🖤🕊
~اگر...✋🏻
تیر دشمن...💣•°
جسم شہدا را شڪافت...‼️••
~تیر بدحجابــے...🏹•°
قلب آن ها را میدرد...💔••
شہدا شرمنده ایم):
Eitaa.com/basijianZahraei
🕊🔗
یه نفر بهش گفت آخه تو این گرما با این
چادر مشــ🖤ـــکی چطوری میتونی طاقت بیاری؟:)
گفت شنیدم آتش جهنــ🔥ــم خیلی گرمتره:(
#چادریـــها
#شهدا_شرمنده_ایم
#پروفایل
Someone told her how do you
Survive in the heat with this chador?
She says I've heard the #fire of hell is hotter
#chadori
#shohada_we_are_ashamed
#profile
Eitaa.com/basijianZahraei
🔗🌷
#حیــا را که نفهمی،
چادر #سیاه هم نمیـــتواند
تو ــر #امحجبــهـ کـــنــد
If you don't understand haya
A black #chador can not
Make you muhajjiba🌴🌷
Eitaa.com/basijianZahraei
#پروفایل❣
#علی_رضا_پناهیان✨
#عکس_نوشته🍃
هدف ما رسیدن به جاییست که بتوانیم به راحتی از راحتی بگذریم...🕊
#Profile❣
#Ali_Reza_Panahiyan✨
#picture🍃
Our goal is to gat somewhere that we could easily pass easiness...🕊
✨🔗✨🔗✨🔗✨🔗✨🔗✨🔗✨
http://Eitaa.com/basijianZahraei
https://harfeto.timefriend.net/16440862725366
نظرات و پیشنهادات؛؛✨💗
eitaa.com/basijianZahraei
🔗💔🔗💔🔗💔
🔗💔🔗💔🔗
🔗💔🔗💔
🔗💔🔗
🔗💔
🔗
رمان مگر چشم تو دریاست✨🌊
روایت مادر شهیدان، محمد،عبدالحمید،رضا و نصرالله جنیدی🖇🥀
#قسمت_سوم
هیچ چیز هم نخواندم، نه زیارتنامه، نه دعا، نه نماز . فقط خوب که خسته شدم. نشستم یک گوشه و به یک جایی که معلوم نبود کجاست، خیره شدم و نزدیک ظهر، برگشتم خانه.
شب بعدش که میشد شب نهم، دوباره خواب دیدم. دیدم رو به قبله خوابیدهام و یک آقایی از پایین پای من دارد می آید. موهای سرش کوتاه بود و محاسن مشکی بلندی داشت.
یک جلیقه و پیژامه سفید پوشیده بود و آستین های پیراهن سفیدش را هم تا زده بود؛ با پای برهنه. قدم های بزرگی بر می داشت و به طرف من می آمد . گفت:« اینقدر ناراحتی نکن! آقا خودش داره برای تو یه قدم های برمیداره.» نمیدونم... شاید خودش را میگفت که داشت می آمد طرفم.
شاید قدم های خودش را میگفت. اما به حال من تاثیری نداشت. دیگر ناامید شده بودم. فردای آن روز باید برمیگشتم. از وقتی که دکتر گفته بود داروهایم را قطع کنند و ببرندم مسافرت، این چهارمین خوابی بود که میدیدم. پ
دوبار اولش قبل از آنکه بیاییم مشهد، توی آمل. دوتا هم این آخر، توی مشهد.
سال ۵۱ بود. همه اش از یک عمل کردن نفیسه شروع شد. نفیسه نهماهه راه رفت و به حرف افتاد. به مرغ میگفت:« جیجی بیجی». منظورش را قشنگ حالی آدم میکرد. یک روز، یک اسباب بازی دستش بود و داشت راه میرفت، که زمین خورد. ما نشسته بودیم و چایی میخوردیم.تا این بچه زمین خورد، محمد گفت:« آآآآخ، ماماااان،... چشمش....»
#ادامه_دارد...🌱
Eitaa.com/basijianZahraei
#انگیزشے
ᗯE ᒪEᗩᖇᑎ ᖴᖇOᗰ ᖴᗩIᒪᑌᖇE
ᑎOT ᖴᖇOᗰ ᔕᑌᑕᑕEᔕᔕ
ماازشکستهامونیادمیگیریم🍓🌨
نهازموفقیتهامون😉🌱🔗
Eitaa.com/basijianZahraei