🏷#شرح_در_پوستر
🔆آیین سنتی سمنوپزان
(به مناسبت میلاد با سعادت امیرالمومنین)
✅تشریف ببرید حوزه مقاومت بسیج امام محمد باقر شهر دهق
#التماس_دعا
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🎉 مراسم جشن ولادت با سعادت امام علی (ع)
🔹امشب ساعت ۲۰:۰۰ ، حوزه مقاومت بسیج امام محمدباقر (ع)
منتظر حضورتان هستیم😍
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
📷گزارش تصویری📸
🌺دانش آموزان عزیز دبستان شهیدان شهردهق مهر و محبت خود را نسبت به پدران ابراز نمودند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#روز_پدر
#ولادت_امام_علی
#بوسه_بر_دستان_پدر
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
📸 ثبت لحظات به یاد ماندنی در دبستان شهیدان شهر دهق در روز برفی
✅دانش آموزان عزیز در روز برفی روز خوبی را در کنار دوستان سپری نمودند
#یک_روز_عالی
#در_کنار_دوستان
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتسیزدهم
مادرم، که زن با غیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد.
در نه سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم. میرفتم خودم را روی گودال قتلگاه
میانداختم. آنجا بوی مشک و عنبر میداد. آنقدر گریه میکردم که زوار توجه میکردند.
مادرم فریاد میزد و میگفت:"کبری، از روی قتلگاه بلند شو، سنی ها توی سرت میزنند."
اما من بلند نمیشدم. دلم میخواست با امام حسین علیه سلام حرف بزنم؛ بغلش کنم و
بهش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم.
مادرم مرا از چهارسالگی برای یاد گرفتن قرآن به مکتب خانه فرستاد. نا بابایی ام سواد
نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت میبرد. برادری داشت که قرآن میخواند. درویش مینشست و
با دقت به قرآن خواندنش گوش میکرد.
پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن
یاد بگیرم. مکتب خانه در کپر آباد بود و یک آقای اصفهانی که از بد روزگار، شیره ای هم
بود، به ما قرآن یاد میداد.پسرها خیلی مسخره اش میکردند. خودش هم آدم سبکی بود؛ سر
کلاس میگفت:"الم تره...مرغ و کره! "
منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که
خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن میدهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هرچی که
دستتان میرسد بیاورید. بعد از مدتی که به مکتب خانه رفتم، به سختی مریض شدم. آن
قدر حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند. او هم خودش را رساند و مرا بغل کرد و
از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن هم نیمه تمام ماند.
فصلچهارم🌙♥️
مدتی بعد، از محلهی جمشید آباد به لین احمد آباد اثاث کشی کردیم.
پدر و مادرم، یک خانهی شریکی خریدند و من تا سن چهارده سالگی که جعفر (بابای بچه ها)
به خواستگاریم آمد، در همان خانه بودم.
چهارده سال و نیم داشتم که مستأجر خانهی ما
جعفر را به مادرم معرفی کرد. آن زمان، سن قانونی برای ازدواج، پانزده سال بود و ما باید
شیش ماه منتظر میماندیم و بعد عقد میکردیم.
خدا وکیلی من تا آن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش.
زمان ما همهی عروسی ها همین طوری بود؛ همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند.
بعد از عروسی، چند ماه در یکی از اتاق های خانهی مادرم بودیم تا جعفر توانست در
ایستگاه شیش آبادان، یک اتاق در کواتر کارگری اجاره کند.
اوایل زندگی، مادرشوهرم با ما زندگی میکرد. سال ها مستأجر بودیم. جعفر کارگر شرکت
نفت بود و هنوز آنقدر امتیاز نداشت که به ما یک خانهی شرکتی بدهند و ما مجبور بودیم در
اتاق های اجاره ای زندگی کنیم. پنج تا از بچه هایم مهران و مهرداد و مهری و مینا و شهلا،
همه زمانی به دنیا آمدند که ما مستأجر بودیم. هروقت حامله میشدم برای زایمان به خانهی مادرم در احمدآباد میرفتم. آنجا زایشگاه بچه
هایم بود. در خانهی مادرم چون مرد نامحرمی نبود، راحت بودم.
یک قابلهی خانگی به نام جیران میآمد و بچه را به دنیا میآورد. جیران زنی میان سالی بود
که مثل مادرم فقط یک دختر داشت اما خدا از همان یک دختر، سیزده نوه به او داده بود...
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتچهاردهم
بارها به مادرم گفت:
"مادربزرگ این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا
اسم مرا میترا گذاشتید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. من
میخواهم مثل زینب علیه سلام باشم."
میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را
عوض کرد و همهی مارا هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. برای همین، من
نمیتوانم حتی از بچگیهایش هم که حرف میزنم به او میترا بگویم. برای من مثل این
است که از اول، اسمش زینب بوده است.
زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من
سایهی سر داشتم. در همهی سال هایی که در آبادان زندگی کردم، نا باباییام مثل پدر، و
حتی بهتر به من و بچههایم رسیدگی میکرد. او مرد مهربان و خداترسی بود و من واقعا
دوستش داشتم.بعد از ازدواجم هروقت به خانهی مادرم میرفتم، بابایم به مادرم میگفت:
"کبری در خانهی شوهرش مجبور است هرچه هست بخورد، اما اینجا که میآید تو برایش
کباب درست کن تا بخورد و قوت بگیرد."
دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی
بود. بابایم هروقت که به خانهی ما میآمد، در میزد و پشت شمشادها قایم میشد. در را که
باز میکردیم، میخندید و از پشت شمشاد ها در میآمد.
همیشه پول خرد در جیب هایش داشت و آن هارا مثل نذری به دخترها میداد. بابایم که
امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابایم داده بود عمل کرد. خانهاش را فروخت
با مقداری از پول فروش خانه، جنازهی بابایم را به نجف برد و در زمین وادیالسلام دفن کرد.
آن زمان، یعنی سال۴۷، یک نفر سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت. مادرم بعد از دفن بابایم در نجف، به زیارت دورهی ائمه رفت و
سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت.
تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود. برای همین ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر
رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب میخوردم. حال بدی داشتم. افسرده شده
بودم. زینب که یک سالش بود، یک روز سراغ قرص های من رفت و قرص ها را خورد. به
قدری حالش بد شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند. دکترها معدهی زینب را
شست و شو دادند. یکی دو روز او را بستری کردند. خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری
بود که زندگی زینب را تهدید کرد...
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتپانزدهم
زمستان و تابستان، سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه میچیدیم و استفاده میکردیم.
حیاط خانهی ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط میخوابیدیم. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام، کولر نداشتیم. آبادان هم که
تابستانهایش بالای۴۰درجه بود. بعد از ظهر ها آب شت را توی حیاط باز میکردم، زیر در را
هم میگرفتم؛ حیاط پر از آب میشد. این آب تا شب توی حیاط بود. با این روش، زمین
سیمانی حیاط خنک میشد.
خانههای شرکتی، دو شیر آب داشتند؛ شیر آب
شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که برای شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشاد ها بود. گاهی هم شیر
آب شت را باز میکردیم، همراه آب، یک عالمه گوش ماهی میآمد. دخترها هم ذوق میکردند
و گوش ماهی ها را جمع میکردند.
ظهرها هم هرکاری میکردم که بچه ها بخوابند،
خوابشان نمیبرد تا چشم من گرم میشد، میرفتند و توی آب ها بازی میکردند.
کار هر روزمان این بود که حیاط سیمانی را پر آب میکردیم و شب قبل از خواب، زیر در
حیاط را که گرفته بودیم، برمیداشتیم و آب را بیرون میکردیم. این طوری سیمان ها خنک
خنک میشد و ما میتوانستیم تا اندازهای گرمای هوا را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر
پایمان خنک باشد.شهرام ۴ماهه بود که بابای مهران رفت و یک تلویزیون قرضی خرید.
من بهش گفتم:
"مرد، ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم. تلویزیون که واجب نبود."
بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد. هرچند در اثر خوابیدن زیر کولر
گازی و هوای شرجی آبادان، خودم بیماری آسم گرفتم، ولی بچههایم از شر گرما و شرجی
تابستان راحت شدند.به دختر ها اجازهی کوچه رفتن نمیدادم. میگفتم:
"خودتان چهارتا هستید؛ بنشینید و باهم بازی کنید."
آن ها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی میکردند. مهری که از همه بزرگتر بود، مثل
مادرشان بود. برای بچهها دمپخت گوجه درست میکرد و میخوردند. ریگ بازی
میکردند و صدایشان در نمیآمد.
بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند.
بودجهی ما نمیرسید که چیزهای گران بخریم. دخترها با کاغذ، عروسک کاغذی درست
میکردند و رنگش میکردند.خیلی از همسایه ها نمیدانستند که من چهارتا دختر دارم. گاهی
زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمیرفتند...
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتشانزدهم
من هرروز از ایستگاه۶ به ایستگاه۷ میرفتم. بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت. حقوقمان
کارگری بود و زندگی سادهای داشتیم، اما سعی میکردم به بچه ها غذای خوب بدهم.
هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پر میکردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی
کولم میگذاشتم و به خانه بر میگشتم. زمستان و تابستان، بار سنگین را به کولم
میکشیدم. سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست.
هر روز بازار میرفتم، اما تا شب هرچی بود و نبود میخوردند و تمام میشد و شب دنبال
غذا میگشتند. زینب بین بچه هایم از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. هر
غذایی را میخورد. کمتر پیش میآمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش له شده بود. با همهی دردی
که داشت گریه نمیکرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چندتا آمپول
برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه میبردم و آمپول ها را بهش
میزدند. مظلومانه دراز میکشید و سرش را روی پاهایم میگذاشت. وقتی بلند میشدم که
به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا میشد. او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و
مریضی را تحمل میکرد. در مدتی که مریض بود، دوای عطاری توی آتش میریختم و خانه
را بو میدادم. دکتر گفته بود که فقط عدس
سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن بهش
بدهید.چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. زینب غذایش را میخورد و
دم نمیزد. بخاطر شدت مریضیاش اصلا خوابش نمیبرد ولی صدایش در نمیآمد.
زینب از همهی بچههایم به خودم شبیهتر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای
خانه کمک میکرد. مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خواب های خیلی قشنگ. همهی مردم
خواب میبینند، اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی
وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و
قرآن بود. همیشه میگفتم از هفت تا بچهی جعفر، زینب سهم من است. انگار قلبمان را با
هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر خودم میچرخید.
همهی خواهر ها و برادر ها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و
حسادت و خودخواهی را نمیشناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود.
چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب زندگیاش را دید. از همان موقع فهمیدم که
زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همهی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم
میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت:
"مامان، من فهمیدم که آن ستارهی پر نور که
همه به او تعظیم میکردند، کی بود."تعجب کردم، پرسیدم:
"کی بود؟"
گفت:
"حضرت فاطمـه زهــرا {سلام الله علیها}"✨
هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم، بدنم میلرزد...
ادامه دارد...♡
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
🌱↝#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
4 قسمت دیگر، زیبا و هیجان انگیز #من_میتࢪا_نیستمـ تقدیم نگاهتون😍❤️
4 قسمت دیگر، زیبا و هیجان انگیز #من_میتࢪا_نیستمـ تقدیم نگاهتون😍❤️
📣بسته تخفیفی همراه اول برای روز پدر
🎙به گزارش اداره کل ارتباطات همراه اول:
🔺به مناسبت فرارسیدن سالروز میلاد حضرت امیرالمومنین علی(ع) و گرامیداشت «روز پدر»، بسته ها در سه نوع «مکالمه 3 روزه»، «دیتای 3 روزه» و «ترکیبی 3 روزه» و با قیمت های ویژه از 13 تا 15 بهمن 1401 قابل فعالسازی می باشد.
🔻بسته های «مکالمه» با 300 دقیقه مکالمه، «اینترنت» با 1.5 گیگابایت حجم و «ترکیبی» با 2 گیگابایت حجم اینترنت و 200 دقیقه مکالمه به ترتیب با قیمت های ویژه 3، 6 و 9 هزار تومان قابل خرید است و فعالسازی آن توسط تمامی مشترکان همراه اول از طریق کد دستوری «ستاره 100 ستاره 67 مربع» است.
#بسته_تخفیفی
#همراه_اول
#روز_پدر
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht