eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت4 یک کلام بودنش ترسناک به نظر میرسید. حس می‌کردم مرغش یه پا داره. می‌گفتم: - جه
🌸💕 باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود! همراه دانشجویان دانشگاه امام‌صادق{ع} شدم و رفتم‌. در کمال ناباوری دیدم خودشم اونجاست. داخل اتوبوس، با روحانی کاروان جلو می‌نشستن. با حالتی دیکتاتورگونه تعیین می‌کرد چه کسایی باید ردیف دوم پشت سر اونها بشینن. صندلیِ بقیه عوض می‌شد، ولی صندلیِ من نه! از دستش حسابی کفری بودم، می‌خواستم دق دلم رو خالی کنم... کفشش رو درآورد که پاش رو دراز کنه، یواشکی اونو برداشتم و از پنجره اتوبوس انداختم بیرون. نمی‌دونم فهمید کار من بوده یا نه؛ اصلا هم ‌برام مهم نبود که بفهمه.! فقط میخواستم دلم خنک شه. یه بار هم کوله اش‌ رو شوت کردم عقب! شالِ سبزی داشت ‌که خیلی‌ بهش تعصب نشون می‌داد، وقتی روحانی کاروان می‌گفت: +باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون. من با همون شال باند هارو می‌بستم. با این ترفند هاهم ادب نمی‌شد و جامو عوض نمی‌کرد. تو سفر مشهد،‌ ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد‌ اما سرش پایین بود و زمین رو نگاه می‌کرد. گفت: +چرا‌ به‌ برنامه نرسیدین؟؟ عصبانی گذاشتم توی کاسه اش: - هیئت گرفتین برای من یا امام حسین{ع}؟ اومدم‌ زیارت امام‌رضا{ع}، نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای ‌شما باشم! - اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟! دقِ دلی مو سرش خالی کردم. بهش گفتم: - شما خانومایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن، بچه پیش دبستانی نیستن که‌! گفت: +گروه سه چهار نفری بشین، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می‌برمتون. بعدم یا با خودم بر‌می‌گردین، یا بذارین هوا روشن شه و گروهی برگردین! میخواست خودش جلوی ما‌ بره و ‌یک‌نفر از آقایون رو پشت سرمون بزاره. مسخره اش کردم که: - از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دونفر بادیگارد داشته‌ باشیم. کُلی کل کل کردیم؛ متقاعد نشد! خیلی خاطرمون رو خواست که گفت: +برای ساعت سه صبح پایین منتظرم باشین. به هیچ وجه‌ نمی‌فهمیدم اینکه بامن‌ اینطور سرشاخ میشه و دست از سرم بر نمی‌داره، چطور یه ساعت بعد، میشه همون آدمِ خشکِ مقدسِ از اون طرف بام افتاده! آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا..' گفت: +خانوما ‌بیان نمازخونه. دیدیم حاج آقا رو خواب آلود آورده که توی نامحرم ها تنها نباشه. رفتارهاشو قبول نداشتم. فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ رو در میاره. نمیتونستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیام! دوس داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، اصلا خودم باشم... به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاااا کار من‌ نبود. دنبال آدم بی‌‌ادعایی می‌گشتم که به دلم بشینه. تو چارچوب در با روی ترش کرده، نگاهم رو انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم: - من‌ دیگه‌ از امروز به ‌‌بعد، مسئول ‌روابط عمومی نیستم، خداحافظ! فهمید کارد به استخونم رسیده. خودم رو ‌برای اصرارش آماده ‌کرده بودم، شاید هم دعوایی جانانه و مفصل... برعکس درحالی که پشت میزش نشسته بود، آروم و با طمانینه گونه پر ریشش رو گذاشت رو مشتش و گفت: +یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت5 باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود! همراه دانشجویان دانشگاه ام
🌸💕 نزاشتم به شب بکشه! یکی از بچه هارو به خانوم ابویی معرفی کردم. حس کسی رو داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی، یدفعه نفسش آزاد شه! سینه م سبک شد..! چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود: آزاد شدم... صدایی حس می‌کردم شبیه‌ زنگ آخر مرشد وسط زور خونه... به خیالم بازی تموم شده بود...! زهی خیال باطل؛ تازه اولش بود! هرروز به هر نحوی پیغام می‌فرستاد و می‌خواست بیاد خواستگاری؛ جواب سربالا می‌دادم.. تو‌ دانشگاه جلوم سبز شد خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: +چرا هرکی رو می‌فرستم، جوابتون منفیه؟ بدون مکث گفتم: - ما‌ به‌درد هم نمی‌خوریم! با اعتماد به نفس صداشو صاف کرد: +ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم! جوابمو کوبیدم تو صورتش: - آدم باید کسی که می‌خواد همراهش بشه، به دلش بشینه! خنده پیروزمندانه‌ای‌ سر داد؛ انگار‌ به‌خواسته اش‌ رسیده بود: - یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟؟ جوابی نداشتم... چادرم رو زیر چونم محکم چسبیدم و صحنه رو خالی کردم. از همونجا که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم: +ببینید! حالا اینقدر دست دست می‌کنید، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید! زیرلب با خودم گفتم: - چه اعتماد به نفس کاذبی!!! اما تا‌ برسم خونه، مدام این چند جمله تو ذهنم می‌چرخید؛ "حسرت این روزا..." مدتی پیداش نبود... نه تو برنامه های بسیج، نه کنار معراج شهدا! داشتم بال در می‌آوردم؛ ازدستش راحت شده بودم! کنجکاویم گل کرده بود بدونم کجاست. خبری از ‌اردوهای بسیج‌ نبود... همه بودن الّا خودش! خجالت می‌کشدم از اصلا قضیه سر در بیارم تا اینکه کنار معراج شهدا، اتفاقی شنیدم از اون حرف میزنن! یکی داشت میگفت: +معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت تو مشهد چیکار میکنه؟؟! نمی‌دونم چرا؟؟! ولی یکدفعه نظرم عوض شد..‌ دیگه به چشم یه بسیجی افراطی و متحجر نگاش نمی‌کردم. حس غریبی اومده بود سراغم... نمی‌دونستم چرا اینطور شده بودم! نمی‌خواستم قبول کنم که دلم‌ براش تنگ شده... با وجود این هنوز نمی‌تونستم اجازه بدم بیاد خواستگاریم. راستش خندم می‌گرفت، خجالت می‌کشیدم به کسی بگم دلِ منم با خودش برده‌‌...! وقتی برگشت پیغام داد می‌خواد بیاد خواستگاری، بازم قبول نکردم... مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیر بار هم نرفتم! خانوم ابویی گفت: +دو سه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که! بذار بیاد خواستگاری‌و حرفاش رو بزنه‌. گفتم: - بیاد، ولی خوش بین نباشه که "بله" بشنوه‌. شب میلاد حضرت زینب{س} مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمی‌دونم پافشاری هاش بادِ کله مو خوابوند، یا تقدیرم؟؟‌ شاید هم دعاهاش.... به دلم نشسته بود. باهمون ریش بلند و تیپ ساده همیشگی‌ش اومد! از در حیاط که وارد خونه شد، با خاله‌م از پنجره دیدیمش. خاله‌م خندید: +مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست‌. با خنده گفتم: - خب شهدا یکی مثل خودشونو فرستادن برام! خانواده‌ش نشستن پیش پدرومادرم... خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردن که: این دوتا برن تو اتاق؛ حرفاشون و بزنن! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بــسم الـلّه الـرحمن الرحــیمــ😍🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 پیامبر مهربانی ﷺ می فرمایند :↯ بنده ای به سبب برداشتن خار از سر راه مردم به بهشت می رود. 📚میزان الحکمه ، ح ¹³⁶⁷⁶ 🆔 @basirat_enghelabi110
📌 به نظر شما جوابش چیه؟ ✍ داشتم جدول حل می‌کردم، یه جا گیر کردم: «حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی» 👨‍💼 پدرم گفت: معلومه، «پول» گفتم: نه، جور در نمیاد. 🧕 مادرم گفت: پس بنویس «طلا» گفتم: نه، بازم نمیشه. 🧖‍♀ تازه‌عروس مجلس گفت: «عشق» گفتم: اینم نمی‌شه. 💁‍♂ دامادمون گفت: «وام» گفتم: نه. 👮‍♂ داداشم که تازه از سربازی اومده گفت: «کار» گفتم: نُچ. 👵 مادربزرگم گفت: ننه بنویس «عُمْر» گفتم: نه نمی‌خوره! هرکسی درمانِ دردِ خودش را می‌گفت، یقین داشتم در جواب این سؤال، 🌱 پابرهنه می‌گوید «کفش» 🌱نابینا می‌گوید «نور» 🌱 ناشنوا می‌گوید «صدا» 🌱 لال می‌گوید «حرف» و... 🔺 اما هیچ‌کدوم جواب کاملی نبود. ✨جواب «فــرج» و ما هنوز باورمون نشده: تـا نـیایـی گـرهـ از کار بـشر وا نـشود. 🆔 @basirat_enghelabi110
میدونستی هر گناهی که ترک کنی هفتاد هزارتا از گناهات پاک میشه؟؟😍 شما در این مسیر باش…اگر هم چند بار توبتو بشکونی بلاخره تجربه میشه برات و کم کم پخته میشی! کم نیار👍… تو قران گفته شده خدا فقط آدمای متقین رو هدایت میکنه! اما آدم متقی هم ممکنه گناه کنه! ولی همین که عزم ترک گناه رو داره جزو آدمای با تقوا حساب میشه و خدا براش مسیر رو باز میکنه… خیلی ها هستن از کار بدشون پشیمون نیستن..خدا اینارو هدایت نمیکنه! اما بعضی ها هستن که میخوان نزدیک شدن به خدا رو تجربه کنن اما راهشو بلد نیست! خدا به اینا کمک میکنه! 👈🏻مهم اینه در مسیر باشی و نا امید نشی 🔻تعداد زمین خوردن های تو مهم نیست! بلکه تعداد پا شدن هات مهمه! پس بلند شو و کم نیار💪 🤞 🆔 @basirat_enghelabi110
『❤️͡🕊️』 یه‌بنده‌خدایی‌میگفت: همه‌میگن:شهدارفتن، تامابمونیـم...! ولی‌من‌میگم:شهـدا؛ رفتن‌تامادنبالشون‌بریم. آره...! جـامـوندیــم...! :)💔 دل‌روباید‌صاف‌کرد!!! 🌱 🆔 @basirat_enghelabi110
جنگیدن در راه خدا خستگی نمیاره ... اگه داریم خستہ مےشیم ، ایراد اینہ ڪه یہ چیز قاطی قضیہ هست ... 🆔 @basirat_enghelabi110
میرزا اسماعیل دولابی میفرمادکہ بزرگترین آزمون ایمــان زمانی‌ست کہ چیزی را میخواهید و بہ دست نمی‌آورید با این حال قادر باشید که بگویید : خدایا‌شڪرت ..🙂! •. 🆔 @basirat_enghelabi110
میگفت: حرمِ امام‌رضـــا جاییه که هرچی رو بخوای برات خیر میڪنن.. حتی اگھ خیر نباشه..!🚶🏽‍♂ 🆔 @basirat_enghelabi110