eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
667 دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
180 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۲۷ طبق خواسته ی پدرش فعلاً نباید، این رابطه علنی می شد. دوهفته ای بود که رامین برای برگزاری نمایشگاه فرش به شمال سفر کرده بود و پروانه از اینکه او در شرکت حضور نداشت، خوشحال بود. امروز قرار بود امیر محمد او را به یک جای خاص ببرد. پیچ و خم جاده را که دید متوجه شد مقصدش کجاست. ماشین را پارک کرد و با هم همقدم شدند. از حیاط زیبا و سر سبز امام زاده عبور کردند و به صحن با صفایش رسیدند. نگاهشان تا گنبد بالا رفت و دست به سینه سلام دادند. حرم خلوت بود و عجیب در این سکوت دل هوای خلوت کردن با خدا را می کرد. زیارتنامه را خواندند و بعد هم دو رکعت نماز به پیشگاه امامزاده هدیه کردند. روبروی ضریح نشسته بودند و به ستون سنگی وسط حرم تکیه داده بودند. پروانه نگاه مهربانی به امیر محمد کرد و گفت: اینجا آرامشش رؤیاییه، دور از تلاطم دنیا...دلم میخواد تمام حرفامو همین جا باهات بگم. _امیر محمد به چشمان زیبایش چشم دوخت و گفت: من سراپا گوشم. _امیر من یه کم لجبازم، یعنی نه اینکه لجباز باشم، یه کوچولو یک دنده ام، اگه لجم دربیاد، دیگه از موضعم کوتاه نمیام. _خندید و گفت: خوب اونوقت چه جوری درمیاد؟؟ _با تعجب به او نگاه کرد و جواب داد: چی چجوری درمیاد؟؟! _لَجِت دیگه. _اگه بفهمم یکی بازیم داده، از اعتمادم سوءاستفاده کرده، در حقم نامردی کرده...چمی دونم اونی نبوده که نشون می داده، می شکنم....نابود می شم. امیر اگه یه روز بیاد که بخوای از پیشم بری و تنهام بذاری، اگه مطمئن باشم دیگه دوستم نداری جلوتو نمی گیرم... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۲۸ اما اگه بدونم هنوز وقتی نگام می کنی، تو چشمات عشق موج می زنه، اگه همه ی دنیا جمع بشن تا تو رو ازم جدا کنن، میشم همون پروانه ی یک دنده و جلوشون وامیستم. امیر محمد که در سکوت به حرفهایش گوش می کرد، لبخندی روی لبهایش نشاند... دستش را جلو برد، گوشه ی چادرش را بالا آورد و به صورتش نزدیک کرد، خم شد و بوسه ای عمیق روی تار و پودِ چادرش کاشت. همه ی احساسش را تزریق کرد به جمله ای که قرار بر گفتنش داشت...به مردمک چشمانش زل زد و گفت: _اگه قرار بود تنهات بذارم که انتخابت نمی کردم. حرف به حرفِ کلماتی که از زبان امیر محمد می شنید، در قلبش حَک می کرد، انگار در سینه اش گنجینه ای داشت ارزشمند، از تَلَألوءِ احساسات صادقانه ی امیر محمد... _میگم خوش به حال زهره اینا، هر موقع دلشون بخواد می تونن بیان اینجا. _امیرمحمد می دونی مامان بابای منم اول زندگیشون چند سال اینجا زندگی کردن؟ _یعنی تو اینجارو یادت میاد؟ _نه...من یه ساله بودم که از اینجا رفتن. _اما زهره از وقتی که ازدواج کرده اومده اینجا تا الان که بیست و پنج سال از شروع زندگی مشترکشون می گذره. _لبخندی زد و گفت: از فاصله ی نسبتاً دورش تا شما که بگذریم، جای قشنگیه. _آره، میگم پروانه، هوا داره تاریک میشه، تا زهره نگرانمون نشده بریم. _بریم. ده دقیقه بعد به خانه ی زهره رسیدند. زهره و دخترانش حنانه و هانیه با شوق خاصی به استقبال دایی و زنداییشان آمدند. آقا مهدی هم ساعتی بعد به جمع آنها اضافه شد، امیر محمد از بچگی او را عمو صدا می کرد، البته او هم مثل برادر بزرگتر همیشه هوای او را داشت. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۲۹ شام را مهمان آنها بودند، اما با توجه به مسیری که باید برمی گشتند، قبل از اینکه دیر وقت شود راهی جاده شدند. ابتدا پروانه را رساند و بعد هم خودش به سمت خانه حرکت کرد. آخر هفته بود و قرار بود همگی خانه ی مادر بزرگ دور هم باشند. چقدر دلش می خواست امیر محمد هم همراهشان باشد و او را با مادر بزرگش آشنا کند. مطمئن بود مادرجون امیر محمد را در اولین نگاه می پسندد، چون تمام صفتهایی که از نظر مادرجون یک مرد باید داشته باشد، امیر محمد داشت. نزدیکی روستا بودند و از همین فاصله دمای متفاوت هوا را احساس می کردند. پدرش نفسی عمیق کشید و گفت: آخیش نفسم بالا اومد. لبخندی زد و رو به پدرش گفت: من که بهتون میگم کلِ تابستونو بریم پیش مادرجون. _مادرش به عقب برگشت و گفت: آخه کدوم آدم عاقلی حاضره روزی دوبار این مسیر و بره و بیاد، خوبه که هر دوتون شاغلید! مثلاً از بیست و چهار ساعت شبانه روز چند ساعتش می تونید اینجا باشید؟ _می ارزه مامان، یه ساعتشم به چند ساعت شهر می ارزه. از شیشه ی ماشین بیرون را تماشا می کرد و از فضای زیبا و سر سبز روستا لذت می برد. تا پدرش جایی برای پارک پیدا کند، پروانه و مادرش وارد کوچه های تنگ منتهی به خانه ی مادربزرگ شدند. در خانه ی مادربزرگ مثل همیشه باز بود. در حالی که او را صدا می کردند وارد حیاط نقلی اش شدند. مادربزرگ که کنار حوض نشسته بود، با دیدنشان لبخندی زد و از جا بلند شد. پروانه با ذوق به سمتش قدم تند کرد و او را در آغوش گرفت. _سلام مادرجون _سلام عزیز دلم، خوبی دخترم؟ کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۳۰🌸 _ممنون، شما خوبی؟ _الهی شکر سوسن خانم هم جلو آمد و در حالی که رویش را می بوسید، با او احوالپرسی کرد. _خوش اومدید. _پس بابات کو؟ _میاد مادرجون...چه عطر و بویی راه انداختی، چی واسه شام گذاشتی؟ _قیمه بادمجون _بوسه ای به صورتش نشاند و در حالی که خودش را برایش لوس می کرد، گفت: قربونت برم دستت درد نکنه. _سرت درد نکنه مادر، به عالیه اینا هم گفتم واسه شام بیان. چند دقیقه بعد پدرش هم وارد خانه شد و مادر جون با دیدنش گل از گلش شکفت. پروانه چشمکی به مادربزرگش زد و گفت: مادرجون یادم می مونه از اون لبخند خوشگلاتو فقط واسه پسرت زدیا.... .... دکتر قبل از آمدن خواهرش قضیه نامزدی پروانه را برای مادرش بازگو کرد و از او خواست فعلاً به کسی چیزی نگوید. دیشب را کنار دایی و خانواده اش حسابی خوش گذرانده بود، مخصوصاً اینکه تمام شب را تا صبح با پروانه حرف زده بود. از همه چیز برایش گفته بود، از بهم خوردن دوستی شش ماهه اش با ماهان، تا قضیه ی آشناییش با هانی را... هر چند که پروانه طبق معمول نصیحتش می کرد و می گفت این روابط آخر و عاقبت نداره، اما نیکا دنبال نصیحت نبود...فقط می خواست کسی باشد تا حرفهایش را با او درمیان بگذارد، و همه چیز را با آب و تاب برایش تعریف کند. ... امروز را قرار بود اختصاصی با هانی خوش بگذراند. چشمانش را دوخته بود به چهره خندان زوج جوانی که روی پرده ی سینما لحظات عاشقانه شان را به نمایش گذاشته بودند و... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
سلام خدمت اعضای دوست داشتنی کانال🌹 پارتها همراه پارتهای هدیه تقدیم نگاهتون🌸 از اتاق فرمان اشاره می کنن که به مناسبت میلاد با سعادت حضرت زینب(س) فردا شبم پارت عیدی بذارم😍 چشم ان‌شاءالله راستی ممنونم از پیامهای قشنگتون❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قدرت مادران شهدا بخاطر ایمانشان است «مقام معظم رهبری» ✳️گزیده‌ای از وصیت نامه مادر شهیدان اسماعیلی به جوانان ❇️به همه مخصوصا جوانان وصیت می کنم به این سید ( آیت الله خامنه ای ) مظلوم است برای عاقبت بخیر ی خودتان حمایتش کنید. پروین صناعتی پایگاه_مقاومت_بسیج_بصیرت حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س @gharargahesayberiii
📸گزارش_تصویری 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 حضورخواهران بسیجی ونوجوانان حلقه های صالحین درجشن میلاد حضرت زینب(س)درمسجدصاحب الزمان (عج)محله امام سخنران:حجت الاسلام اُویسی مداح:کربلایی مصطفی نصیرزاده 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 @gharargahesayberiii
29.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜شعر خوانی نوه شهید محمد گندمی 《خانم ساجده گندمی 》 به مناسبت میلاد حضرت زینب (س) و روز پرستار ♦️پایگاه مقاومت بسیج مطهره روستای حسنارود ♦️حوزه مقاومت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) 🔹خبرنگار خبرگزاری بسیج : خواهر بسیجی خانم یزدانی @gharargahesayberiii
برگزاری جشن میلاد حضرت زینب (س) و روز پرستار با اجرای برنامه های: 💫سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین محلوجی 💫مدیحه سرایی 💫دکلمه خوانی 💫اهدای هدیه به اسامی زینب و پرستاران حاضر در مراسم 💫پذیرایی شام پایگاه_مقاومت_بسیج_نجمه_نیاسر حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س ناحیه_مقاومت_بسیج_ناحیه_کاشان خبرنگار افتخاری : خواهر حدادی @gharargahesayberiii
هر دختری که دختر زهرا نمیشود هر بانویی که زینب کبری نمیشود دار و ندار حضـرت حیــدر، مجلّله جز تو کسی که "زینت بابا" نمیشود میلاد حضرت زینب(س) شیرزن کربلا و روز پرستار مبارک باد @amozesh_hefzequranekarim ══💝══════ ✾ ✾ ✾
افزایی ویژه برنامه تولد حضرت زینب س روز پرستار با سخنرانی سرکار خانم هار ونی مولودی خوانی خانم طحان مفرد شنبه :۱۴۰۰/۹/۲۰ مکان:حسینیه فاطمه الزهرا س ساعت:۱۸ الی ۱۹:۳۰ @gharargahesayberiii