eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت66 هردفعه بین وسایل شخصی‌ش، دوتا از عکسای منو با خودش می‌برد... یکی پرسنلی، یکی
🌸💕 البته بعدا رگ خوابش دستم‌ اومد. بعضی از اطلاعات ‌رو ‌که لو می‌داد، خودم رو طبیعی جلوه می‌دادم و متوجه نمی‌شد روحم درحالِ معلق زدنِ.... با این ترفند خیلی از چیزا دستم میومد. حتی تو مهمونی هایی که با خونواده همکار هاش دور هم بودیم، بازم لام تا کام حرفی نمی‌زدم. می‌دونستم اگه کلمه ای درز کنه، سریع به گوش همه می‌رسه و تهش بر می‌گرده به خودم! کار حضرت فیل بود این حرفا رو تو دلم بند کنم... اما به سختی‌ش می‌ارزید. می‌گفت: +افغانستانیا شیعه واقعی هستن! و از مردونگی هاشون تعریف می‌کرد.. از لا به لای صحبت هاش دستگیرم می‌شد پاکستانی ها و عراقی ها خیلی ‌دوسش دارن..! براش نامه نوشته بودن. عطر و انگشتر‌ و تسبیح بهش هدیه داده بودن‌.. خودشم اگه تو محرّم و صفر ماموریت می‌رفت، یه عالمه کتیبه و پرچم و این طور چیزها می‌خرید و می‌برد. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت67 البته بعدا رگ خوابش دستم‌ اومد. بعضی از اطلاعات ‌رو ‌که لو می‌داد، خودم رو ط
🌸💕 می‌گفت: +حتی سُنی ها هم اونجا با ما عزاداری می‌کنن. یا می‌گفت: +من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن..! جوّ هیئت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه‌ش خیلی خوشم میومد که تو هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می‌انداخت.. کم می‌خوابید. منم شبا بیدار بودم.. اگه می‌دونستم مثلا برای‌کاری رفته، تا برگرده بیدار می‌موندم تا از نتیجه کارش مطلع شم! وقتی می‌گفت: +می‌خوایم بریم یکاری کنیم و برگردیم... می‌دونستم که یعنی تو تدارک عملیات هستن. زمانی که برای عملیات می‌رفتن، پیش میومد تا چهل و هشت ساعت هیچ ارتباطی و خبری نداشتم. یه دفعه که دیر آنلاین‌ شد، شاکی شدم که: - چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت! نوشت: +گیر افتاده بودم! بعد از شهادتش فهمیده بودم منظورش این بوده که تو محاصره افتادیم. فکر می‌کردم لَنگ لوازم شده... یادم نمی‌ره که نوشت: +تایم من با تایم هیئت رفتن تو یکی شده، اون جا رفتی برای ما دعا کن! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
•🌿📸• 「اگر بدونیـم دوربین خداوند همیشه روشنِ‌ و روی ما زوم ڪردھ ، شاید در انجام بعضــے ‌کارامون بیشتر دقت کــنیم..」 🆔 @basirat_enghelabi110
🍃♥️ اللَّهُمَّ اَنتَ عُدَّتِی اِن حَزِنت تو تمام دل خوشی منی..🙂🌸 زمانی که اندوهگین میشوم....(: 😍 🆔 @basirat_enghelabi110
گُفتم: آخہ مَن غیر تو کیو دارم؟ گُفت: «اَلیسَ اللّٰہُ بکآفِ عَبده» مگہ من براےِ تو کافے نیستم؟!(: ﴿زمر،³⁶﴾🌻 🍃 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت68 می‌گفت: +حتی سُنی ها هم اونجا با ما عزاداری می‌کنن. یا می‌گفت: +من عربی خون
🌸💕 گاهی که سرش خلوت می‌شد، طولانی باهم چت می‌کردیم. می‌گفت: +اونجا اگه اخلاص داشته باشی، کار یه دفعه انجام می‌شه! پرسیدم: - چطور مگه؟ گفت: +اون طرف یه عالمه بودن و ما این طرف ده نفرم نبودیم... ولی خدا و امام زمان{عج} یه طوری درست کردن که قصه جمع شد. بعد نوشت: +خیلی سخته اون لحظات... وقتی طرف می‌خواد شهید بشه، خدا ازش می‌پرسه: ببرمت یا نبرمت؟؟ کنده میشی از دنیا؟ اون وقته که مثه فیلم تموم لحظات شیرین زندگی جلوی چشات رد می‌شه! متوجه منظورش نمی‌شدم. می‌گفتم: - وقتی از زن و بچه‌ت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله‌! ماه رمضون پارسال، تلویزیون فیلمی رو از جنگ های سی‌و‌سه روزه لبنان پخش می‌کرد. تو آشپزخونه دستم بند بود که صدا زد: +بیا، بیا باهات کار دارم. گفتم: - چی کار داری؟ گفت: +اینکه میگی کندن رو درک نمی‌کنی، اینجا معلومه. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت69 گاهی که سرش خلوت می‌شد، طولانی باهم چت می‌کردیم. می‌گفت: +اونجا اگه اخلاص د
🌸💕 سکانسی بود که یه رزمنده لبنانی می‌خواست بره برای عملیات استشهادی. اطرافشو اسرائیلی ها گرفته بودن... خانومش باردار بود و اون لحظات میومد جلوی چشمش. وقتی می‌خواست ضامن‌رو بکشه، دستش می‌لرزید. تازه بعد از اون، ماموریت رفتناش برام ترسناک شده بود. ولی باز با خودم می‌گفتم: - اگه رفتنی باشه می‌ره، اگه هم موندنی باشه، می‌مونه! به‌ تحلیل آقای پناهیان هم رجوع می‌کردم که: +تا پیمونه‌ت پر نشه، تورو نمی‌برن. این جمله افکارم رو راحت می‌کرد. شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی‌شه و باید پیمونه عمرت پر بشه، اگه زمانش برسه، هرکجا باشی تموم می‌شه. اولین بار که رفته بود خط مقدم، رو پاش بند نبود... می‌گفت: +منو هم بازی دادن! متوجه نمی‌شدم چی میگه؛ بعد که اومد و توضیح داد که چی گذشته، تازه ترس افتاد به جونم! می‌خواستم بگم نرو. نیازی به قهر و دعوا هم نبود.. می‌تونستم با زبون خوش از رفتنش منصرفش کنم، باز حرف های آقای پناهیان تسکینم می‌داد. می‌گفت: +مادری تنها پسرش می‌خواسته بره جبهه، به زور راضی می‌شه. وقتی پسرش دفعه اول بر می‌گرده، دیگه اجازه نمی‌ده اعزام بشه! یه روز که این پسر میره برای خرید نون، ماشین می‌زنه بهش و کُشته می‌شه! این نکته آقای پناهیان همیشه تو گوشم بود، با خودم می‌گفتم: - اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی و تصادف و اینا‌ بره، من مانع هستم. از اول قول دادم مانع نشم. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بــسم الـلّه الـرحمن الرحــیمــ😍🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا