eitaa logo
یِک دَهــہ هَشــتـادے در راه شُــهدا 🇵🇸 :)
771 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
18 فایل
بچہ ها به خدا از شهدا جلو مےزنید اگہ رعایت کنید که دل امام زمان(عج) نَلَرزه !(:♥️ - حاج حسین یکتا - به امید روزی که پشت اسم مون بنویسن "شهید دهه هشتادی" !(: یه سر بزنید: @SeyyedDahe80 از‌خودمونه ؛ کپی؟! حلالِ حلالت رفیق!
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌مهدی....((:🚶🏿‍♂ Oh Mehdi...((:🚶🏿‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌‌‌فکرمثلشهدامردننباش بہ‌‌فکرمثلشهدازیستنباش🕊💔 " " " " " " " استورۍ‌مذهبی😌👇🏿 @shahidaneh_569 پروفایلشهیدانہ‌‌🤩👇🏿 @shahidaneh_569 اڪانٺهایجذاب🤭👇🏿 @shahidaneh_569 معدنعکسوفیلمهاۍ‌شهیدانه😎✋🏿 😍✨
••اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسيـــن (ع)••♥️ ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ‌ قیامت بی حسین غوغا ندارد شفاعت بی حسین معنا ندارد حسینی باش كه در محشر نگویند چرا پرونده ات امضاء ندارد ‌╭┈─┈┈─┈┈─┈┈─┈ │⊰⤷|【✞@vesal_maabod │⊰⤷| #‌𝐯𝐞𝐬𝐚𝐥𝐞'𝐦𝐚𝐚𝐛𝐨𝐝 ╰┈──┈┈──┈┈──┈‌ 𝆤𝆣 ַ ּ هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله🙂☝️ عشق معنایی ندارد جز حسین :))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کانال میخوای توش حرف دل بزنه؟! یه کانال میخوای فعالیت مذهبی داشته باشه؟! یه کانال میخوای فعالیت دپ داشته باشه؟! یه کانال میخوای رمان بزاره؟! یه کانال همچی تموم میخوای؟! پس سری عضو شو😍😱 @zadeh_z @zadeh_z @zadeh_z
هدایت شده از طھوࢪا سادات🌿
چرا لف دادین؟! چی میشه دوباره بشیم ۸۰؟!☹️🚶🏼‍♀
خدا مدیر گروه را ببرد😳 (آمین) وادمینهای گروه راببرد😳(آمین) واعضای این گروه را ببرد😳 (آمین) وهرآنکس که این موضوع را میخواند ببرد 😳 (آمین) همه رو دسته جمعی ببرد😳 . . . . . . . به کربلا، یه زیارت باحال بکنیم و برگردیم. ☺ آمین...☺ ☁☀ ☁ ☁ ☁ ☁ ☁ ☁ ☁ _🌲��🌳______🌳__🌲 🌴 / \ 🌴 / | \ 🌴 /🚘 \ 🌴 / | \ / 🚘\ / 🚘 | \ / 🚘 🚘 \ / |🚍 \ / 🚘 \ / | \ / | 🚘 برای گروه های دیگر هم ارسالش کنید،دعای شیرینیست........ اون اتوبوس زرده ماهستیم😃😃😃😃😃 ‌‌
۲۵۵‌تایی‌شدنمون‌‌تقدیمی‌نداره؟😔🚶🏻‍♀ Shouldn't you give us some thing on us becoming 255??😔🚶🏻‍♀
میگف: هر‌کار‌ی‌که‌کردم بازم این سه‌تا‌چیزا رو‌هیچ‌وقت‌ترک‌نکردم: ۱: نماز ۲: روزه ۳: عزاداری..((:🚶🏿‍♂ امام‌حسینم‌خودت‌نظری‌کن‌... He use to say: I know I did alot of wrong stuff but I never left these three: 1: Namaz 2: Fasting 3: Azadari..((:🚶🏿‍♂ تولدت‌مبارک‌!(: http://Eitaa.com/basijianZahraei
خوشبحالتون... شهید‌محمد‌اسلامی‌که‌امروز‌صبح به‌مقام‌والای‌شهادت‌رسیدن...🙂💔 شهادتت‌مبارک‌داداش... شفاعت‌ما‌رو‌هم‌پیش‌حضرت‌زهرا‌بکنید... You are so lucky... Shaheed Muhammad Eslami that got martyrd today...🙂💔 Can you ask Hazrat Zahra to except us to?!
🛑⚫️ سردار ابوالفضل علیجانی در مأموریت مستشاری در سوریه به شهادت رسید‌... اینم‌از‌رز‌ق‌دیروز.... 🛑⚫️Sardar Abulfazl Ali jani got martyrd yesterday while being attacked by the enemies in Syria. http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c
🌾 🌾قسمت ایمان علی سکوت عمیقی کرد ...  - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...  - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...  تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...  - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... _شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... 😡 در رو محکم بهم کوبید و رفت ...  🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... 👈ادامه دارد... ✍نویسنده: Eitaa.com/basijianZahraei
🌾 قسمت : شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...😰😞😓 چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...  - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ...یا حالت بد شده؟...😧  بغضم ترکید ... 😭نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...  - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...😟 در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...  - علی ...😢 - جان علی؟ ...😊 - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ... 😓 لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...😓😢 - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...☺️😍  سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...😊✌️ 👈ادامه دارد... ✍نویسنده: Eitaa.com/basijianZahraei
🌾 🌾قسمت : علی مشکوک می شود ... من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا…از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... 😋☺️حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...  واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... 👧 صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...🙁 زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...🔍 یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...  شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...  زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...😉 چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...  - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... ادامه دارد.... ✍نویسنده: Eitaa.com/basijianZahraei
گفتم:بہ‌نظرت‌کیا‌شهید‌میشن؟! گفت:اونایی‌کہ‌اسراف‌میکنن گفتم:اسراف! توچے؟! گفت:تو"دوست‌داشتن‌خدا" +قشنگھ‌نہ؟ : )!♥️ I said: who do you think becomes martyred? He said: the ones who waste I said: waste! What about you?! He said: I waste in living Allah +It's beautiful no? : )!♥️ Eitaa.com/basijianZahraei
غیرت‌مردا‌مون‌کجاست؟!💔 Where is the gheirat of our men؟!💔 Eitaa.com/basijianZahraei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا