🦋#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۵ 🎬
خدای من درست میدیدم؟؟!!نفس درسینه ام حبس شد وخم شدم واهسته درگوش عماد گفتم:برو داخل کانکس ممکنه ابواسحاق,تورا بشناسد...عماد وفیصل را هل دادم داخل کانکس به بهانه ی اوردن قفس خرگوشها به ابواسحاق که گویا سه اسیر اورده بود نزدیکترشدم ودرست خیره شدم،حقیقتا درست میدیدم بله این طارق بود,برادر بزرگم،انگار ابواسحاق وارد داعش شده بود که خانواده ی مرا بکشد وبه اسیری ببرد،تمام وجودم راهیجان گرفته بود,ابواسحاق داشت بایک مردداعشی دیگرصحبت میکرد گوشهایم راتیز کردم تا ببینم چه میگویند.
مردداعشی:برادر ,اینجا جایی برای نگهداری این اسیران کافرنداریم,چه کسی گفته اینها رابه اینجا بیاوری؟
ابواسحاق که نیشش تابنا گوش بازشده بود گفت:میدانم...لازم نیست خیلی نگران باشی,این رافضی ها تا طلوع افتاب بیشتر میهمانت نیستند,قراراست به مناسبت این پیروزی اخیر فردا صبح اینها راقربانی کنیم وباسرشان فوتبال بازی کنیم.
مردداعشی اشاره ای به طرف یکی از چادرها کردوگفت:دست وپاهایشان رامحکم ببندداخل ان چادر بیاندازشان,چون جای خالی نداریم دوتا مجاهد هم برای نگهبانی جلوی چادر بگذار,البته لازم نیست چون اینجا ازهمه طرف نگهبان دارد که اگرموفق به بازکردن خودشان بشوند باز موفق به فرار نخواهندشد.....
دردی عمق قلبم رافراگرفت,خدای من,طارق، برادرم فردا قربانی میشود...باید کاری کنم....باید نجاتش دهم حتی اگر به قیمت ازدست دادن جانم تمام شود.
امشب درشهرموصل اتش بازی دارند,احتمالا اردوگاه کمی خلوت ترمیشود.
فکری به خاطرم رسید وبه سرعت خودم رابه کانکس رساندم.
#ادامه_دارد . ..
💖 کانال مدد از شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
🦋#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#نویسنده خانم ط _حسینی
#قسمت۷۶ 🎬
داخل کانکس دنبال یک چاقو بودم...اره دیدمش ,چاقوهای مجاهدان معمولا خیلی تیزوبرنده بود،باید تااذان مغرب صبر میکردم وقتی داعشیها به نماز میرفتند بهترین زمانش بود باید دست وپاهایشان رابازمیکردم وبه شکلی که توجه کسی راجلب نکند از اردوگاه خارجشان میکردم,اما چطور؟؟
اره درسته باچادر.......درسته که فرار با چادر خوشایندیک رزمنده ی شجاع نیست اما حفظ جان واجبتراست،چمدان بزرگ لباسی را دیده بودم که ناریه داخل ان چادرهایش رامیگذاشت...
چمدان راباز کردم ,پنج,شش تا چادربود ,همینطور که میخواستم سه تاچادر انتخاب کنم ،دیدم زیرچادرها قاب عکسی بود که احتمالا متعلق به ابوفیصل است .....
خدایا شکررررت،زیر قاب عکس,لباسهای مردانه ای مرتب وتازده بود,لباسهای سیاهرنگی باشالهای سیاه که نشانه ی خونخواران داعشی بود... احتمالا این لباسها هم متعلق به ابوفیصل است حتما برای یادگاری نگهداشته ,مثل من که چادرلیلا وشال مادرم را باخودم اوردم.
سه دست لباس کامل باسربندهایی که نشان میداد طرف داعشی است,برداشتم.
چمدان رامرتب کردم ودرش رابستم وبه انتظار نشستم تا غروب شود...
وای یادم رفت...ناریه دوتا اسلحه داشت یک اسلحه کوچک کمری که همیشه همراهش بود ویک اسلحه بزرگتر که نمیدانم اسمش چه بود اما بارها وبارها پشت رختخوابها دیده بودمش,نگاه کردم به بچه ها ببینم حواسشان به من هست یانه؟
فیصل مشغول بازی با خرگوشها وغذا دادنشان بود اما عماد کاملا معلوم بود که حواسش به من است ونگرانی ازصورتش میبارید,چشمکی بهش زدم ورفتم طرف رختخوابها,بااحتیاط اسلحه رابرداشتم وداخل لباسها پنهانش کردم وهمه را داخل شال عربی مادرم گذاشتم تا چیزی مشخص نشود.
اینقدنگران طارق بودم که اصلا برایم اهمیت نداشت اگرناریه میفهمید که اسلحه گم وگورشده ویا لباسهای شوهر بیچاره,اش ناپدیدشده,چه چیزی باید جوابش میدادم
صدای اذان بلند شد روبه بچه ها گفتم:من میرم بیرون,بچه های خوبی باشید تا امدم باهم میریم مراسم اتش بازی...
چاقورا زیرلباسم پنهان کردم وبقچه ای راکه بسته بودم برداشتم وبااحتیاط بیرون امدم.
#ادامه_دارد ..
کانال مدد از شهدا
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺 @basijnews_azgh
🦋 #پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۷ 🎬
درست حدس زده بودم,محوطه خاکی اردوگاه تقریبا خلوت بود همه به سمت چادربزرگ برای نماز رفته بودند،بدون اینکه جلب توجه کنم ودرحالی که زیرلب ایاتی ازقران را زمزمه میکردم به سمت چادری که طارق را برده بودند رفتم...جلوی چادر یک داعشی بود که داشت سیگارمیکشید ,راهم راکج کردم وپشت چادر رفتم,پشت این چادر ,عقب چادردیگری بود به قسمت وسط چادررسیدم چاقورا از زیرلباسم دراوردم ومشغول بریدن چادرشدم,خیلی محکم بود اما چاقوی من هم تیزبود,اندازه ای که بتوانم ردشوم چادرراشکافتم وخیلی آرام خودم را داخل چادرکشیدم،بااینکه چادرتاریک بود اما سنگینی نگاه طارق ودواسیر دیگر را روی خودم حس میکردم تا داخل شدم یکی از اسیرها گفت:یابسم الله...عباس,طارق,این دیگه کیه؟
محکم گفتم :هییییس ورفتم طرف طارق دستها وپاهاش راباز کردم,چاقورا دادم دستش تا دستهای ان دوتا همرزمش رابازکند.
طارق:ممنون خواهر ,توکی هستی؟
درحالی که داشتم لباسها را بیرون میاوردم گفتم:هیس,چکارداری من کیم ,زودباش دست بقیه راباز کن...
طارق که دست عباس رابازکردوچاقورا دادعباس وامد طرفم وگفت:صبرکن ببینم,صدات چقداشناست،کی هستی؟
روبنده ام رابالا زدم ولباس را دادم دستش....
#ادامه_دارد ..
💖 کانال مدداز شهدا 💖
🦋#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۸ 🎬
طارق:خدای من ,سلماست...عباس...احمد...این خواهرم سلماست..سلما اینجا چکارمیکنی...
من:داستانش مفصله...زود لباسهاتون رابپوشید,با شالها روی صورتتان رابپوشانید ,دورسری هایی که علامت داعش داره بپوشید ،تفنگ ناریه رادادم دست طارق وگفتم:دنبال من بیاید....
ازهمون راهی که اومده بودم این بار چهارنفری برگشتیم,از ترسم جرأت نکردم جلوی چادررانگاه کنم ,نماز تمام شده بود وجمعیت تک وتوک بیرون امده بودند,به کانکس رسیدیم,ماشین جلو کانکس پارک بود,اشاره کردم به طارق وگفتم برین داخل ماشین ,من الان میام.
سریع داخل کانکس شدم,رفتم سراغ کوله,قران طارق را دراوردم وبغل گرفتم وبه بچه ها گفتم ,بریم جشن واتش بازی...
فصیل رفت کابین عقب کنارعباس واحمد,عمادرااوردم جلو روپاهای طارق نشاندم ,چون روی طارق بسته بود,عماد نشناختش,ولی میدیدم طارق ,عمادراغرق بوسه کرده بود,قران راگذاشتم توبغلش و روکردم عقب وگفتم:فیصل جان این مجاهدها هم باما میخوان بیان جشن...نفس راحتی کشیدم ,تااینجا که خوب پیش رفته بود،سوویچ را چرخاندم که ماشین را روشن کنم,یکدفعه دیدم,ابواسحاق با دومردداعشی به طرفم اشاره میکنند.....میخواستند تا من حرکت نکنم.....
تمام تنم داغ شد...نمیدونستم چکارکنم .....
توکل کردم و....
#ادامه_دارد ..
💖 کانال مدداز شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺 @basijnews_azgh
#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۹ 🎬
زیرلب بسم الله گفتم وروبه طارق:خیلی عادی برخورد کنید مسیرش ازطرف چادر نمازهست,احتمالا کاردیگه ای دارد.
ابواسحاق:ببینم مجاهدین,خواهر مجاهد به طرف شهر میرید؟جشن؟؟
من بدون کلامی سرم راتکان دادم.
ابواسحاق:من واین دومجاهدهم میخواهیم برویم جشن ,مشکلی نیست ماهم سوارشویم؟
اشاره کردم به عقب ماشین تا کنارتیربارسوار بشن واونا هم سوارشدن.
نفسم را به شدت بیرون دادم واهسته به طارق گفتم:به دوستات بگو سر پسره راگرم کنن تا ازحرفهای ماچیزی نفهمه,طارق اشاره ای به احمد کرد واوناهم مشغول خوش وبش بافیصل شدند.
اروم به عمادگفتم:عماد, روی بغل طارق نشستی برادرکم...
عماد ناباورانه نگاهی به بالای سرش کرد وخودش رادربغل طارق جا کرد.
طارق اهسته سوال کرد:تواینجا چه میکنی سلما؟؟
عقده دلم واشد وهمراه گریه گفتم:پدرومادر راسربریدند جلوی چشم ماااا,عماد راببین لال شده بعداز چندین روز اسارت پیداش کردم,من ولیلا اسیرشدیم وعمادرا ربودندواوردند اینجا....ابوعمر من ولیلا رابرای کنیزی خرید وچشم طمع به ما داشت,لیلا طاقت نیاورد وخودش راکشت....من ابوعمر رامسموم کردم وکشتم وخودم فرارکردم,یه زن داعشی,مادرهمین فیصل کمکم کردعماد راپیدا کنم و....هق زدم وگفتم...اشک ریختم وگفتم و..
طارق اهسته دستش را روی دستم که روی دنده بود گذاشت ونوازش کرد وگفت:فدات بشم خواهر...توشیرزنی شیرزن...ازاین به بعد تنهات نمیگذارم....
گفتم:نه نه ...من از پس خودم برمیام ,جام پیش ام فیصل امن امنه,توودوستات زودتر فرارکنید....همین ابواسحاق پدرومادرمون راسربرید ومارااسیرکردو...
طارق عقب نگاهی کرد وگفت:اگر امشب نکشمش مرد نیستم... من وتو عماد باهم میمونیییم....
ازخدام بود که باطارق باشم,اما موقعیت جوری بود که اگرباهم میبودیم احتمال کشته شدنمان زیادبود واگر ازهم جدا میشدیم,احتمال نجات همه مان بیشتربود....
من:طارق،برادرم،عزیزم،از
تمام خانواده ام فقط تووعماد رادارم نمیخوام شماراازدست بدهم,من جام تواردوگاه امنه,شما هم بااین لباسا ودانستن راه دررو راحت میتونید خودتون رانجات بدید ,باوجود فیصل وعماد من گاو پیشونی سفیدهستم ,این داعشیا زنان راخیلی میپایند وهمراهی من وعمادباشما مساوی بامرگ هرسه مان است.....
طارق دستم رافشار داد...دیگه نزدیک مسجد بودیم...ایستادم...ماشین راپارک کردم ...
#ادامه_دارد ....
💖 کانال مدد از شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
🦋 #پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۰ 🎬
میدونستم الان وقت خداحافظی ست,الان طارق واحمدوعباس بین داعشیان گم میشن ودیگه نمیدونم ایا دوباره میتونم طارق راببینم یانه...عماد محکم بغل طارق راچسپیده بود وازش جدا نمیشد...
اهسته سرم رابردم کنارگوشش وگفتم:بزارطارق بره ,عمادم....من هستم....طارق میخواد ابواسحاق راتنبیه کند ....اگه ولش نکنی شاید به خطربیافته...تااین حرف رازدم...عماد بغل طارق را رها کرد...دلم میخواست زار بزنم...اخه خدااا چرااااا به چه گناهی...
همه شان پیاده شدند..ابواسحاق تشکر کرد ورفت تا به جشن برسد ومن دیدم طارق وعباس واحمد,سایه به سایه اش رفتندوتا زمانی که درتاریکی گم شدند ,نگاهم به رد رفتنشان خیره ماند,با صدای فیصل به خود امدم:خاله بریم دیگه دارن اتیش بازی میکنن.....
کلی جمعیت امده بود مردمی که به داعش پیوسته بودند برای تماشا امده بودند..
بچه ها جلویم جست وخیز میکردند ومن درافکار خودم غرق بودم
ایا طارق ودوستانش رفتند؟ایا داخل اردوگاه کسی ازفرارشان مطلع شده؟
ذهنم انچنان مشغول بود که نفهمیدم کی جشن تمام شد ظرفی غذادست فصیل وظرفی دست عمادبود
من:عماد ,فیصل کی بهتان غذا داد؟
که یک دفعه یکی از پشت به من زد...
سلما...
#ادامه_دارد ..
💖 کانال مدد از شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
🦋#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۳ 🎬
وارد کانکس شدیم سریع رفتم طرف تشکها تا خودم پهنشون کنم وناریه از نبودن اسلحه ,باخبرنشه...
ناریه مشکوکانه نگاهم کرد وگفت:میخواستیم یه قهوه درست کنیم وبخوریم,کلی حرف دارم برات بزنم.
من:بچه ها خوابشونه,بخوابند ,من وتوتاصبح بیدارمیمونیم😊
بچه ها خیلی زود خوابیدند ومنم قهوه به دست امدم کنار ناریه که دوباره توفکربود,قهوه را گرفتم طرفش که گفت:سلما,یه سوال ازت میپرسم دوست دارم راستش رابگی,برام خیلی مهمه خیلی...اصلا هم نترس ,من نه جاسوسم که میزان ارادتت به داعش راگزارش کنم ونه اینکه اگه بفهمم از داعش نفرت داری,بخوام کلکت رابکنم ,من فقط میخوام واقعیت رابگی...
بانگرانی گفتم:بپرس جواب میدم..
ناریه:توبه دولت اسلامی اعتقاد داری؟؟بهشون وفاداری یا از سرناچاری یاترس و.. بهشون معتقدی؟؟
با خودم فکر کردم احتمالا ناریه برام فیلم بازی کرده که ازفرار اسیرا خبرنداره,الانم بهش گفتن که به من مشکوکن واین میخوادبااین سوال از زیرزبونم یه چیزایی بکشه بیرون بنابراین مصلحت دیدم و خیلی مطمین گفتم:ببین ناریه جان ،شوهر من از شهدای دولت هست گرچه من مثل شما در دولت اسلامی فعال نبودم اما ادامه دهنده راه ابوعماد هستم ودوست دارم مثل شما ترقی کنم وخدمت بنمایم...
ناریه متفکرانه سرش راتکان دادوگفت:که اینطور....منم تورا مثل خودم میکنم،اصلا یه ام فیصل دیگه....به زودی......
ازاین حرفش احساس بدی بهم دست داد ویک حس ناشناخته بهم میگفت همین الان ازناریه دور بشم.
ناریه:بزار بقیه ی سرگذشتم رابرات بگم ,حاضری؟
من:بله.. بله...البته.
ناریه:تااونجا گفتم که عدنان باحمله ی انتحاری خودش راکشت ,فرداصبحش پدرم به من زنگ زد وگفت که ابوعدنان کلی خط ونشان کشیده وگفته تاخون ناریه رانریزد ارام نمینشیند,چون پیوستنش به داعش رااز چشم تومیدانند وازاین بدتر فکرمیکنند که توترغیبش کردی تا کمربند انفجاری به خودش ببندد.....پدرم خیلی سفارش کرد که مراقب خودم باشم وهشدار داد که احتمال قوی ابوعدنان افرادی را میفرستد تا من رابکشند.
درست ازوقت مردن عدنان انگار ارامش من هم مرد مدام میترسیدم که کسی تعقیبم کند واینقدرهول هراس داشتم که حتی ازسایه ی خودم هم میترسیدم تااینکه...
#ادامه_دارد ..
💖 کانال مدد از شهدا 💖
🦋ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۴ 🎬
تااینکه یک روز ازماموریت امربه معروف برمیگشتم ،به من حمله شد منتها,حمله شان نافرجام بود وتیرازبغل گوشم رد شد ومجاهدینی که همراهم بودند ,سریع ازمهلکه دورم کردند واین اتفاق همزمان با ورود داعش به عراق برام افتاد،من ازترس اینکه دوباره مورد حمله قراربگیرم,مجبورشدم تقاضای انتقال ازسوریه به عراق بدهم,فکرمیکردم که دراینجا درامنیت هستم ولی متوجه شدم ابوعدنان تا جسم بی جان من رانبینه وخون من رانریزه آرام نمینشینه.من همه ی اینها را ازچشم داعش میدونم,لعنت به دولت اسلامی عراق وشام,لعنت به مولویهای داعشی,لعنت به من که چشم بسته خودم راانداختم داخل اتش....اهی کشید وگفت:بهترین راه رفتن ازاین مهلکه است,ترک این دولت خبیث است,دیگه طاقت ندارم....
چندوقت پیش مدارک جعلی برای خودم وفیصل جورکردم،اینقدر پول از دولت اسلامی به جیب زدم وخون بهای عدنان هم روش که تااخرعمر خودم وفیصل راحت میتونیم زندگی کنیم.
چندروز پیش بهم خبردادند که یک هلیکوپتربزرگ برای جابه جای افراد، قراره از موصل به سمت ترکیه پرواز کند واینقدر این درو ان در زدم تا یه جاهم برای من فیصل بازکنند وما باگذرنامه ومدارک جعلی ونام مستعارازاینجا فرارمیکنیم وارزوی کشتن خودم رابردل ابوعدنان میگذارم وبا دستش زد روی شانه ام وگفت:سلما جان گفتم مهمونتم،فردا شب این موقع من اینجا نیستم ,طوری برنامه ریختم که.....هیچی بماند...
ذهنم درگیرشد,اگر ناریه برود من چکارکنم؟قول داده بود برام مدارک شناسایی جورکند,کاش باطارق رفته بودم فوقش کشته میشدم امااینجا......
ناریه:چیه سلما,رفتی توفکر؟ناراحت شدی که من میرم؟
من:اره خیلی,اخه من تنها چکارکنم؟؟
ناریه خنده ای بلندکردوگفت:فکر توهم کردم،فردا قبل از رفتن مدارک تووعماد را توبغلت میزارم ,اول تورا راهی میکنم وبعدخودم میرم..
باخودم فکرکردم,من را راهی میکنه؟؟!!اخه کجا؟؟منظورش چیه؟؟؟
ناریه بلند شد وگفت:برو بخواب من هم میرم ببینم اسرای فراری را گرفتند یانه؟
#ادامه_دارد ..
کانال مدد از شهدا
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۵ 🎬
شب از نیمه گذشته بود وهنوز ناریه بیرون بود،ذهنم خیلی درگیر بود،درگیر طارق,درگیرحرفهای ناریه,احساسم بهم میگفت ناریه یک نقشه هایی برام داره,امشب اخرین شبی هست که به گفته ی ناریه,اونها اینجان...یعنی فردا میرن؟برای من واقعا میخوادکاری کنه؟؟
باصدای در ازجا بلندشدم،ناریه امد داخل وروبه من:عه هنوز بیداری؟!
من:اره خوابم نبرد...چه خبر؟پیداشون کردند؟
ناریه:نه بابا,انگار اب شدند ورفتند توزمین نیستند که نیستند,احتمال میدن یه همدست داخل اردوگاه داشته باشند چون متوجه شدند عقب چادر اسیرا شکافته شده,یکی بوده که بهشان کمک کرده,یه چیز دیگه هم هست,ابواسحاق همون مردی هست که اینها رااورده والان فهمیدم اون کسی که دیشب توجشن سرش رابریدن,همین ابواسحاق بوده...من که میگم کار کار همون اسیرای فراریه...اما داعشیا قبول ندارند ومیگن هرطور هم که میتونستند فرارکنند به این سرعت نمیتونستند خودشون رابه شهر برسونن,مگر اینکه عامل نفوذی دم کلفتی داخل اردوگاه داشتن واون با برنامه ریزی دقیق فراریشون داده.
پیش خودم خندم گرفت,اینا نمیدونستند اون نفوذی دم کلفت منم ولی برنامه ریزی دقیقی در کار نبوده بلکه فقط وفقط لطف خدا بوده...
باحرف ناریه به خود اومدم:نمیدونم خیالاتی شدم یااینکه واقعا یک نفر,دور وبر کانکس ما میچرخید...اگه خیالات نباشه حدس میزنم دوباره فرستاده های ابوعدنان نقشه ای دارن برام....
کاش زودتر صبح میشد...
کاش این مکان لعنت شده را زودتر ترک میکردم.....
اذان صبح راگفتند ناریه از جاش پاشد ویک کیف به سمتم داد:بیا این تمام مدارک من وفیصل...مال تو وعماد باشه...حتی خنجری راکه اسم خودش وشوهرش روش حک شده بود وهدیه عروسیشون بود را داخل کیف گذاشت وگفت:اینم همراه مدارک باشه بد نیست....پاشو اماده بشو باید بریم
بااین حرف ناریه یک فکری به ذهنم جرقه زد...درسته...ناریه,میخواد در بره,با اسم جعلی فرارکند,مدارکش رابه من میده....تامن وعماد .....خدای من نه......
#ادامه_دارد ..
💖 کانال مدد از شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
🦋#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قست۸۶ 🎬
رو به ناریه گفتم:الان ؟!!میخوای باهم بریم نماز؟؟
ناریه:اون نمازی که اینا میخونن بخوره تو مغزنداشته شان...خودمون کار داریم،پاشو مدارک شناسایی که بهت دادم بیار...خودتم که خیلی وسایل نداشتی ,اما نمیخواد چیزی,بیاری,پاشو...
باترس وسوظن ارام بلند شدم وچادرم راپوشیدم اومدم حرکت کنم که گفت:
تنها نه...,عماد را باید بیاری
من:عمادددد؟!!بچه خوابه,مگه نمیخوای برگردیم؟یعنی فیصل هم میاری...
ناریه باتحکمی درصداش که تابه حال بامن اینگونه صحبت نکرده بود گفت:حرف اضافی موقوف...فیصل میمونه...عمادرابغل کن.
ترس تمام وجودم راگرفته بود ،نمیدونستم چه نقشه ای,توسرشه ,اما هرکار که میکردم به ضرر خودم بود ,اخه تواردوگاه نه هیچ کس من رامیشناخت ونه براشون مهم بودم وبرعکس,همه از ناریه فرمانبری,داشتند.
بالاجبار عماد را بغل کردم باهم از کانکس خارج شدیم.
در کابین عقبی رابازکردم وعماد رابااحتیاط خواباندم تابیدار نشه,عماد هم حالتی بود بین خواب وبیداری ونپرسید چکارمیکنم ودوباره چشمهاش را روی هم گذاشت.
سوار شدم ,در دلم متوسل شدم به امام دوازدهم ,طارق همیشه میگفت :هرجا کارت گیرکرد,دست به دامان صاحب الزمان عج بشو,این اقا حجت زنده ی خدا بر روی زمین است ومحاله جوابت راندهد.
از امامم درخواست کمک کردم وبا ایشون عهد کردم اگر کمکم کند وازاین مهلکه جان سالم بدر برم ,تمام تلاشم رابرای خدمت به شیعیان ودرراه ظهور مولا ،بکارمیبرم.
ناریه:چی چی باخودت میگی ،هنوز که نمیدانی میخوام چکارت کنم,دیوونه شدی,وای به حال وقتی بفهمی چی در انتظارت است.
خدای من.....این چی داره میگه...علنا داره تهدیدم میکنه....
خدااااا.......یا صاحب الزمان الغوث والامان....
#ادامه_دارد ..
کانال مدداز شهدا
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۷ 🎬
از اردوگاه خارج شدیم ،شفق به خون نشسته پدیدارشده بود وخبراز صبحی دیگر میداد...نمیدانم بااین تفاسیر میتوانم ،صبح فردا راببینم یانه...نزدیک شهربودیم وهرازگاهی ماشینی,موتوری از داعشیها ازکنارمان عبور میکرد.
نرسیده به شهر موصل ،ناریه ماشین رابه سمت جاده ی خاکی که به نخلستانی نیمه سوخته میرسید هدایت کرد،الان مطمین بودم که قصد کشتن مارا دارد...ارام ارام ونامحسوس دستم رابردم طرغ کیف که خنجر رابردارم ,ناگهان ,دست ناریه اومد رودستم وگفت:حواسم بهت هست ضعیفه....حرکتی کنی درجا میکشمت....
قلبم از حرکت ایستاد...خدااااا چراااا؟؟
کنار نخلی که سرش سوخته بود ماشین را نگه داشت ومجبورم کرد پیاده شم وگفت:پسرت را بزارفعلا بخوابه وکشته شدن مادرش رانبینه،قول میدم عمادت را بدون درد راحتش کنم...
خدای من این عفریته قصدداشت عماد هم بکشه...کاش با طارق رفته بودم...
دستهام را با یک ریسمان
به نخل پشت سرم بست,کلت کمریش را از زیرچادرش دراورد وشروع به نطق کرد:قبل از مرگت ,بزار بفهمی برای چی میمری وبدانی که تقصیر,خودته وگرنه من اصلا قصد کشتنت رانداشتم،من فقط میخواستم با نام جعلی ازاینجا فرارکنم اما اشنایی باتو یه راه بهتر پیش پام نهاد که برای همیشه از دست ابوعدنان راحت میشدم و...
#ادامه_دارد ..
💖 کانال مدد از شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۸۸ 🎬
ناریه آهی کشید وگفت:اگر من به داعش نپیوسته بودم ،شاید الان اینقدر سنگدل نبودم وراحت از کشتن تووپسرت صحبت نمیکردم،همونطور که گفتم من قصدم خروج ازداعش وفرار به یکی ازکشورهای اروپایی بانام مستعار بود تا بتونم زندگی مخفیانه وراحتی دوراز چشم ابوعدنان داشته باشم اما وقتی تورا دیدم ,نقشه ام عوض شد ,پیش خودم گفتم ,من که میخوام ازدست ابوعدنان خلاص بشم,چرا برای همیشه خلاص نشم,بهترین راه این بود که تووعماد که دقیقا شرایط,ظاهری وسنی و...من وفیصل را داشتید,درعوض ما کشته بشید...جوری کشته بشید که صورتتون ازبین بره ومدارک من وفیصل همراهتون باشد ودقیقا همان روز کشته شدن شما ,من وفیصل بانام جدیدی راهی کشوری جدید بازندگی راحت وجدیدی میشیم وازانطرف جاسوسان ابوعدنان خبرکشته شدن من وفیصل را مخابره میکنن وزندگی پراز هراس ناریه تمام میشود.
خیلی عصبانی بودم وازخباثت این زن عقم میگرفت پس گفتم:ببین ,فکرمیکنی زندگیی که روی خون دوتا مظلوم بنا میکنی برای تو دوام داره؟؟مطمین باش خدا جای حق نشسته وزندگیت جهنمی سوزان ,سوزان ترازحالا که درحال فراری میشه....
خنده ی بلندی کردوگفت:تودیگه دم از مظلومیت نزن زنی که سنگ جنایتکاران داعش رابه سینه میزنه نباید مظلوم باشه
راستش منم اول فکرمیکردم عادلانه نیست که تووعماد رابکشم وتا وقتی ارادتت رابه داعش ندیدم واعترافت مبنی بر خدمت به داعش رااززبانت نشنیدم ,حاضر به کشتنت نشدم...
سلما.....من هرچه ضربه خوردم ازچشم داعش وداعشیها میدانم...اگر باحرفهای قشنگشان مارا فریب نداده بودند وبه جان یک مشت ادم بیگناه نیانداخته بودند الان وضع من اینطور نبود من خانم دکتری بودم برای خودم ویک زندگی ارام داشتم,اگر اون مولویهای شکم پاره وهوسران داعشی شوهر نخبه ام را شستشوی مغزی نداده بودند وبرای هیچ وپوچ ,عدنان,خودش راتکه تکه نکرده بود ,الان من درحال فرارنبودم...وباصدای بلند فریاد زد....متنفرم از,هرچه داعش وداعشیست..متنفرم از خدای داعشیها......متنفرم از پیامبرداعشیها.....متنفرم ازتو که با دیدن اینهمه جنایات داعش بازهم سنگ محبتشان رابه سینه میزنی....
وکلتش رامسلح کرد وبه طرف نشانه رفت...
که فریادزدم....
#ادامه_دارد ..
💖 کانال مدد از شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجانغربی
🔺@basijnews_azgh