eitaa logo
یِک دَهــہ هَشــتـادے در راه شُــهدا 🇵🇸 :)
706 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
18 فایل
بچہ ها به خدا از شهدا جلو مےزنید اگہ رعایت کنید که دل امام زمان(عج) نَلَرزه !(:♥️ - حاج حسین یکتا - به امید روزی که پشت اسم مون بنویسن "شهید دهه هشتادی" !(: یه سر بزنید: @SeyyedDahe80 از‌خودمونه ؛ کپی؟! حلالِ حلالت رفیق!
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🖤🕊 ~اگر...✋🏻 تیر دشمن...💣•° جسم شہدا را شڪافت...‼️•• ~تیر بدحجابــے...🏹•° قلب آن ها را میدرد...💔•• شہدا شرمنده ایم): Eitaa.com/basijianZahraei
🕊🔗 یه نفر بهش گفت آخه تو این گرما با این چادر مشــ🖤ـــکی چطوری میتونی طاقت بیاری؟:) گفت شنیدم آتش جهنــ🔥ــم خیلی گرمتره:( ‍ا Someone told her how do you Survive in the heat with this chador? She says I've heard the of hell is hotter Eitaa.com/basijianZahraei
🔗🌷 را که نفهمی، چادر هم نمیـــ‌تواند تو ــر کـــ‌نــد If you don't understand haya A black can not Make you muhajjiba🌴🌷 Eitaa.com/basijianZahraei
🍃 هدف ما رسیدن به جاییست که بتوانیم به راحتی از راحتی بگذریم...🕊 🍃 Our goal is to gat somewhere that we could easily pass easiness...🕊 ✨🔗✨🔗✨🔗✨🔗✨🔗✨🔗✨ http://Eitaa.com/basijianZahraei
🔗💔🔗💔🔗💔 🔗💔🔗💔🔗 🔗💔🔗💔 🔗💔🔗 🔗💔 🔗 رمان مگر چشم تو دریاست✨🌊 روایت مادر شهیدان، محمد،عبدالحمید،رضا و نصرالله جنیدی🖇🥀 هیچ چیز هم نخواندم، نه زیارت‌نامه، نه دعا، نه نماز . فقط خوب که خسته شدم. نشستم یک گوشه و به یک جایی که معلوم نبود کجاست، خیره شدم و نزدیک ظهر، برگشتم خانه. شب بعدش که میشد شب نهم، دوباره خواب دیدم. دیدم رو به قبله خوابیده‌ام و یک آقایی از پایین پای من دارد می آید. موهای سرش کوتاه بود و محاسن مشکی بلندی داشت. یک جلیقه و پیژامه سفید پوشیده بود و آستین های پیراهن سفیدش را هم تا زده بود؛ با پای برهنه. قدم های بزرگی بر می داشت و به طرف من می آمد . گفت:« اینقدر ناراحتی نکن! آقا خودش داره برای تو یه قدم های برمیداره.» نمیدونم... شاید خودش را میگفت که داشت می آمد طرفم. شاید قدم های خودش را میگفت. اما به حال من تاثیری نداشت. دیگر ناامید شده بودم. فردای آن روز باید برمیگشتم. از وقتی که دکتر گفته بود داروهایم را قطع کنند و ببرندم مسافرت، این چهارمین خوابی بود که می‌دیدم. پ دوبار اولش قبل از آنکه بیاییم مشهد، توی آمل. دوتا هم این آخر، توی مشهد. سال ۵۱ بود. همه اش از یک عمل کردن نفیسه شروع شد. نفیسه نه‌ماهه راه رفت و به حرف افتاد. به مرغ میگفت:« جی‌جی بی‌جی». منظورش را قشنگ حالی آدم میکرد. یک روز، یک اسباب بازی دستش بود و داشت راه میرفت، که زمین خورد. ما نشسته بودیم و چایی می‌خوردیم.تا این بچه زمین خورد، محمد گفت:« آآآآخ، ماماااان،... چشمش....» ...🌱 Eitaa.com/basijianZahraei
ᗯE ᒪEᗩᖇᑎ ᖴᖇOᗰ ᖴᗩIᒪᑌᖇE ᑎOT ᖴᖇOᗰ ᔕᑌᑕᑕEᔕᔕ ماازشکست‌هامون‌یاد‌میگیریم🍓🌨 ‌نه‌از‌موفقیت‌هامون😉🌱🔗 Eitaa.com/basijianZahraei