه دلهره‌ی سلامتی من را داشت و شدیدا به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش می‌خواست بچه های زیادی داشته باشد. اما خداوند همین یک اولاد را بیشتر بهش نداد؛ تازه آن هم با نذر و شفاعت آقا امام حسین علیه سلام. من از بچگی عاشق و دلداده‌ی امام حسین علیه سلام و حضرت زینب سلام الله علیها بودم.زندگی‌ام از پیش از تولد، به آنها گره خورده بود.انگار دنیا آمدنم، نفس کشیدنم، همه به اسم علیه سلام و ڪربلا✨ بند بود. 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت، از راه شلمچه به کربلا رفتیم. مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم مرا به کربلا ببرد اما تا پنج سالگی‌ام نتوانست نذرش را ادا کند. مادرم از سفر کربلا دو قصد داشت: یکی ادای نذرش و قصد دیگرش این بود که باز از امام حسین علیه سلام یک اولاد دیگر طلب کند. تمام آن سفر و صحنه ها را به یاد دارم. مثل این بود که به همه‌ی کس و کارم رسیده باشم. توی شلوغی و جمعیت حرم، خودم را رها می‌کردم. چند تا مرد توی حرم نشسته بودند و قرآن می‌خواندند. مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیک است که خفه بشوم. بلند فریاد زد یا امام حسین(علیه سلام)، من آمدم بچه ازت بگیرم تو کبری را هم که خودت بهم بخشیدی، می‌خواهی ازم پس بگیری؟ مردهای قرآن خوان بلند شدند و من را از میان جمعیت بالا کشیدند. توی همه‌ی مدت سفر عبای عربی سرم بود.بار دوم در نه سالگی همراه پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتیم. و آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت با اینکه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه به بصره می‌رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد. بیشتر سال هم هوا گرم بود.در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم، نا بابایی ام که از بابای حقیقی هم برای من دلسوز تر بود، در زیارت امام علی علیه سلام و توی دلش از امیرالمومنین طلب مرگ کرد. او به حضرت علی علیه سلام علاقه‌ی زیادی داشت، و آرزویش بود که در زمین نجف از دنیا برود و همان جا به خاک سپرده شود تا برای همیشه پیش امام علی علیه سلام بماند. نا بابایی ام حرفی از نیت و آرزویش به ما نزد. مادرم در خواب دیده بود که دوتا سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و می‌خواهند اورا با خودشان ببرند. مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از دوتا سید خواسته بود که درویش را نبرند. مادرم توی خواب می‌گفت:"درویش جای پدر کبری است. تورا به خدا کبری را دوباره یتیم نکنید."آنقدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابایم از خواب پرید و رفت بالای سرش و صداش زد :"ننه کبری، چی شده؟ چرا این همه شلوغ می‌کنی؟ چرا گریه میکنی؟" مادرم وقتی از خواب بیدار شد خوابش را تعریف کرد و گفت: " من و کبری توی این دنیا کسی را جز تو نداریم. تو حق نداری بمیری و مارا تنها بگذاری."بابایم گفت: "ای دل غافل! زن چه کردی؟ چرا جلوی سیدها را گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمانم. چرا آنها را از بردن من منصرف کردی؟ حالا که جلوی ماندنم در نجف اشرف را گرفتی، باید به من قول بدهی که طبق وصیتم بعد از مرگم هرجا که باشـ‌م مرا به اینجا بیاوری و در زمین وادی السلام به خاک بسپاری. خانه‌ی ابدی من باید کنار حضرت علی علیه سلام باشد..." ادامه دارد...♡ 🌱↝ 💚↝ 🌱↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎🇮🇷سرودی دیدنی و جذاب و بروز برای ایران اسلامی عزیز ❤️🇮🇷❤️🇮🇷 ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 روزمان را با آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۴۸۸ قرآن کریم ( آیات ۴۵ تا ۵۱ سوره مبارکه شوری) ❄️🌹❄️ 🌺 امام علی (ع) می‌فرمایند: «تَعَلَّمُوا القُرآنَ؛ فَاِنَّهُ اَحسَنُ الحَدیثِ» قرآن را فرا گیرید، زیرا که قرآن نیکوترین سخن‌هاست. (نهج‌البلاغه خطبه ۱۱۰) 🎙 استاد پرهیزگار ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱 🔹امام علی (ع): کافی‌است انسان به‌جای مشغول شدن به عیوب مردم به دیدن عیب‌های خود بپردازد. ⏳امروز پنجشنبه ۱۳ بهمن ماه ۱۴۰۱ ۱۱ رجب ۱۴۴۴ ۲ ‌‌فوریه ۲۰۲۳ ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
#چالش 💯 #یکسان_سازی_پروفایل 🌌 نوجوونای ایرونی سلام😍✋ رفیق گلم تو بهتر از من میدونـے...😌 این روزا ک
سلام و عرض ادب خدمت مخاطبین محترم کانال بسیج شهید فهمیده مهردشت 🔴زحمت بکشید همه اعضای عضو در این کانال همین امروز نسبت به یکسان سازی پروفایل اقدام نمائید باتشکر ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht