فروش نفت بهعنوان یکی از منابع درآمدی کشور نزدیک به صفر شده است
احمد امیرآبادی فراهانی، عضو هیات رییسه مجلس شورای اسلامی گفت: اداره کشور در شرایط کنونی بسیار سخت و دشوار است. به گفته امیرآبادی، فروش نفت بهعنوان یکی از منابع درآمدی کشور نزدیک صفر رسیده و با مشکل تامین منابع مواجه هستیم.
عضو هیات رییسه مجلس شورای اسلامی یادآور شد: با همه تلاشهای دشمنان کشور اداره شده و منابع اجتنابناپذیر هزینهها، حقوق کارکنان و مایحتاج مردم مشکلی پیش نیامده است.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
آیتی: ما اصلاحطلبان در انتخابات 1400 هم میبازیم
یک فعال اصلاحطلب میگوید: اصلاحطلبان امکان پیروزی در انتخابات ریاستجمهوری را ندارند، اما باید گزینهای را معرفی کنند که حیثیت آنها برای آینده حفظ شود.
مهدی آیتی عضو فراکسیون امید در مجلس ششم به خبرگزاری ایلنا گفته است: اصلاحطلبان شانس زیادی برای آینده نزدیک و انتخابات ۱۴۰۰ ندارند اما اگر تصمیم بگیرند که در صحنه حاضر شوند و به عبارتی در انتخابات خودی نشان دهند به نوعی که این حضور در انتخابات به معنای تداوم حیات و فعالیت این جریان سیاسی باشد، با توجه به اینکه امکان پیروزی آنها در انتخابات بسیار کم است و نمیتوانند روی گزینه برنده شرطبندی کنند، باید گزینهشان کسی باشد که قطعا دوم شود تا حیثیت اصلاحطلبان برای آینده به مخاطره نیفتد.
وی ادامه داد: مثلاً از همین الان به شما میگویم اگر اصلاحطلبان این اشتباه تاریخی را مرتکب شوند و از آقای عارف حمایت کنند، ایشان رأی بسیار کمی کسب خواهد کرد و این نه تنها به شخصیت آقای عارف لطمه و آسیب میرساند بلکه به حیثیت و اعتبار چندین ساله اصلاحطلبان هم خدشه وارد خواهد کرد، در نتیجه اصلاحطلبان باید این هوشمندی و هوشیاری را داشته باشند که روی گزینهای سرمایهگذاری و برنامهریزی کنند که شانس بیشتری داشته باشد تا اگر در انتخابات شانس اول نباشد، حتما نفر دوم باشد و بتوانند یک رقیب قدرتمند برای اصولگرایان باشد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
بیاطلاعی مسئولان از وضعیت قیمتها
«آفتاب یزد» درباره بیاطلاعی نوبخت از قیمتها نوشته است: «کاملاً روشن است که وضعیت اقتصاد کشور نابسامان و بیمار است بهطوریکه هر روز شاهد افزایش قیمت کالاها به طرز عجیبی هستیم بهخصوص کالاهای اساسی. موضوعی که مردم را در تنگنا قرار داده و مشکلات فراوانی را برای آنها به وجود آورده است؛ اما مشکل و درد اینجاست که یک مسئول بهجای پاسخگویی در برابر چرایی اینهمه گرانی، از افزایش قیمت کالاها اظهار بیاطلاعی میکند و اینگونه نمک به زخم مردم میپاشد. ماجرا از این قرار است که المیرا شریفی مقدم، مجری برنامه شبکه خبر از مهمان برنامه خود یعنی محمدباقر نوبخت، رئیس سازمان برنامهوبودجه میپرسد: «آقای نوبخت اجازه میدهید که در مورد قیمت چند کالای اساسی از شما سؤال بپرسم؟» که نوبخت در پاسخ میگوید: «خیر» البته این کلمه خیر بدان معناست که او از قیمت کالاهای اساسی گویا بیاطلاع است، چراکه در ادامه میگوید: «همسرم خریدها را میکند و غر هم میزند».
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴 تلخترین حادثهای برای رهبرانقلاب تا آن روز‼️
🔻 روایت خواندنی حضرت آیتالله خامنهای از روز انفجار دفتر نخست وزیری و شهادت آقایان رجایی و باهنر:
🔹در شب قبل از حادثه، من در جلسهای با حضور شهید رجائی شرکت کردم و در آن جلسه راجع به مسائل مهم مملکتی صحبتهایی شد.
🔹بنابراین، از محل حادثه دور بودم، بعدازظهر بود و من هم بیمار بودم و خوابیده بودم. از خواب که بیدار شدم، از بچه های پاسدار و برادرانی که پهلوی من بودند، یک زمزمههائی را شنیدم. گفتم چه شده است.
🔹گفتند یک بمب در نخستوزیری منفجر شده. من فوقالعاده نگران شدم. پرسیدم چه کسی در آنجا بوده، گفتند آقایان رجائی و باهنر هم بودند.
🔹خودم را با آن حال به پای تلفن رساندم. به چند جا تلفن کردم. اما خبرها همه متناقض و نگرانکننده بود.
🔹یکی میگفت حالشان خوب است و دیگری میگفت هنگام انفجار از جلسه بیرون آمده بودند. یکی میگفت جسدشان پیدا نشده یا در بیمارستان هستند و من تا اوایل شب که خبر درستی به من نرسیده بود، در حالت فوقالعاده بد و نگرانی به سر بردم؛ تا بالاخره، مطلب برای من روشن شد.
🔹فکر میکنم با آقای هاشمی یا با حاج احمد آقای خمینی صحبت کردم. آنها جریان را تعریف کردند. احساسات من در آن موقع طبیعی است که چگونه بود.
🔹دو دوست عزیز و قدیمی، دو انقلابی، دو عنصر تراز اول جمهوری اسلامی را از دست داده بودیم و من شدیداً احساس ضایعه میکردم، احساس غم میکردم، و از طرفی، احساس خشم داشتم نسبت به آن کسانی که عاملین این حادثه بودند؛ و لذا روز بعد، صبح زود با اینکه خیلی بیحال بودم، سوار اتومبیل شدم، آمدم برای تشییع جنازه. با اینکه اطباء همه من را منع میکردند که من شرکت و دخالت نکنم، دیدم طاقت نمیآورم که شرکت در مراسم نکنم.
🔹آمدم روی ایوان جلوی مجلس و یک سخنرانی هم با کمال هیجان کردم که دور و بر من را دوستان گرفته بودند که مبادا از شدت هیجان بیفتم. به هر حال، بسیار حادثه تلخی بود. شاید بتوانم بگویم سختترین حادثهای که تا آن روز من دیده بودم، زیرا حادثه هفتم تیر که میتوانست از این تلختر باشد، هنگامی اتفاق افتاده بود که من بیهوش بودم و نمیفهمیدم.
🔹بعد از آن حادثه به تدریج آشنا شدم و اطلاع پیدا کردم، اما این حادثه ناگهانی، بعد از حادثه هفت تیر، شاید تلخترین حادثهای بود که تا آن روز برای من پیش آمد.
🔹گفتگو با روزنامه کیهان در سال ۱۳۶۱
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
محل اختفای داماد فراری وزیر اسبق لو رفت!
🔹باشگاه خبرنگاران نوشته: علی اشرف ریاحی که بعد از شرکت در ۹ جلسه دادگاه پتروشیمی از کشور گریخته بود، هم اکنون تحت رصد اطلاعاتی سربازان گمنام امام زمان قرار دارد.
🔹در تصویری از اشرف ریاحی، وی در حال قدم زدن در یکی از خیابان های تورنتو در کاناداست.
🔹این متهم فراری تحت نظر و رصد اطلاعاتی قرار گرفته و کارهای مربوط به استرداد وی در حال انجام است. بزودی اطلاعات بیشتری از این متهم فراری منتشر می شود.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴روحانی این آمار را از کجا می آورد؟!
فرشید ایلاتی، کارشناس مسکن: طبق آمار مرکز آمار ایران، در ۷ سال اخیر حدود ۲ تا ۲.۵ میلیون واحد مسکن در کل کشور ساخته شده که تمامش نیز توسط بخش خصوصی بوده و دولت آقای روحانی هیچ نقشی در ساخت آن نداشته است.
👤 من نمیدانم آقای رئیس جمهور عدد ساخت ۴.۵ میلیون خانه در ۷ سال را از کجا آورده است؟
📌 گفتنی است حسن روحانی، رئیس جمهور دیروز در توتیتی ادعا کرد در طی ۷ سال اخیر، دولت وی مجموعاً ۴.۵ میلیون مسکن در کل کشور ساخته است.
📌 این اظهارنظر وی با واکنش کارشناسان مسکن مواجه شده است.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روضه خوانى مداح مشهدی در محفل بیریای حاشیه شهر مشهد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم🌱
#محرم🖤
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⚫️ السلام علی البدن السلیب ⚫️
▪️با عرض تسلیت و تعزیت شب پنجم محرم ، شبی که منسوب به فرزند غیور امام حسن حضرت عبد الله هست. 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
قسمتهای صد و چهل و پنجم و صد و چهل و ششم از مستند داستانی #جان_شیعه_اهل_سنت تقدیم شما میشود
امیدواریم از مطالعه لذت ببرید
یاعلی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماهها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود میدید. هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و بردهی رام قهر و آشتیهایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شبها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بینهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مِهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود.
مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوههای رنگارنگ و نوبرانه میچید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع میکرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالیاش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم میخواست یادگار همه میهماننوازیهای مادرانهاش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشهای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایهداری را از میوههای رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسههای آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من میخواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بیمادری را پیش چشمان یتیممان، بَد به رخ میکشید.
ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب میگفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخیهای ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماههاش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه میآمد و من چقدر مقاومت میکردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردردهای گاه و بیگاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامهداری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانهاش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم نالهام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چی شد الهه؟»
ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار میدادم، لبخندی زدم و با چشمانی که میخواست شادیاش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید: «چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟» از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که میترسیدم حرفهای درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: «خبریه الهه جان؟»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_ششم
و دیگر نتوانستم خندهام را پنهان کنم که نه تنها لبهایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، میخندید. لعیا همانطور که نگاهم میکرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: «فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً میخوای فعلاً چیزی نگو!» و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم میکرد و بیتوجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر میکردم، پرسید: «چند وقته؟»
به آرامی خندیدم و با صدایی آهستهتر جواب دادم: «یواش یواش داره سه ماهم میشه!» که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: «آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمیخواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بلاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...» که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: «خُب خجالت میکشیدم!» از حالت معصومانهام خندهاش گرفت و گفت: «از چی خجالت میکشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت میمونم.» و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: «الهه جان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل میتونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!» سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانهاش را به نمایش گذاشت: «الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!»
با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزیهای صادقانهاش را زیر لب دادم: «خُب مجید هست...» که بلافاصله جواب داد :«الهه جان! آقا مجید که مَرده! نمیدونه یه زن وقتی حاملهاس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!» سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: «تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر میگرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول میکشه.» لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانیاش را بدهم که غیبت طولانیمان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد: «چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟» که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
مداحی آنلاین - ای سلام حسین حسن - کریمی.mp3
7.88M
⏯ #زمینه احساسی
🍃ای سلام حسین حسن
🍃ای تمام حسین حسن
🎤 #محمودکریمی
🌷 #شبتون_امام_حسنی
التماس_دعا🤲
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
مداحی آنلاین - خدایا چرا هلهله ای به دشت برخواست - مطیعی.mp3
6.18M
🔳 #واحد #شب_پنجم #محرم
🌴خدایا چرا هلهله ای به دشت برخواست
🌴خدایا چرا دور و بر عموم غوغاست
🎤 #میثم_مطیعی
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
🔴معاویه سربازانش را مئفرستاد تا
مزرعه هائ مردم را آتش بزنند و بگویند:
کارِ علی[علیهالسلام] بوده است!
‼️الان هم معآویه هائ زمان؛
آتش به زندگی مردم مئاندازند و میگویند:
سید علئ خآمنهای باید پاسخگو باشد!
اینبارعلیتنهانخواهدماند
انشاءالله
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
🔻از معجزات حسن روحانی اینه که وزیر سابقش (آخوندی) ۵ سال افتخار میکرد که حتی یک مسکن مهر نساخت، اما ۲ سال بعد از استعفاش، خود روحانی یهویی گزارش میده ۴ و نیم میلیون مسکن مهر در ۷ سال ساخته شد!
👌 ای کاش به ازای هر دروغی که بعضی میگفتن دماغشون مثل پینوکیو بزرگ میشد الان مطمئنا طول دماغشون از اورست هم بزرگتر میشد.
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادیاش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد: «من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برِ الهه می چرخه ها!» که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: «ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!» و برای اینکه شیطنت سرشار از شادیاش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: «خدا شانس بده!» و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خندههایمان پُر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خندههایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم.
از چشمان پوشیده از شرم مجید و خندههای زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بیخبر از همه جا، فقط نگاهمان میکردند که محمد با شرارت همیشگیاش پرسید: «چه خبره رفتید تو آشپزخونه هِی میخندید؟ خُب بیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!» که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند میکرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: «حتماً قرار نیس شما بدونید، وگرنه به شما هم میگفتیم!» مجید که از چشمانم فهمیده بود هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرِ صحبت را به دست گرفت و با تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان میآورد، داغ دل ابراهیم را تازه میکند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد: «این عربها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوسها دادن، سرش گرم باشه!» که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوست تخمههایی را که خورده بود، در پیش دستیاش میریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت: «فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!» که عطیه غیرت زنانهاش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد: «حالا تو چرا ذوق میکنی؟!!!»
محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد: «خُب ذوق کردنم داره!» و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتیاش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: «همه امتیاز نخلستونها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلاً داریم براتون تو دوحه سرمایهگذاری میکنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم میکنن که اصلاً نفهمه دور و برش داره چی میگذره!» معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانهای که با مشتریان بینام و نشان خارجیاش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم میلرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم: «خُب شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا...» که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستیاش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: «توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده!» و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: «راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!»
لعیا چهرهاش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده میگذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بیتابی به سمت محمد عتاب کرد: «تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این گِرونی، بیمار هم بشی!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
مجید در سکوتی ساده، اناری را سرِ حوصله دانه میکرد و به حساب خودش نمیخواست در این بحث پدر و پسری دخالت کند. عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه گیر و ساکت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرشاش طرد شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمیاش راضی بود. ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر نگرانم، توضیح داد: «الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمیکرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگیاش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمیکنه! فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریهاس که چی میگن و چه دستوری میدن!» که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت: «بابا بدجوری غلام حلقه به گوش نوریه شده!» و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد: «الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس! فقط هر چی نوریه بگه، میگه چَشم!» و برای اثبات ادعایی که میکرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با ناراحتی ادامه داد: «چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأت نداشت حرف بزنه که یه وقت به نوریه بَر نخوره! اصلاً به ما محل نمیذاشت و فقط با نوریه حرف میزد!»
عطیه همانطور که یوسف را در آغوشش تکان میداد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت: «اوندفعه هم که ما اومدیم، همینجوری بود. من احساس کردم اصلاً دوست نداره ما بریم اونجا. انگار نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه.» و من چه زجری میکشیدم که خاطرات گاه و بیگاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم میگذشت و من هنوز به قدری دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را میکرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا میکردم، به دیدنش میرفتم. ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت: «نمونهاش همین امشب! به جای اینکه پیش بچههاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه!» و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید: «من نمیدونم مگه عربها رسم دارن شب چله بگیرن؟» که محمد خندید و با شیطنت همیشگیاش جواب داد: «نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون!» و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت: «همه اینا به کنار! نمیدونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی میزنه، یه کارایی میکنه که آدم شاخ در میآره!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
🔴 گفتگوی جالب روزنامه وطن امروز با لوریس چکناواریان مسیحی، یکی از سرشناسترین رهبران اکستر موسیقی جهان و سفیر صلح ایران پیرامون حماسه عاشورا و امام حسین علیه السلام
🔹 لوریس چکناواریان: شخصا عاشق تمام اصحاب امام حسین هستم مخصوصا حضرت عباس
🔹 دوستانی که من را میشناسند می دانند اهل تعارف و ذکر حرفهای شعارگونه نیستم.
🔹 در دوران بچگی در میان عزاداران دستههای حسینی، «سقای آب» بودم و به عشق حضرت عباس آب به دست عزاداران میدادم.
🔹 بنده هم در طول عمر خود خیلی مواقع که مشکلاتی داشتم به مهربانی و دستگیری حضرت عباس متوسل میشدم و با این اقدام هیچگاه دست خالی بازنگشتم و حضرت عباس بارها دستم را گرفت.
🔹 هر وقت که ایران نبودهام، تمام تلاش خود را میکردم بتوانم دهه اول محرم در کشور باشم تا در مراسمهای عزاداری شرکت کنم.
🔹 حماسه عاشورا یک تراژدی واقعی محسوب میشود که درک تمامعیار آن سنگین است و تنها کسانی که از بینش بزرگی برخوردار هستند میتوانند وقایع روز عاشورا را درک کنند.
🔹 در طول تاریخ چند نفر را سراغ دارید که به خاطر خدا و اعتقاداتشان به همه داشتههای زندگی خود پشتپا بزنند، چرا که امام حسین با علم به اینکه میدانست خود و یارانش به شهادت میرسند اما به میدان نبرد رفت زیرا هدفشان مقدس بود و همه ما باید از این اقدام سرمشق بگیریم.
🔹 حماسه عاشورا یک درس دیگری هم برایم داشت و آن اینکه این دنیای مادی، گذران است، بزرگترین کاخهای دنیا نابود میشوند اما انسانیت زنده میماند.
🔹 قطعه «مکن ای صبح طلوع» بنده که در فضای مجازی منتشر شده است، بخشی از سمفونی شب عاشورای حسینی را روایت میکند.
🔹سمفونی موسیقی عاشورا مهمترین و بزرگترین پروژه کاری من خواهد بود و شاید با این اقدام یکی از بزرگترین فعالیتهای فرهنگی تاریخ کشور رقم بخورد که با این سمفونی میتوانیم فرهنگ عاشورا را آنچنان که شایسته است به جهانیان بشناسانیم.
🔹 صفر تا صد تولید و اجرای این قطعه سمفونی عاشورا با یک نیت قلبی انجام شده است و به نظرم سمفونی عاشورا میتواند همه دنیا را تحت تأثیر قرار دهد.
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
که بلاخره مجید سرش را بالا آورد و همانطور که مستقیم به محمد نگاه میکرد، منتظر ماند تا ببیند چه میگوید که محمد هم خیره نگاهش کرد و مثل اینکه بخواهد به مجید هشداری داده باشد، ادامه داد: «ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر شیعه داشتیم. اینهمه سال با هم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این دختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! چون میگفت به بابای نوریه قول داده با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه!» و شاید دلش نیامد به همین اندازه کفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد: «آقا مجید! شما هم اینجا یه جورایی رو انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعهای، بابا روزگارتون رو سیاه میکنه! از من میشنوی، از این خونه برید!»
لحن خوابیده در میان ترس و تردید محمد، بند دلم را پاره کرد و درد عجیبی در سرم پیچید که همه ما از اخلاق تلخ و تند پدر و خشونتهای نامعقولش با خبر بودیم و حالا که عشق آتشین نوریه هم به جانش افتاده بود و میتوانستم تصور کنم که برای خوش آمد معشوقه مغرورش، حاضر است دست به هر کاری بزند که مجید رنگ نگرانی را در نگاهم احساس کرد و با سپر صبر و آرامشی که روی اعتقاد عاشقانه و غیرتمندانهاش کشیده بود، لبخندی نشانم داد و در برابر دلواپسی محمد با متانتی مردانه پاسخ داد: «ان شاءالله که چیزی نمیشه!» و من با دلبستگی عمیقی که به خانه و خاطرات مادرم داشتم، رو به محمد گله کردم: «کجا بریم؟ تو که میدونی من چقدر این خونه رو دوست دارم!» و نخواستم بغض پیچیده در صدایم نمایان شود که ساکت سر به زیر انداختم و کسی هم نتوانست در برابرم چیزی بگوید که سکوت سرد مجلس را صدای نازک و پُر ناز ساجده شکست: «عمه! تلویزیون رو برام روشن میکنی کارتون ببینم؟» و شاید کسی جز دل پاک و معصوم او نمیتوانست در این فضای سنگین از عقاید شیطانی نوریه و غمگین از تقلید جاهلانه پدر، چیزی بگوید که من هم در برابر نگاه شیرینش لبخندی زدم و به دنبال کنترل، دور اتاق چشم چرخاندم که مجید با مهربانی صدایش کرد: «ساجده جان! بیا اینجا، کنترل پیش منه!»
ساجده با قدمهای کوتاهش به سمت مجید دوید تا تلویزیون را برایش روشن کند که عبدالله بلاخره از لاک سکوتش بیرون آمد و با افسوسی که در صدایش موج میزد، زمزمه کرد: «همین مونده بود که بابا به خاطر یه زن آخرتش هم به باد بده!» و ابراهیم فکرش فقط پیش تجارتش بود که با نگاه عاقل اندر سفیهش عبدالله را نشانه رفت و با حالتی مدعیانه اعتراض کرد: «آخرتش به ما چه ربطی داره؟!!! سرمایه این دنیامون رو به باد نده، اون دنیا پیش کش!» که با بلند شدن صدای تلویزیون ساکت شد و همه نگاهها به سمت صفحه تلویزیون چرخید که انگار هر کسی میخواست فکرش را به چیزی جز ماجرای پدر مشغول کند. مجید همانطور که ساجده روی پایش نشسته بود، دست کوچکش را گرفت و سؤال کرد: «مگه الان جایی کارتون داره؟» و ساجده با شیرین زبانی دخترانهاش جواب داد: «شبکه پویا الان کارتون داره عمو!» مجید به آرامی خندید و با گفتن «چَشم عمو جون!» کانال تلویزیون را تغییر داد و نمیدانست شماره شبکه پویا چند است که ناگزیر شده بود از اول همه کانالها را امتحان کند. هر کسی بر مبنای تنظیم تلویزیون خانه خودش نظری میداد و هیچ کدام شبکه پویا نبود و من همانطور که نگاهش میکردم به خیال روزی که فرزند نازنین خودمان را در آغوش بگیرد، دلم ضعف میرفت که به برنامهای رسید و با اینکه شبکه پویا نبود، دیگر کانال را عوض نکرد.
مستندی در مورد پیاده روی شیعیان به سمت کربلا در مراسم اربعین که امشب هم درست دو شب به اربعین مانده بود. چشم مجید آنچنان محو قدمهای زائران در جاده خاکی و مسیر پُر گرد و غبار رسیدن به کربلا شده بود که فراموش کرد برای چه کاری کنترل به دست گرفته و من مات جوشش عشق شیعیانهاش در این جمع اهل سنت، مانده بودم و دیدم عبدالله هم خیره نگاهش میکند و کس دیگری هم به احترامش چیزی نمیگفت. ساجده مثل اینکه جذب پرچم های سبز و سرخ کنار جاده شده باشد، پلکی هم نمیزد و دست آخر، ابراهیم که وارث طعمی از تلخیهای پدر بود، مشتی آجیل از کاسه مقابلش برداشت و زیر لب به تمسخر طعنه زد: «اینا دیگه چقدر بیکارن؟!!! این همه راه رو پیاده میرن که مثلاً چی بشه؟!!!» و مجید که کنایه ابراهیم را شنیده بود، بیآنکه به روی خودش بیاورد، کانال را تغییر داد و دیدم که انگشتش با چه حسرتی دکمه کنترل را فشار داد که دلش هنوز آنجا میان آن همه شیعه عاشق امام حسین (علیهالسلام) مانده بود و باز دلم به حسرت نشست که هنوز تنور عشقش به تشیع چه گرم است و کار من برای هدایتش به مذهب اهل تسنن چه سخت!
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔@basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_پنجاهم
هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه سال 1392، چهره حیاط را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم میترسیدم که بلاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخههای نخلها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و خاک نشسته در لابلای برگهایشان را به هوا میفرستادند. نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداریام، هر بار خود مجید حیاط را میشست. خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به خانه باز میگشت، در انجام کارهای خانه کمکم میکرد و هفتهای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که جارو دستی بافته شده از شاخههای نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح حیاط زیبای خانهمان را جارو زدم و به نوازش پاک و زلال آب، تن خاک گرفتهاش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود!
هر چند به همین مقدار کار، باز درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور مادرم در همین حیاط دلباز و زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که ارزش این ناخوشی گذرا را داشت. شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازیهای مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، آرام بگیرم. همانطور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به تفرج شاخههای با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در ساختمان با صدای کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت.
با قدمهای کوتاهش به سمت تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل پایش برخاسته و سلام کنم. جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد، گفت: «خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از اتاق بیرون بذارم.» از این همه بیاخلاقیاش، گرچه عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایههایش تمامی نداشت که مستقیم نگاهم کرد و پرسید: «تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان دو ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت نمیاد؟» از اعتراض بیمقدمهاش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت موزیانهاش ادامه داد: «نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه.» از توصیفی که از رفتار مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونهای توجیهش کنم که باز هم امان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید: «عبدالرحمن میگفت از اهل سنت تهرانه، آره؟» و من نمیخواستم دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که دستپاچه جواب دادم: «آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار میکنه...» و برای اینکه فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم: «حالا امشب مزاحمتون میشیم!»
در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظهای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظهای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد: «الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی!» از عصبانیت گونههایم آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم میدانست و باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینهای که از حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای نفس کشیدن نداشت، پلهها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودم طاقت دیدن نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا میبایست مجید را هم راضی میکردم که در این میهمانی پُر رنج و عذاب همراهیام کند که اگر این وضعیت ادامه پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب نوریه دامن زندگیمان را میگرفت.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔@basirat_enghelabi110
♦دوباره منجیسازی اصلاحات از فرزند مکتب تکنوکرات!
♦️میشه اصلاحطلبان بفرمایند که ایشون در شورای شهر به جز عوض کردن نام خیابانها و معابر، چه کار خاصّی کردن که بدرد ریاستجمهوری بخورن😐
#بصیرت_انقلابی
🆔@basirat_enghelabi110
4_5827734840681693406.mp3
2.91M
🎤 #سید_رضا_نریمانی
من هستم یک سرباز ایرانی
فرمانده ام #قاسم_سلیمانی ...
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
⭕️ استیضاح حسن روحانی توسط رهبری : بخش اول
🔹 در دیدار غیر حضوری اعضای دولت با مقام معظم رهبری در تاریخ دوم شهریور 99 ، حسن روحانی مطالب خلاف واقع و دروغ های متعددی بر زبان جاری ساخت که باعث شد مقام معظم رهبری در پاسخ به وی ، بیاناتی بفرمایند که در واقع استیضاح غیر مستقیم روحانی بود .
در اینجا به برخی از دروغ ها و خلاف گویی های حسن روحانی و برخی مواضع مقام معظم رهبری در مورد آنها اشاره می کنیم :
🔹1 ـ حسن روحانی گفت : « ارتقاء تابآوری اقتصاد و اجرای سیاستهای اقتصاد مقاومتی سرلوحه و محور همه فعالیتها و تلاشهای دولت قرار گرفت که آثارمثبت آن در مواجهه با تکانههای بیرونی به اقتصاد کشور در سالهای اخیر آشکارا قابل مشاهده است.»
🔹جناب حسن روحانی ! اگر جنابعالی سیاست اقتصاد مقاومتی را اجرا کرده اید ، پس چرا رهبری نظام هر ساله و از جمله همین امسال یعنی سال 99 ، در دیدار غیر حضوری با نمایندگان مجلس در تیر ماه و در سخنان عید قربان در مرداد ماه ، باز هم تذکر دادند که راه حل مشکلات اقتصادی کشور، اجرای اقتصاد مقاومتی یعنی تکیه بر توانمندی های داخلی و چشم ندوختن به دستان بیگانگان است ؟!
🔹جناب روحانی! رهبری نظام در همین جلسه دوم شهریور نیزخطاب به شما می فرمایند :
🔹« در مسائل اقتصادی کشور، اقتصاد کشور را مطلقاً به تحوّلات خارجی نباید پیوند زد؛ یعنی شما برنامهریزی اقتصادی را مطلقاً موکول و منوط نکنید به اینکه تحریمها برطرف بشود، یا کاهش پیدا کند؛ نه، فرض را بر این بگذارید که تحریمها بنا است دَه سال بماند. برنامهریزی اقتصادی بایستی بر اساس امکانات درونی و -همان طور که بارها گفتیم- درونزایی و به ظرفیّتهای داخلی تکیه کردن، انجام بگیرد. این درست نیست که مثلاً فرض کنید ما بگوییم اگر چنانچه انتخابات فلان کشور، فلان جور شد، مثلاً این جور میشود؛ نخیر، انتخابات آنجا هر جور میخواهد بشود. ما بایستی برنامهی اقتصادی کشور را با توجّه به مسائل درونی کشور، با توجّه به امکاناتِ خودمان برنامهریزی کنیم؛ واقعاً یک خطای راهبردی است که ما مسائل اقتصادی را منوط کنیم به تحوّلات خارجی.»
🔹جناب روحانی! می بینید که مقام معظم رهبری در همین جلسه هم دروغ گویی جنابعالی را برملا کرد و نشان داد که هنوز هم شماحاضر نیستید اقتصاد مقاومتی را اجرا کنید .اماشما می خواهید با فریب دادن مردم، وانمود کنید که وضعیت نابسامان کنونی معیشت مردم، به خاطر اجرای اقتصاد مقاومتی است! در حالی که واقعیت امر درست برعکس این مسئله است.
🔹باید توجه داشت که رهبری نظام شبیه به همین مطالب را از اوایل سال 94 ، بارها به آقای حسن روحانی تذکر و هشدار داده اند ولی گوش شنوایی پیدا نشده ! روحانی در این چند سال ، همه توجهش به سمت آمریکا واروپا بوده تا بلکه آنها بیایند و برای ما کاری بکنند ! آنها نیز نه تنها هیچ اقدام اقتصادی مثبتی به نفع ایران نکرده اند،بلکه فشارهایشان علیه ایران را چند برابر کرده اند.
🔹2 ـحسن روحانی می گوید :« دولت تدبیر و امید تنها دولتی بود که پس از انقلاب فعالیت خود را در شرایط رکود تورمی شدید آغاز کرد، اما به فاصله کوتاهی نرخ تورم را کاهش داده وبرای اولین بار پس از ۲۶سال آن را تک رقمی کرد . در سال 95 بالاترین رشد اقتصادی را در دنیا داشتیم و در سال 95 رشد اقتصادی ما 14درصد بود که اولین رشد اقتصادی در دنیا بودیم.»
🔹اولاً ،باید گفت که ادعای تورم تک رقمی در شرایطی بود که روحانی اکثر فعالیت های عمرانی و تولیدی کشور را به حالت تعطیل درآورده بود و به خاطر پایین آمدن سطح درآمد افراد ، طبعاً تقاضا کم شده و معاملات کاهش یافته و رکود ایجاد شده باعث کاهش نسبی تورم شده بود . اما پس از مدتی ، به دلیل اجرای "نقشه طراحی شده توسط دولت آمریکا" از سوی حسن روحانی ، تورم دوباره اوج گرفت و به سطح بی سابقه بیش از 52 درصد رسید که از ابتدای پیروزی انقلاب تا کنون ، در هیچ دولتی سابقه نداشته است . البته این آمار رسمی تورم بود و آمار غیر رسمی ، حکایت از تورم بیش از 100 درصدی داشته است .
🔹ثانیاً،ادعای رشد اقتصادی 14 درصدی در سال 95 ، فقط در تخیلات و توهمات جناب حسن روحانی می باشد ودر هیچ گزارش و آمار رسمی اقتصادی ،چنین مطلبی وجود ندارد ! کافی است به نامه 4 وزیر کابینه حسن روحانی در شهریور 94 اشاره کنیم که اذعان داشته بودند که از همان اوایل کار دولت روحانی ،اقتصاد کشور دچار رکود شده و خبری از رشد اقتصادی نیست.چهار ماه بعد از نامه وزرا، روحانی در 29 دی ماه 94، در همایش "اجرای برجام" اظهار داشت: «امروز بزرگترین مشکل کشور بیکاری،رکود و نبود رونق اقتصادی است. کشور ما با خیلی از مشکلات ساختاری اقتصادی روبهرو است ومن درنطق بودجه به برخی از آنان در مجلس شورای اسلامی اشاره کردم که ما در 5سال پیش رو باید چه کنیم تاازاین مشکلات عبور کنیم.»
✍کامران غضنفری
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
⭕️استیضاح حسن روحانی توسط رهبری : بخش دوم
🔹روحانی اما در بهمن 95 بدون توجه به سخنان یک سال قبل خود ، ادعا میکند: « اکنون در بسیاری از بخش های اقتصادی، از مرحله رکود عبور کردهایم و وارد رونق و رشد اقتصادی شدهایم که این روند رونق، باید در همه بخش ها انجام گیرد.»
🔹در پاسخ به ادعای روحانی، حجت الاسلام رئیسی، طی سخنانی در مصلای تهران در 26 اردیبهشت 96، خطاب به روحانی اظهار میدارد: « میگویید ما از رکود عبور کردیم. بیایید دست دیگران را هم بگیرید عبور دهید اگر عبور کردید!»
چند ماه بعد، علی لاریجانی رئیس مجلس، در تاریخ 26 آذر 96، به طور سربسته به ناکارآمدیهای دولت و خلاف واقع بودن ادعای حسن روحانی اشاره کرد و گفت: « بارها به مسئولین گفتهام که امور کشور را شفاف به مردم بگوییم تا تصور نکنند که با وضعیت پر و پیمانی از نظر بودجه روبرو هستیم. منابع ضیق است و باید درست مصرف شود؛ اما روال فعلی، شرایط کشور را بهبود نمیدهد... ما همچنان دچار رکود در اقتصاد هستیم، رونق اقتصادی ایجاد نشده است. باید کمک کنیم بخش تولید، رونق پیدا کند.»
🔹مطالب فوق ، به خوبی دروغ بودن ادعاهای حسن روحانی در دوم شهریور 99 را نشان می دهد .
🔹3 ـ روحانی در بخش دیگری از سخنانش در مورد آمار ایجاد شغل در مدت ریاست جمهوریش می گوید : « در زمینه اشتغال هم از نیمه سال ۹۳ تقریباً تا سال ۹۷ به طور متوسط حدود ۷۰۰ هزار اشتغال در سال داشتیم و جمعیت فعال و آنهایی که متقاضی کار بودند، در سال حدود ۹۰۰ هزار بود و لذا علیرغم اینکه اشتغال به وجود میآوردیم به خاطر جمعیت فعال ، کاهش در بیکاری نداشتیم و در سال ۹۶ کاهش در بیکاری هم پیدا کردیم و امروز هم در شرایطی هستیم که در تولید امسال و در بهبود فضای کسبوکار حرکت خوبی را آغاز کردیم .»
🔹در حالی که آقای روحانی همواره تلاش دارد تا عملکرد دولتش را با دولتهای نهم و دهم بسنجد و شاخصهای اقتصادی را معمولاً با اوایل سال ۹۲ که دولت دهم بر سر کار بود، مقایسه میکند، عجیب است که در زمینه اشتغالزایی، به سالهای ۹۳ تا ۹۷ استناد می کند، یعنی حد پایین مقایسه را به جای پایان دولت دهم ، به سال ۹۳ منتقل کرده و حد بالای آن را هم سال ۹۷ قرار می دهد، نه سال ۹۹ !
دلیل این ترفند روحانی با مراجعه به آمار نرخ بیکاری و اشتغال مشخص میشود. طبق گزارش مرکز آمار، در فصل بهار سال ۱۳۹۲ که آخرین فصل کاری دولت دهم محسوب میشد، تعداد افراد شاغل در کشور ۲۲۱۷۱۷۲۴ نفر بود. از سوی دیگر ، مرکز آمار تعداد افراد شاغل در کشور در بهار 99 را ۲۲۹۶۲۶۴۷ نفر اعلام کرده است. بنابراین در هفت سال اخیر مجموعاً میزان اشتغال خالص ایجادشده در کشور حدود ۷۹۰ هزار نفر بوده است. یعنی در هفت سال اخیر به طور متوسط سالیانه کمتر از ۱۱۳ هزار شغل به طور خالص ایجادشده است.
این هم یکی دیگر از موارد دوز و کلک و فریبکاری حسن روحانی بود که 113 هزار شغل ایجاد شده سالانه را تبدیل به 700 هزار شغل می کند !
🔹4 ـ حسن روحانی می گوید : « در زمینه ساخت مسکن اجتماعی و مسکن روستایی اقدامات خوبی انجام شده که در آینده شاهد تحولات مثبت ناشی از آنها در عرصه مسکن خواهیم بود.»
🔹این هم یکی دیگر از دروغ های حسن روحانی است ؛ چرا که در طی هفت سال گذشته ، علی رغم آنکه بارها وعده مسکن اجتماعی را دادند ، دولت روحانی حتی یک واحد آپارتمان هم تحت عنوان مسکن اجتماعی تحویل کسی نداده است . وزیر مسکن هم طی مصاحبه ای ، دروغ بودن ادعای روحانی را چنین بیان کرد که مسکن اجتماعی وجود ندارد و فقط یک ایده بوده است !
🔹5 ـ روحانی می گوید : « یکی از مهمترین اقدامات دولت تدبیر و امید ، تلاش در اجرای عدالت و کمک به معیشت مردم محروم و مستضعف بوده است .»
🔹در دروغ بودن این ادعای حسن روحانی نیز کافی است توجه کنیم که روحانی با سیاست های غلط اقتصادیش ، باعث شد تا ارزش پول ملی بیش از هفت برابر کاهش یابد و اقشار ضعیف و حتی متوسط جامعه ، دچار فشارهای شدید معیشتی شوند . مبلغ یارانه ای که در سال 91 به افراد داده می شد ، تقریباً معادل 15 دلار بود ؛ اما یارانه ای که دولت حسن روحانی در سال 99 به افراد می دهد ، تقریباً معادل دو دلار است ! و روحانی به این کار خود افتخار می کند !
ادامه دارد..
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوسانگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظههای بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دلانگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحیام را از یاد برده و تنها از حضور دلنشینش لذت ببرم.
کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (علیهالسلام) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانیام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: «مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟» از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: «میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟»
از درخواستم تعجب کرد و پرسید: «خبریه؟» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سر بزنیم.» از چشمانش میخواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: «باشه الهه جان! من که حرفی ندارم.» ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: «آخه یه چیز دیگه هم هست...» و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم: «آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره...» از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بیریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: «مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟»
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانهاش، اجازه داد تا ادامه دهم: «خودت میدونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!» و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد: «الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!» نمیخواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درماندهام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: «تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعهای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!» و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد: «باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم.» و با مهربانی بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداریام داد: «تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!»
و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمهای پوشید تا دل الههاش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهیام کرد. پدر با چهرهای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمیداد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کِز کردم که حالا به چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔@basirat_enghelabi110