همہداشتنگریھ میکردن😭
کہامامعلےفرمودند:
همہبرنفقطبچہاےفاطمهبمونن😔
در خونه امامکناره یتیمایڪوفه
ابوفاضلهموایستادهبودواشکمیریخت
واردخونہعلےمیشھ..
وقتی وارد شد بوے رایحہ گلے رو حس
میکنہ متوجه میشن که بوے مادره..🕊
دقیقا یه روزی تو ڪربلا
موقع رفتن ابوفاضل همه بچهها
اومدن گفتن عمو مارو میخوای تنها بزاری و برے...😭🥀
با اینکه نمیدیدن بانو رو ولے هروقت
این بو میومد متوجہ میشدن ڪه
مہمون مادر شدن...(:
اخہ دقیقا تو گودالهم همین
بو تو فضا پر شده بود😭
وقتے وارد گودال شد عباس فهمید مادر
حضور داره گفتند :سـلام مادر🤚
مادر سرش رو بوسید و
کشید بیرون تیر رو از چشمش
بانو دست رو سرشون ڪشیدن و فرموند:تو کاره خودتو کردے مادر💔
من براۍ لب خشڪ بچها گریہ میکنم
اما بیشتر برای چشم تو گریہ میکنم عباسم