eitaa logo
خبرگزاری‌ بسیج‌ آذربایجان‌ غربی
4.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
58 فایل
༻﷽༺ 🔊 کانال رسمی برای انعکاس خدمات بسیج و سپاه شهدای آذربایجان غربی سایت: https://basijnews.ir/fa/azarbayejan_gharbi کانال دوم: https://eitaa.com/nor_basiratt کانال روبیکا: https://rubika.ir/basijnews_azgh ارتباط با ادمین ↙️ @sonia_badiee
مشاهده در ایتا
دانلود
🔳عزاداری خیابانی هیات رزمندگان اسلام ناحیه مقاومت بسیج سپاه شهرستان بمناسبت شهادت پیامبر اکرم(ص) ، شهادت امام حسن مجتبی (ع) و امام رضا(ع) ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ 🔺@basijnews_azgh
/الگومحور 💢 مصاحبه خبرگزاری بسیج آذربایجان غربی با خانم قاسمی تولیدکننده گلیم 🖇 خانم قاسمی کارآفرین نقده‌ای و تولیدکننده نقده‌ای در گفت و گو با خبرنگار خبرگزاری بسیج در آذربایجان غربی در ارتباط با نحوه شروع به فعالیت خود گفت: از سال 1390 آموزش قالیبافی را در نقده با مشارکت ادارات مختلف از جمله کمیته امداد، اداره امور عشایر، فنی و حرفه ای و ... آغاز کردم در نهایت تصمیم گرفتم که کارگاه تاسیس کنم. متن کامل مصاحبه ⬇️ https://basijnews.ir/00eNpV ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ 🔺@basijnews_azgh
💢 دیدار مسئول بنیاد تعاون آذربایجان غربی با همراهی فرمانده ناحیه مقاومت بسیج سپاه سرهنگ اسکندپور با خانواده و مادر معظم شهید سردار محمد عبدالله‌پور ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ 🔺@basijnews_azgh
مراسم رحلت پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) با حضور مسئولین شهرستانی در مسجد جامع شهرستان برگزار شد. در این مراسم عاشقان نبی مکرم اسلام و اهل‌بیت (ع) فاصله بین دفتر امام‌جمعه شهرستان تا مسجد جامع را در قالب دسته عزاداری کردند. همچنین در این مراسم ضمن عزاداری و قرائت زیارت پیامبر اکرم (ص) از بعید، امام‌جمعه شهرستان ماکو به بیان خصوصیات پیامبر اکرم (ص) و امام حسن مجتبی (ع) پرداخت. ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ 🔺@basijnews_azgh
برگزاری مراسم عزاداری بمناسبت شام غریبان رحلت پیامبر اکرم(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) در جوار شهدای گمنام شهرستان با سخنرانی حجت الاسلام حسن پوراکبر و با حضور فرمانده ناحیه مقاومت بسیج شهرستان در پایگاه بسیج و دارالقران الرسول ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ 🔺@basijnews_azgh
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 0⃣3⃣ 💥 توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: « بیا با دکترش حرف بزن. » مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: « آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند. » دکتر پرونده‌ای را مطالعه می‌کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال‌پرسی کرد و گفت: « خانم ابراهیمی! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه‌ی همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه‌هایش وخیم‌تر است. احتمالاً از کار افتاده. » 💥 بعد مکثی کرد و گفت: « دیشب داشتند اعزامشان می‌کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می‌آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت‌بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متأسفانه همان‌طور که عرض کردم برای یکی از کلیه‌های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود. » 💥 چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام‌آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه‌ی دیوار به دیوارمان می‌سپردم و می‌رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می‌ماندم. ظهر می‌آمدم خانه، کمی به بچه‌ها می‌رسیدم و ناهاری می‌خوردم و دوباره بعدازظهر بچه‌ها را می‌سپردم به یکی دیگر از همسایه‌ها و می‌رفتم تا غروب پیشش می‌ماندم. 💥 یک روز بچه‌ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می‌کردم، ساکت نمی‌شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می‌زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: « خانم ابراهیمی! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش. » با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست‌هایش هم این‌طرف و آن‌طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال‌پرسی کردم و دویدم و رخت‌خوابش را انداختم. 💥 تا ظهر دوست‌هایش پیشش ماندند و سربه‌سرش گذاشتند.  آن‌قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن‌وقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسه‌ی نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف دارها را گفتند و رفتند. آن‌ها که رفتند، صمد گفت: « بچه‌ها را بیاور که دلم برایشان لک زده. » بچه‌ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن‌قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. 🔰ادامه دارد...🔰