eitaa logo
محله شهرک امام حسن مجتبی (ع)
280 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
17 فایل
#شهرک امام حسن مجتبی علیه السلام #قرارگاه_جهادی شهید مجتبی یداللهی #هیئت خادم الزهرا (س) #طب_اسلامی و سبک زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
30.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
متفاوتی به دیدار صبح دیروز هزاران نفر از زنان و دختران با رهبر انقلاب. ۱۴۰۴/۰۹/۱۲ 🏘 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ https://eitaa.com/basijsaber_ir عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
💠قال امیرالمومنین (علیه‌السلام): كَثْرَةُ الْمِزَاحِ تُذْهِبُ الْبَهَاءَ وَ يُوجِبُ الشَّحْنَاءَ 🔸شوخی زیاد شکوه و حُسن انسان را می‌برد و موجب دشمنی می‌گردد. 📚تصنیف غرر/۴۴۶۹ 🌹 🏘 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ https://eitaa.com/basijsaber_ir عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
🔰 شبی با مسجد ✅مخصوص 🤩یک شب به یادماندنی🤩 🔸همراه با برنامه های فرهنگی 🔸کلاس آموزشی جهت اعضای گروهان رزمی 🔸حلقه قرآنی 🔸مسابقات و سرگرمی 🔸برگزاری نماز جماعت صبح 🔸قرائت دعای پرفیض ندبه 🔸نظافت مسجد توسط نوجوانان ✅شروع برنامه: از ساعت ۱۶:۰۰ روز پنج‌شنبه آغاز و پس از قرائت دعای پرفیض ندبه در ساعت ۱۰:۰۰ صبح روز جمعه پایان خواهد یافت. 🔰علاقه‌مندان جهت شرکت در اردو 🔰با در دست داشتن رضایت‌نامه 🔰از ساعت ۱۶:۰۰ روز پنج‌شنبه به 🕌مسجد امام حسن مجتبی (ع) مراجعه نمایند. 🏘 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ https://eitaa.com/basijsaber_ir عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• ☀️ نماز ظهر را پشت سر حامد خوندیم بعد نماز رو کردم به حامد و محسن گفتم:نزدیک بود سه تایی جانباز اعصاب و روان بشیم... تماس گرفتند و گفتند:خوبید؟سلامتید؟حامد گفت خداروشکر هرسه خوبیم و چیز خاصی نشده.روی لب های حامد لبخند نشست و مکالمه را قطع کرد.پرسیدم :چی شده؟ فردا ماشین می‌فرستند و میتونیم نوبتی برای زیارت حرم بی بی جانم بریم. خیلی دلتنگ زیارت بودم.باید با لباس شخصی از خانه بیرون میزدیم.ته دلم غصه میخوردم که نزدیک ترین فاصله به حرم بی بی جانم هستیم اما بعد از نزدیک یک ماه فرصت کردیم برای زیارت بیاییم.مامور به تکلیف بودیم و سرباز. وارد صحن اصلی شدیم .صلابت حرم خانم حضرت زینب س دنیایی از آرامش را در خودش داشت به قول بچه ها یک زیارت نمکی و کوچولو کردیم و راه افتادیم. شب سرمان خلوت تر شد با خانه تماس گرفتم.فقط احوال پرسی کردم. بعدازظهر صدای تیراندازی نزدیک ترشد. بچه ها اعلام کردند در یکی از ساختمان‌های روبرو تردد مشکوکی دیدند،نسبت به یکی از ساختمان‌های کنار سفارت حس خوبی نداشتم ،خم شدم تا سلاحم و آماده کنم که صدای سوت یک گلوله دقیقا از کنار سرم رد شد.در کمتر از ثانیه اگر خم نشده بودم گلوله به گیج گاهم خورده بود. گلوله دوم به لبه دیوار خورد موقعیتم و کمی تغییر دادم .متوجه شدم کجا موضع گرفته. کمی صبر کردن.نفسم را حبس کردم.به محض اینکه از جای خودش تکان خورد زدم.برگشتم داخل خانه حامد گفت:چی شده ،برایش تعریف کردم.چشمم به دفترچه یادداشتم افتاد و فکری به ذهنم رسید. قراری با خود گذاشتم:خاطراتم را برای خانواده ام به عنوان یادگاری بنویسم تا اگر قسمتم شهادت شد ،براشون یک یادگاری داشته باشم.خیلی چیزها میتونست یادگاری بشه؛اما فقط کتاب را میشه تنها خوند و من تو این تنهایی ها فرصت داشتم یک دل سیر کنارشون باشم. ((بسم الله الرحمن الرحیم. یادگاری هدیه به پدر،مادر و برادرم آقا روح الله)) زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹 ادامه دارد... 🏘 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ https://eitaa.com/basijsaber_ir عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• ☀️ 🌺فصل دوم: زنگ انشا صدای زنگ مدرسه که بلند شد بحث آقای حسینی نیمه کاره ماند.اقای حسینی یک تکه گچ برداشت ،لبه تخته شکست،با خط زیبایش نوشت:((حضرت امیرالمؤمنین ع میفرمایند:روزه قلب بهتر از روزه زبان است و روزه زبان بهتر از روزه شکم است))(غررالحکم ). هفته دیگه برای انشا زندگی نامه خودتون را بنویسید. خسته نباشید.خدانگهدار. حسین گفت :محمدحسن،باحبیب و عباس میخوایم بریم کتاب بخریم،با ما میای؟ راستش اصلا حس و حال نداشتم.گفتم:نه شما برید.از پله ها پایین آمدم،دیدم دو سه نفر از بچه های کلاس سر مسابقه فوتبال آخر هفته با هم کل کل می کنند.حمید تا من و دید گفت:خلیلی تو بگو بازی این هفته کدوم برنده میشه؟باخنده گفتم:به احتمال زیاد پنجشنبه عیدفطر میشه و کلا مدرسه ها تعطیله.الکی باهم بحث نکنید. وارد حیاط شدم.هادی کشانی صدایم زد،برگشتم نگاهش کنم که یک گلوله برف به صورتم خورد.حسین و بچه ها هم داشتند بازی می‌کردند و گفت:محمد حسن بیا بازی کنیم.ما که نرفتیم برای خریدن کتاب.قاتی بچه ها شدم و برف بازی کردیم.صدای خنده بچه ها با پخش شدن صدای آقای عسگری که می‌گفت:آقایان بازی بسه بفرمایید.مدرسه تعطیله آقاجان.بفرمایید منزل. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹 ادامه دارد... 🏘 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ https://eitaa.com/basijsaber_ir عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سـلام صبحتون بخیرو نیکی 🌸امروزتون سرشار از عشق و مهربانی 🏘 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ https://eitaa.com/basijsaber_ir عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
سپهبد شهید سلیمانی توصیه ام به شما این است که هرکدام، یک را برای خودتان انتخاب کنید. حتما هم نباید معروف باشد. در گمنام ها، انسان های فوق العاده ای وجود دارد، آنها را هم در نظر بگیرید. سلام برشهدا 🏘 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ https://eitaa.com/basijsaber_ir عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• ☀️ از مدرسه که بیرون آمدم چند دقیقه منتظر شدم تا اتوبوس از راه رسید.مثل بیشتر روزها جا برای نشستن نبود.کنارم دونفر درمورد کلاسشان حرف میزدند،معلوم بود نوع تفکر وعقاید معلمشان با شاگردها یکی نبود.. یاد معلم کلاس پنجم ابتدایی ام افتادم،((قرار بود مقام معظم رهبری به کرج تشریف بیارند.معلم کلاس شروع کرد به جوسازی و مطرح کردن نظرات منفی اش.از جا بلند شدم با رعایت احترام به ایشان توضیح دادم که برداشت اشتباه خودتون را به خورد بچه ها میدید.کاش کسی بود و از چهره معلمم عکس می‌گرفت.درست مثل موشک منفجر شده بود. به نماینده کلاس گفت:سریع برو معلم تربیتی رو صدا کن بیاد اینجا... معلم تربیتی وسط کلاس مات و مبهوت داشت به معلممون نگاه می‌کرد که هرسه ثانیه یک بار میگفت:یا جای من تو این کلاس یا جای خلیلی. بعدازظهر همون روز دستم توی دست بابام، دوباره به مدرسه برگشتم.تا آخر سال تحصیلی من و معلممون حس مشترکی به یکدیگر داشتیم که از سنگینی نگاهمون میشد این حس و خوند. حالا که این خاطره را مرور میکردم،خنده ام گرفته بود. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹 ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏘 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ https://eitaa.com/basijsaber_ir عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• ☀️ ازایستگاه اتوبوس تا خانه که داخل کوچه چهارم بود،حدود ده دقیقه پیاده روی داشت.درست جلوی درخانه یک درخت بلند بود.به نظر من و روح الله این درخت دل شادی داشت،تمام فصل های سال سبز بود.سنگ فرش حیاط پراز برف بود.در را باز کروم و رفتم داخل.هنوز به درچوبی انتهای راهرو نرسیده بودم که مثل هرروز مامان با ذوق درراباز کرد.نگاهم به صورت مهربانش افتاد،خستگی از تنم رفت. بعدازسلام و احوال پرسی مامان همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت پرسید مدرسه چه خبر؟عاشق این سوال مامانم بودم چون می‌توانستم کلی از مدرسه تعریف کنم. گفتم امروز ریاضی و ادبیات و دینی داشتیم.فقط مامان حتما باید بهم کمک کنی. خواستم از آشپزخانه بیرون بیایم که گفت انگار یادت رفت بگی چه کمکی باید بهت بکنم. امروز معلم ادبیات بهمون موضوع انشاء داد باید خلاصه زندگی خودمون رو بنویسیم.برام از زندگی خودت و بابا، روح الله و من بگو. این طوری میتونم یه انشا خوب بنویسم. مامان خیلی اهل نوازش و بوسیدن بچه هایش نیست، انگار دوست داره یک حریمی برای همیشه بین ما باقی بماند. ولی دنیای عشق و محبتش را از طریق نگاهش به دل ما می‌ریزد.خدارو شکر که من و روح الله همیشه سیراب از این دریای مهرش هستیم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹 ادامه دارد... 🏘 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ https://eitaa.com/basijsaber_ir عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺