eitaa logo
بصیرت
22 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
6.1هزار ویدیو
368 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
9.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاری طنز از گروه حبّه این کار چن تا طلبه ی جهادی حوزه خواهران هست. میگم يعني با امکانات کم میشه کار قوی کرد. دمتون گرم 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🔸تعقیبات نماز 🔸عزیزان سعی کنیم بعد از خواندن نماز فورا از سر سجاده بلند نشیم خیلی ها هستند که بلافاصله بعد از خواندن نماز بلند می‌شوند و میزند نه تسبیحاتی، نه ذکری نه دعایی این عمل شایسته نیست و در روایات مذمت شده خوب هست که انسان بعد از خواندن نماز مقداری سر سجاده اش بنشیند دعایی بخواند ذکری بگوید و با خدای خویش نجوایی کند 🔸در روایت هست انسانی که نماز می‌خواند و بعد از نماز بلند می‌شود و می‌رود، خدا به ملائکه می‌گوید: «ببینید این بنده من محتاج به من نبود، چیزی از من نخواست 🔸این‌ها بیاناتی است که ما را به این باور برساند که ما محتاجیم و خدا بی‌نیاز، و ما همیشه باید عرض احتیاج به خدای بی‌نیاز کنیم و این یکی از عبادت‌های بسیار بزرگ است.لذا در تعقیبات نماز حضرات معصومین علیهم السلام نیازمندی‌های خاصی را که ما داریم اما توجّه به آن نداریم به صورت دعا درآورده‌اند و گفته‌اند اینها را بخوانید عزیزان این سه تا تعقیبات کوتاه و مختصر را بعد از نمازهایمان بخوانیم دعاهایی کوتاه اما بسیار پر معنا و دارای مضامین عالی،بنده خودم مقید هستیم برخواندن این سه دعا بعد از هر نماز های یومیه، 🔸ترجمه این دعاها را هم بخوانیم چقدر زیباست (حیف است که ما خودمان را از خواندن چنین دعاهایی محروم کنیم) 🔸دو دعای اول در ابتدای مفاتیح الجنان در تعقیبات مشترکه آمده است 🔸دعای سوم هم در آخر دعای عدیله آمده است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹صفحه: 79 💠سوره نساء: آیات 12 الی 14 @ahlolbait_story
سهم روز ۶۷ نامه ۵۳ قسمت ۳ از بند ۱۲ تا پایان نامهختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(42)(1).mp3
زمان: حجم: 4.4M
🔊 ختم گویای نهج‌البلاغه 🍃🌸 در 👈 ۲۷۰ روز 🍃🌸 روز شصت وهفتم 🍃🌸 نامه۵۳ بخش سوم 🍃🌸 بند۱۲ تا آخر نامه۵۳ https://eitaa.com/kamalibasirat
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم دست_تقدیر۲ قسمت_سی_دوم نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هدی روانهٔ مشهد شدند‌. نیمه های راه بودند، رؤیا که تازه یاد کیسان افتاده بود می خواست موضوع را بگوید اما حسش می گفت باید طوری از موضوع پرده برداری کند که این جمع ماتم زده با خبری شاد، دگرگون شوند، داشت پیش خودش نقشه می کشید که چه راهی بهتر است که گوشی صادق زنگ خورد. صادق گوشی را از روی داشبرد برداشت و به طرف رؤیا داد و‌گفت: باباست، شما جواب بده و بگو صادق پشت فرمون هست و ما حرکت کردیم و منتظر خودمون باشه، اول میریم خونه بابا و از اونجا با هم میریم خونه مامان رقیه... رؤیا سری تکان داد و گوشی را وصل کرد، صدای ناراحت مهدی در گوشی پیچید و گفت: الو‌ بابا.. رؤیا نفس کوتاهی کشید و گفت: سلام بابا، صادق پشت فرمون هست ما تا نیم ساعت دیگه میرسیم، صادق میگه اول میایم پیش شما و با هم میریم خونه عباس آقا... مهدی آه کوتاهی کشید و‌گفت: سلام دخترم، باشه منتظر می مونم، نمی دونم الان تو خونه عباس آقا چه خبره، غم محیا و کیسان کم بود اینم اومد روش، حالا درسته طبق شناختی که از داعش وحشی داشتیم ما حدس میزدیم که نفسیه و‌کمیل را کشته باشن، اما رضا و رقیه همیشه به زنده بودن اونا، امیدوار بودن... رؤیا سری تکان داد و گفت: حالا خوش به حالشون که شهید شدن، مرگ چیزی هست که دیر یا زود سراغ ما میاد اما مرگی که شهادت باشه عین زندگی ست و تو زنده تر از همیشه در این دنیا حضور داری، کاش نصیب ما هم بشه... مهدی که بغض گلوش را گرفته بود گفت: اینجور نگو، به خدا من دیگه طاقت یه داغ دیگه را ندارم، ان شاالله عاقبتت با شهادت گره بخوره اما حالا حالاها زنده باشی دخترم... رؤیا که پدر شوهرش را خیلی دوست داشت و نمی توانست ناراحتیش را ببینه گفت: خدا رحمت کنه نفسیه و کمیل را اما بابا خودت را آماده کن یه خبر خوب براتون دارم... صادق با تعجب به رؤیا نگاه کرد و زیر لب گفت: توی این موقعیت شوخیت گرفته؟! رؤیا چشمکی زد و به مهدی گفت: حالا ان شاالله خونه رسیدیم میگم و بعد خدا حافظی کرد... صادق که دم به دم کنجکاوتر میشد یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به رؤیا گفت: بگو ببینم خبر خوشت چیه؟! اصلا خبری هست یا می خوای... هدی از پشت صندلی صدا زد: مامان آبو می خام... رؤیا قمقمه آب را از سبد جلوش برداشت و همانطور که سرش را باز می کرد رو به صادق گفت: تو فکر کن سرکاری هست آقا...کنجکاوی و تجسس هم نکن که نم پس نمی دم، صبر کن باید جلوی بابا مهدی بگم... صادق که خوب می دانست رؤیا تا مشهد چیزی نمیگه ابروهایش را بالا داد و گفت: که اینطور! باشه ما صبرمون زیاده اما وای به حالت سرکاری باشه، منم همچی سرکارت بزارم که داااغ کنی هااا رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: حالاااا صادق پایش را روی گاز فشار میداد و به پیش می رفتند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼